تبیان، دستیار زندگی
مهدی در نوجوانی از شهر اردستان استان اصفهان به عنوان نیروی پشتیبانی به جبهه اعزام شد و در 19 اردیبهشت سال 61 در اطراف خرمشهر اسیر گشت. . وقتی برای بار اول او را دیدم باور نکردم که این مرد جوان همان نوجوان اسیر باشد که پاسخ خبرنگار بی حجاب هندی را نداد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرد کوچک ولی آزاده

مرد کوچک ولی آزاده

مصاحبه با مهدی طهانیان

کم سن ترین اسیر ایرانی در عراق

مهدی در نوجوانی از شهر اردستان استان اصفهان به عنوان نیروی پشتیبانی به جبهه اعزام شد و در 19 اردیبهشت سال 61 در اطراف خرمشهر اسیر گشت.

با توجه به اینکه جثه کوچکی داشت اما در بین اسرا شاخص بود. او اکنون در یک مغازه مرغ فروشی کار می کند. وقتی برای بار اول او را دیدم باور نکردم که این مرد جوان همان نوجوان اسیر باشد که پاسخ خبرنگار بی حجاب هندی را نداد.

پای صحبت های کم سن ترین اسیر ایرانی در اردوگاه های عراق می نشینیم.

در مورد نحوه اسارت خودتان بگویید؟

عملیات فتح المبین که شروع شد ما را هم به عنوان نیروهای پشتیبانی بردند و ما را به منطقه اعزام کردند و بعد از این عملیات، عملیات بیت المقدس شروع شده بود و در منطقه ماندم در اطراف خرمشهر اسیر شدم.

وقتی اسیر شدید شما را به کجا منتقل کردند؟

در آن زمان با توجه به سن و سال کم من در کانون نگاه عراقیها بیشتر قرار می گرفتم و تمام نیروهای عراقی دور ما حلقه زده بودند و در شب اول اسارت ما را به یک سالن آمفی تئاتر در بصره بردند و بچه های دیگر هم بودند و حدود 20 نفر از اسرا بودند و تعدادی هم مجروح بودند که به دلیل رسیدگی نکردن در همان شب شهید شدند. و ما حدود 12 روز در این سالن آمفی تئاتر بودیم ولی به خاطر اینکه ما ها کم سن  سال بودیم نگه داشتند و ما را می بردند تا خط مقدم و از ما استفاده تبلیغاتی می کردند و ما را در پشت تویوتا نشان می دادند که همه نیروهای ایرانی اینها هستند و همه کوچک و کم سن و سال هستند و ما هم ساکت نمی نشستیم  کوتاه نمی آمدیم و ما را در بغل یک کاتیوشا می بستند و بدون اینکه بتوانیم در گوشمان را بگیریم 40 تیر کاتیوشا را شلیک می کردند.

از شما چگونه بازجویی کردند؟

از من بازجویی نکردند و افسران رده بالای ارتش گفتند که فقط یک فحش به خمینی بده و برو و من قبول نکردم. و ما را به استخبارات عراق بردند و با تمام سختیهایی که در آنجا گذشت ما را به اردوگاه منتقل کردند. و اولین اردوگاه عنبر بود و بعد از یک سال به اردوگاه رمادی کمپ 2 و بعد از یک سال هم در آنجا ما را به بین القفسین منتقل می کردند و تمام شکنجه هایی که به ما می دادند برای این بود که شما به این مفهوم برسید که یک اسیر بیشتر نیستید و هیچ اراده ای نباید داشته باشید.

وقتی وارد اردوگاه شدید بچه های دیگر چه برخوردی داشتند؟

به یاد دارم وقتی وارد اردوگاه عنبر شدیم به من یک دشداشه داده بودند که خیلی بزرگ بود و من در داخل آن گم می شدم  همه دور من جمع می شدند. و از من می پرسیدند که چگونه اسیر شدی اصلاً چطوری به جبهه آمدی؟ و من وقتی وارد اردوگاه عنبر شدم یک سرگرد محمودی بود که وقتی دید من سن کمی دارم از من خواست به نفع خودش استفاده تبلیغاتی کند و در مصاحبه تلویزیونی شرکت کنم و به مردم دنیا بگویند که ایرانیها بچه ها را به جبهه می فرستند و بچه ها را به زور می فرستند و می خواستند تبلیغات منفی کنند یک مدتی گذشت یک سری خبرنگار آمدند و من با این خبرنگارها مصاحبه کردم.

