تبیان، دستیار زندگی
و هرکس از خود این سؤال را می‌کرد : آیا راست است؟ به راستی ما را دارند به کربلا می‌برند؟ به کربلای حسین؟ یعنی ما را به زیارت مولامان علی می‌بردند؟ پرسش‌ها بی‌پاسخ مانده بود. باید چند ساعت دیگر صبر کرد. زمان گذشت و شب عجولانه بساط خویش برچید و نور روشن خورش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زیارت اسرا از كربلا و نجف

زیارت اسرا به كربلا و نجف

بسمه تعالی

روزی که راز خلقت دنیا نوشته‌اند

گل را به نام بلبل شیدا نوشته‌اند

راز و نیاز عاشق و معشوق طور را

صبح ازل به سینه‌ی سینا نوشته‌اند

مجنون ندارد ارچه ز لیلی نشان، ولی

شرح غمش به دامن صحرا نوشته‌اند

آری، قسم به آن کس که انسان را آزاد آفرید و  تمام زندگیش را به رشته‌ی محبت دربند کرد. قسم به نام آن کس که عشق را آفرید و عاشقان را دلی سوخته و دل سوختگان را به مرهم وصال تسلی داد. به نام آن کس که گردنبند محبت را به گردن حسین (ع)‌ انداخت و او را به کربلا کشاند تا دل تاریخ را گلگون ساخته و جویی از خون به سوی بی نهایت روان سازد که در مسیر خود شقایقهای ناشکفته را پرپر کند و همراه خود ببرد و عده‌ای را با دل گداخته به اسارت و بند دژخیمان کشد و آنگاه پس از سالها دربه‌دری و شکنجه و عذاب، اذان حضور دهد، برخی بیایند و عقده دل را در کنار مرقدش بگشایند و رازدل بگویند و با اشک چشم، صحن گرد و غبار گرفته‌اش را شستشو دهند. یادم نمی رود چه زیبا بود هنگام حرکت! آنگاه که قطار زوزه‌کشان در غروبی غم‌انگیز و تاریک به سوی مقصد مقدس خویش روان بود و همه‌ی زائران دلسوخته، گویی روحشان جلوتر از جسم، مرقد مولایشان را طواف می‌کرد. آنها زیر لب زمزمه می‌کردند:«سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، به کربلا می‌رویم به کربلا می‌رویم»... عجب دردیست این عاشقی! پرنده سالهاست که در قفس است، حال که او را از میان باغ و بستان عبور می‌دهند چشمان خود را بر هم نهاده تا فقط در لحظه‌ای دیدار گل، بگشاید. آری، هرکس به گونه‌ای مشغول نیایش بود. کسی به مناظر بیرون از قطار نظری نمی انداخت. هر چند لحظه یکبار صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» به گوش می‌رسید و هرکس از خود این سؤال را می‌کرد : آیا راست است؟ به راستی ما را دارند به کربلا می‌برند؟ به کربلای حسین؟ یعنی ما را به زیارت مولامان علی می‌بردند؟ پرسش‌ها بی‌پاسخ مانده بود. باید چند ساعت دیگر صبر کرد.

زیارت اسرا به كربلا و نجف

زمان گذشت و شب عجولانه بساط خویش برچید و نور روشن خورشید رهنمای کاروان گردید. هرچه به مقصد نزدیکتر می شدیم صدای ناله و زاری بیشتر می‌شد. تابلوهای نصب شده در کنار جاده خبر از قرب مقصد می‌دادند و گله‌های شتر لحظه‌ای چند، راه کاروان را سد کرده و با چشمان ریز و لبان زمخت، اهل کاروان را می‌نگریستند. مقصد، نجف بود و دلها به نام علی (ع) و غمهای او می‌سوخت. به شهر کوفه نزدیک شدیم، گویی علی در کوفه ایستاده و با مردم سخن می‌گوید که ای مردم بی‌وفا! به خدا سوگند که قلبم را به درد آوردید و جام غم را جرعه جرعه به من نوشانیدید. به نخلستان کوفه رسیدیم. آه بمیرم! علی در این مکان سر در حلقه‌ی چاه می‌کرد و می‌گریست و می‌گفت:«یا سریع‌الرضا، اغفرلمن لا یملک الا الدعاء.» به حرم رسیدیم. به قول آن شاعر ما را به درون راه می‌دهند یا نه؟ نمی‌دانم، پس باید با دیدگان پیش رفت. سینه‌ی گرم زائران، زمین سرد و درگاه حرم را لمس کرد. نمی‌دانم آیا مولا تاکنون این گونه زائرانی داشته است یا نه؟ اشک زلال چشم‌ها با خاک سیاه زمین آمیخت و شور و هیجان وصف ناپذیری به جان همه ریشه دوانید. عبارت «علی مع الحق و الحق مع علی» خوش آمد‌گوی ما بود.به خدا قسم علی (ع) هنوز غریب است. هنوز هم مظلوم واقع شده. هنوز هم ناله و ضجه‌اش بلند است. در محوطه‌ی بیرونی حرم، فوجی کبوتر به ناگه فرود آمدند. در میان آنها کبوتری را دیدم که بالش شکسته بود و به سختی پرواز می‌کرد. کبوتر دیگری هم پایش میان بندهایی گیر کرده بود و تقلا می‌کرد که خود را رها سازد، ولی موفق نمی‌شد. نمی‌دانم چرا یکباره خود را با این دو کبوتر، همدرد احساس کردم شاید آنان نیز درد ما را می‌فهمیدند! همه بهت زده به حرم نگاه می‌کردند. آیا این مرقد علی (ع) است؟ آیا این مکان مزار حیدر کرار است؟

