روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می رفت و تورش را روی زمین پهن می کرد و وقتی پرنده ای روی تور می نشست آن را شکار می کرد...
یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت...
خاله اُردی اردک خاله ریزقلی بود. او با خاله ریزقلی به دیدن جوجه اردک ها آمده بود. برای جوجه اردک ها عروسک گربه آورده بود تا دیگر از گربه نترسند و گربه را بشناسند...