خاطره زمانی که آن خبرنگار هندی آمد و شما با آن مصاحبه کردید را بگویید؟

من یک سال در عنبر مانده بودم و فرمانده آن سرگرد محمودی بود و این سرگرد محمودی از اردوگاه ما رفت در اردوگاه رمادی 2 که به عنوان اردوگاه اطفال بود و زمانی که ما را به اردوگاه رمادیه بردند این سرگرد محمودی من را دید و گفت اگر مهدی اینجا اذیت کنی بیچاره ات می کنم و پدر از روزگار شما در می آورم و این سرگرد محمودی همیشه می گفت اگر خبرنگار خارجی آمد حق ندارید حرفی بر علیه ما بزنید اگر هم سوال کردند بد نظام خود را اگر نمی گویید بد ما را هم نگویید و ما می دانستیم که اینها هر گونه از ما فیلمبردای بکنند از آن سوء استفاده می کنند و اکیپ خبرنگار وارد اردوگاه شد. و اولین خبرنگاری که آمد همین خانم هندی بود و خبرنگار فرانسوی بودند و این زن وارد آسایشگاه شد که با بعضی از ما مصاحبه کنند و این زن متوجه من شد ولی سرگرد محمودی سعی می کرد او را منصرف کند ولی این زن در مقابل من نشست و سرگرد در کنار او ایستاده بود و با اشاره به ما می فهماند که حق نداری حرفی بزنی و من با او صحبت نکردم و گفتم تا حجابت را رعایت نکنی با تو صحبت نمی کنم و او گفت که من به جای خواهر تو هستم و از این حرفها که من قبول نکردم و گفتم تا حجابت را رعایت نکنی من با تو صحبت نمی کنم و سرگرد محمودی عصبانی شد و هرچه از دهنش درآمد به ما گفت که تو را به این حرفها چه مربوط؟ و این زن یک روسری از توی کیفش درآورد و گفت من این روسری را گذاشته بودم برای وقتی که می خواهم بروم ایران و با مقامات ایرانی مصاحبه کنم ولی حالا از آن در اینجا استفاده می کنم و اولین سوالش خیلی سیاسی بود و گفت آقای صدام هم یک آدم خیلی بشر دوستی است و دلش خیلی به حال شما اطفال ایرانی می سوزد و تا حالا خواسته است که شما را به ایران تحویل بدهد ولی کشور شما قبول نمی کند و حتی رهبر شما گفته که این بچه ها ایرانی نیستد. و رهبر شما منکر شما شده و آیا این درست است که با شما چنین رفتاری کند؟ و من هم گفتم این سوال شما سیاسی است و می خواستم حرفی نزنم و این سرگرد محمودی با اشاره من را تهدید می کرد و ما توکل کردیم به خدا و گفتیم اولاً این حرف شما سیاسی است دوماً من نمی دانم که رهبر ما چنین حرفی زده باشد ولی اگر هم زده باشد اشکالی ندارد و ایشان رهبر ما هستند و هر چیز که ایشان بگوید درست است تا این جواب را دادم این سرگرد آتیشی شد و می خواست به خبرنگارها حمله کند و عصبانی شد و گفت مهدی پدر تو را می سوزانم تو را فلج می کنم و تو را آنقدر اینجا نگه می دارم تا موهای سرت سفید بشود و پیرمرد بشوی و می فرستم تو را بغداد آنجا بیچاره ات می کنند.

فارسی بلد بود؟

بله کرد عراق بود و 10 سال زمان شاه در ایران دوره دیده بود و در هر صورت این قضیه گذشت و این خبرنگار دوباره نظر ما را در مورد جنگ پرسید و گفت آیا دوست دارید که جنگ تمام شود و ما گفتیم که ما دوست داریم که حق بر باطل پیروز شود ما صلح را نمی خواهیم و هر که حق است در این جنگ پیروز شود و محمودی دیگر حسابی آتیشی شده بود و پوتین به زمین می کوبید و این خانم خبرنگار در بین صحبت هایش به من می گفت که تو خیلی شجاع هستی و می دید که محمودی چگونه من را دارد تهدید می کرد.

اسم خبرنگار چه بود؟

اسمش ناصره بود و می گفت من این فیلم را می برم و به آقای خمینی نشان می دهم که بداند چه بسیجی هایی دارد و ما می دانستیم که این فیلمها از این اردوگاه بیرون نخواهد رفت ولی نمی دانم. که این خبرنگاره این فیلم را چگونه از این اردوگاه بیرون برد.

این فیلم چگونه پخش شد؟

این فیلم از طریق دانشجوهای ایرانی که در فرانسه بودند و از تلویزیون فرانسه ضبط شده بود و دانشجوها این را منتقل می کنند به ایران و در تلویزیون پخش شد.

وقتی که اسیر شدید خانواده شما چگونه مطلع شدند؟

خانواده من تا یک ماه خبر نداشتند که من اسیر شده ام و یک ماه بعد مطلع شده بودن که ما اسیر شده ایم.

چگونه متوجه شدید که این فیلم بخش شده است؟

این فیلم بعد از آن زمان پخش شده بود ولی ما یک سال بعدش مطلع شدیم که پخش شده است یادم هست بچه های عملیات کربلای پنج را که آوردند آنها گفتند که ما یک همچنین فیلمی را دیده ایم و پخش شده است و بعداً از طریق نامه ها مطلع شدیم.