زیارت اسرا به كربلا و نجف

آه تا چند لحظه‌ی دیگر.... آیا ... بالاخره، فاصله‌ها شکست. آه و فغان به شیون و غوغا مبدل شد و از هر سو ناله می‌آمد که مولا پس چرا ذوالفقار را نمی‌کشی؟ مولا چرا محبانت را کمک نمی‌کنی؟ مولا چرا عنایت نمی‌کنی؟ چرا قلب امام را شاد نمی‌کنی؟ چرا اینقدر به این ظالم مهلت می‌دهی؟ نمی‌دانم از ضریح خاک آلوده‌ی او بنویسم یا از غبار در و دیوار حرم یا از غریبی قبر مولا. ای کاش می‌شد درک کرد که علی (ع) در آن حال چگونه سوختن پروانه‌ها را تماشا می‌کرد! بالاخره، در میان ضجه و غوغا، اشک و ناله و آه، عاشقان را از قبر مولای مظلومشان جدا کردند و کاروان این بار به قصد سرزمین ماتم و اندوه، دشت بلا راهی گشت. کاروان اسرا به کربلا نزدیک می‌شد. ای کاش «بشیر» ی بود و جلوتر به سوی اهل کربلا می‌شتافت. و گریان خبر از آمدن اسرا می‌داد و این بار می‌گفت:«یا اهل الکربلا لا مقام لکم فیها.» اما بشیر ما سوز و گداز بود و آه جگرسوز عاشقان که هرلحظه بلندتر می‌شد. به شهر غربت زده‌ی کربلا رسیدیم. خدایا این کربلای حسین است و این خاموش؟! خدایا این شهر فرزند فاطمه (س) است و اینگونه مسکوت؟! هق هق گریه و شیون به اوج خود رسید. گنبد طلایی و پرچم سرخ آن از دور نمایان شد. السلام علیک یا اباعبدالله بابی انت و امی.» همه گریان و حیران و سرگردانند. چشم می‌دید و دل باور نمی‌کرد. مرکب ایستاد و زائران دل خسته، بر خاک سرد افتادند و با فرزندان لب تشنه حسین همراه و هم ناله شدند. به ناگاه همه چیز دوباره زنده شد. این خیمه حسین است؟ آه و ناله‌ی یتیمان او به گوش می‌رسید. صدای چکمه‌های عباس به نگهبانی از خیام، و گویی این علی‌اکبر است که از میدان بازگشته و آب می‌طلبد. صدای چکاچک شمشیرها و شیون از خیمه‌ی رباب بر گلوی پاره پاره‌ی اصغر و آه جانسوز زینب از فراق برادر که خطاب به جدش می‌گوید : این کشته‌ی فتاده به هامون، حسین توست این صید دست و پا زده در خون حسین توست این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی دود از تنش رسیده به گردون، حسین توست کربلا دوباره زنده شده بود و زائران حسین در کربلا، کربلا آفریدند. دل بمیرد که حسین هنوز هم غریب است! از هر گوشه‌ی حرم، از گرد و غبار ضریح، از خلوت بودن صحن و از هرجا این ندای حسین به گوش می‌رسید که «الهی اشکوا الیک غربتی.»

