دم قرمز عروسکش را بغل کرد و از لانه بیرون پرید. آن وقت مثل هر روز، پنج برادرش مسخره اش کردند و گفتند: « هههههههه! مگر تو دختری که مامان بازی می کنی؟»...
آن روز معلم، سرِ درسِ علوم، برای بچه ها در مورد بدن انسان صحبت می کرد. پسرهای کلاس برخلاف همیشه که شیطنت می کردند و گاهی اوقات هم باعث می شدند تا خانم معلم ناراحت شود، آرام نشسته بودند و با علاقه به حرف های او گوش می کردند...
هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت. دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و