اولین نامه ای که برای خانواده فرستادید چه نوشتید؟

من هم مثل همه خانواده ام را به صبر دعوت کردم و به آنها روحیه می دادم.

آیا در طول دوران اسارت با شخصیت آقای ابوترابی آشنایی داشتید؟

واقعیت اینکه همان روزی که ما را وارد اردوگاه عنبر کردند آقای ابوترابی چند روز قبلش از آنجا رفته بود و هیچ موقع ایشان را ندیدم ولی پیام ها و صحبت های ایشان به ما همیشه می رسید.

درطول دوران اسارت بیشتر چه کارهایی انجام می دادید؟

من هم مثل همه فعالیت می کردم و یادم هست مدتی مسئول کارهای فرهنگی بودم

از رحلت امام چگونه با خبر شدید؟

یادم هست که آن روز نوبت من بود که بروم و صبحانه بگیرم که یکدفعه بلند گوی عراقیها شروع کرد به گفتن رادیو از طریق اخبار اشاره کرد که امام رحلت کرد و ما هم که عربی متوجه می شدیم یکدفعه بدن ما شل شد و ظرف غذا از دستم افتاد و برگشتیم به اردوگاه و شروع کردیم به عزاداری کردن و عراقیها که دیگر می دانستند به چه دلیل است حرفی نمی زدند و حتی یکی از فرمانده های عراقی ما را جمع کرد  با حالت ناراحتی گفت: ما هم می دانیم که شخصیت امام خمینی یک شخصیت بزرگی بوده است ولی شما حق ندارید عزاداری کنید.

نیروهای صلیب سرخ وقتی شما را که سن کمی داشتید می دیدند چه می گفتند؟

در آن اوایل اول باور نمی کردند که من اسیر هستم ولی بعداً برای اینها دیگه عادی شده بود.

عاقبت سرگرد محمودی چه شد؟

بعد از آن مصاحبه که کردم به عراقیها گفته بود که مهدی وسایلش را جمع کند و چند روز گذشت سرگرد رفت و فرمانده جدید اردوگاه آمد.

در مواقع بیکاری چه کاری می کردید آیا زبان هم یاد گرفتید؟

بله چون اصلاً بیکار که نمی توانستیم بشینیم بالاخره همیشه سعی می کردیم خودمان را به نحوی مشغول کنیم حالا با حفظ قرآن، نهج البلاغه و... بود و یا حتی تفسیر قرآن بود.

کارهای هنری هم انجام می دادید؟

من یادم هست طراحی می کردم هر چند که امکانات کمی داشتیم.

ورزش به عنوان یک نیاز در اسارت چگونه بود؟

بله، ورزش هم می کردیم بیشتر شبها ورزش می کردیم برای اینکه مخفیانه ورزش می کردیم و عراقیها وقتی بچه ها ورزش می کردند حساس می شدند به همین خاطر شبها ورزش می کردیم.

اگر دارویی نیاز داشتید چگونه تهیه می کردید؟

دارویی که آنجا نبود ولی داروهایی که هیچ کجا مصرف نشده بود روی ما آزمایش می کردند و ما موش آزمایشگاهی شده بودیم و من خودم آنجا بارها مریض شدم و تا مرحله مرگ هم پیش رفتیم و یک هم شهری در بیمارستان داشتم و او یک پنسیلین کش رفت و برای من مخفیانه زد که جان من نجات پیدا کرد.

ماه محرم و ماه رمضان در اسارت چگونه بود؟

ماه محرم که اجازه نمی دادند که ما عزاداری کنیم و شبهای ماه رمضان احیا را به طور مخفیانه انجام دهیم و فقط به فکر این بودند که ما را از این  اعتقادات بگیرند.

چگونه مطلع شدید که می خواهید آزاد شوید؟

یک هفته بعد از جنگ عراق و کویت بود که آمریکا فشار آورد و بعد از آن بود که آزاد شدیم و صدام نمی توانست در 2 جبهه بجنگد.

وقتی وارد ایران شدید چه احساسی داشتید؟

آخرین شبی که ما را می خواستند آزاد کنند ما را در شب به محوطه بردند و ما چون آسمان را با آن همه ستاره چند وقت بود ندیده بودیم فقط به آسمان نگاه می کردیم و عراقیها فکر می کردند که در آسمان خبری است. و وقتی از هم جدا می شدیم برای ما خیلی ناراحت کننده بود و به بچه ها عادت کرده بودیم.

وقتی که وارد ایران شدید اولین کسی که از اعضای خانواده ات را دیدی چه کسی بود؟

پدر و مادرم بوند.

بعد از اینکه آزاد شدید اصلاً عراق رفتید؟

نه نرفتم.

آیا دوست دارید یک بار دیگر بروید و آن اردوگاهها را ببینید؟

بله، خیلی دوست دارم که بروم و آن اردوگاهها را ببینم.

گفتگو: مهدی قهرمانپور