زیارت اسرا به كربلا و نجف

یادم نمی‌رود عاشقی را دیدم که اشک از دیدگانش جاری بود و با دستمالی گرد از حرم می‌زدایید و می‌گفت:«بمیرم ای امام بر غریبیت! عجب قیامتی بود! عاشق به معشوق رسیده بود و تشنه‌ای به لب دریا. در بین ناله‌ها یک صدا و یک دعا مشهود بود. همه، آن مرغ پر کشیده از باغ، امام امت را دعا می‌کردند:« امام حسین، دیگه بسه، کار را یکسره کن! آبروی این پیرمردها را حفظ کن، آخه؟ اماصبر تا کی ؟ غربت و دوری از تو تا کی؟ امام حسین،‌ شهدا آرزوی دیدن تو را داشتند ورفتند و ما روسیاهان آمده‌ایم». اذان ظهر فرا رسید، بعد از سالها دوباره حرم شاهد صفوف شیفتگان حسین (ع) بود که چون بنیانی مرصوص به نماز ایستادند. عجب شور و حالی دارد که در خانه با صاحبخانه هم سخن‌شوی. موعد دیدار به پایان رسید؛ اما هیچ‌کس را طاقت دل‌کندن نبود، به خدا سوگند! اگر وظیفه‌ای بالاتر، وصیت به صبر و اطاعت نکرده بود هیچ قدرتی یارای جدا کردن این عاشقان از گم شده‌شان نداشت. همه رو به حرم عقب عقب بیرون می‌آمدند. فریاد حسین حسین بلند بود ، «حسین وای، حسین وای» فریادی بود که بعد از سالها چشم‌های خواب‌آلود کربلا را تکان داد و بر دل غمدیدگان نشست. بگذریم مقصد بعدی حرم علمدار حسین بود. چشمها عباس را می‌دید که مشک به دندان با دو دست قلم شده به استقبال زائران آمده و «الله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی.» به خدا عباس، ما هم دست بریده و پای قطع شده دادیم ما هم پیکر خاک و خون‌کشیده‌ی شهدا را دادیم که در لحظه‌ی آخر فریاد می‌زدند:«السلام علیک یا سیدالشهداء.» همه درد دل می‌کردند. غوغایی به پا بود، همه بر سر و سینه می‌زدند:«سردار دست از تن جدا ابوالفضل...اباالفضل علمدار! خمینی را نگهدار»! زیارت به پایان رسید و از خیابان پشت حرم به طرف مهمانسرای حضرت حرکت کردیم. مردم ستمدیده با حالتی نزار از دور صف بسته و اسرا را نگاه می‌کردند. گفتم:«بچه‌ها سینه‌ها را ستبر بگیرید و با عزت قدم بردارید؛ چرا که عزت شما نشانگر عزت اسلام است ....» مادری را دیدم که آرام با گوشه‌ی چادرش قطرات اشکش را پاک می‌کرد. نمی‌دانم به یاد فرزند اسیرش افتاده بود یا بر غربت این اسیران می‌گریست و شاید هم بر غربت خودش! و باز هم نمی‌دانم چه بود که دل اسرا را به دل این مردم ستمدیده پیوند داده بود. اسرا آزادانه برای آنان دست تکان می‌دادند و عجیب که آن مردم به اصطلاح آزاد، قدرت این کار را نداشتند مگر در خفا و با حالتهای پنهانی! به هر حال، پس از صرف ناهار، کاروان به راه افتاد و خاک غمبار کربلا را ترک کرد « ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم.» آری این گونه بود و دوباره پرستوهای مهاجر به خانه‌ی خویش بازگشتند.

زیارت اسرا به كربلا و نجف

آنجا که دیواری بلند سایه‌ی ستم را بر آنان افکنده بود. اگرچه دل در پیش معشوق جا مانده بود و سینه‌ها اخگر سوزانی شده بود و چشمها دریایی لرزان ... آری و چه شیرین گفت حافظ که « من قربها عذاب فی بعدها السلامه». پایان خاطرات کربلا

منبع: سایت صبح

راوی: سیامك عطایی

لینک:

علمدار آسمان

امدادهای غیبی در جبهه (1)

گلی از سوی دوست

شیخ حسین و جبهه(شیخ حسین انصاریان از دوران جنگ می گوید)

نوای جبهه

کاوه ما را خدا سروده بود

به یاد قهرمان ایران، سرلشگر عباس دوران

باقری،وجه عقلانی جنگ