تبیان، دستیار زندگی

مأموریت سه تخریب‌چی در دل دشمن بعثی

شرایط سختی بود. نه من و نه علی یک لحظه هم به این فکر نکردیم که حسین را رها کنیم و خودمون را نجات بدهیم. زیر آتش دو نفری سفت به حسین چسبیده بودیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
رزمندگان جبهه


 حسین بداغی از رزمندگان تخریب‌چی لشکر۱۰ سیدالشهدا (ع) در دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای پیرامون شهادت یکی از همرزمانش می‌گوید: اواخر خرداد ماه سال ۶۵ بود. دشمن در جزیره مجنون جنوبی تحرکاتی داشت و به تیپ سیدالشهداء علیه السلام ماموریت دادند که با دشمن مقابله کند. بچه‌های تخریب هم مأمور شدند برای جلوگیری از تحرکات دشمن پد مرکزی جزیره جنوبی خیبر را منفجر کنند.


تمرین نوازندگی عراقی‌ها با تیر دوشکا


آن شب (۲۷ خرداد ماه ۱۳۶۵) من و علی کمیجانی و حسین شعبانی برای انفجار جاده‌ای به جزیرهمجنون رفتیم. آنجا خیلی به سنگرهای دشمن  نزدیک بود به طوری که صدای حرف زدن و سرفه‌هایشان را می‌شنیدیم. البته آنها خیالشان راحت بود که کسی از رزمنده‌های ایرانی آنجا نخواهد آمد و خیلی حساس نبودند. گاهی با دوشکا تمرین آهنگ می‌کردند و گاهی هم سر لوله رو پایین‌تر می‌آوردند و به قول بچه‌ها تیر تراش روی پد می‌زدند. گاهی هم خمپاره ۶۰ می‌زدند. من و علی و حسین با خودمان سه تا «خرج گود» برده بودیم که با انفجار آن‌ها چاله‌ای عمیق ایجاد و بعد چاله‌ها را با خرج «پودر آذر» پر و منفجر کنیم. آن شب عراقی‌ها خیلی اذیت می‌کردند و مرتب سر تیربار را روی پد می‌گرفتند و می‌زدند.


نگرانی از حضور غواصان دشمن


ما سه نفری روی شانه پد نشسته بودیم. از طرفی جرأت نمی‌کردیم بیایم روی پد و از طرفی در آن شیب تند شانه پد نمی‌توانستیم بایستیم و پاهای‌مان لیز می‌خورد و می‌رفتیم درون آب هور که باتلاق بود. بچه رزمنده‌های مستقر درخط گفته بودند: چند شبی هست که غواص‌های دشمن می‌آیند و از داخل آب سرک می‌کشند و این موضوع هم ما را نگران کرده بود.

خلاصه وضع عجیبی بود. آن شب تصمیم گرفتیم با دست چاله بکنیم چون خرج گودها را اگر کار می‌گذاشتیم و منفجر می‌کردیم دشمن  اوضاع خط را به هم می‌ریخت و این کار صلاح نبود. قرار شد سه تا چاله در یک خط و با یک فاصله حفر کنیم. یکی از چاله‌ها را علی در شیب شانه «پد» مشغول شد و با فاصله حدود یک و نیم دو متری یک چاله دیگر را حسین شعبانی مشغول شد و با همین فاصله یک چاله دیگر را من شروع کردم. زمین خیلی سفت بود. ترس از این که دشمن متوجه سرو صدا بشود هم وجود داشت. هر کدام حدود ۳۰ یا ۴۰ سانت کنده بودیم. طوری که بیشتر احساس امنیت می‌کردیم چون می‌توانستیم خودمان را داخل این چاله‌ها مخفی کنیم .


آتش دشمن روی ما متمرکز شد/ بیل و کلنگ همراهمان بود


دشمن بصورت ایذایی گاهی آتش می‌ریخت. «دوشکا»ی آن‌ها روی سر ما کار می‌کرد ولی چون با هدف نمی‌زدند خیلی ترس نداشت. اما یک دفعه ورق برگشت. نمی‌دانم ما را دیدند یا صدای‌مان را شنیدند یا مشکوک شدند به هر صورت یکباره اوضاع تغییر کرد. آتش زیاد شد و شروع کردند با «خمپاره » ۶۰اطراف ما را کوبیدند. تا زمانی که خمپاره‌ها داخل آب می‌خوردند اوضاع غیرعادی نبود ولی وقتی مقداری عقب‌تر از ما روی خط خودی آتش متمرکزشد و صدای فریاد یا «زهرا» و «یا مهدی» بچه‌ها از پشت سر بلند شد ما نگران شدیم. هیچ وسیله‌ای برای دفاع و جنگیدن نداشتیم. با بیل و کلنگ هم که نمی‌شد جلوی دشمن ایستاد.


ممکن بود گرفتار باتلاق شویم


در همین حین انفجار مهیبی در فاصله کوتاهی از من وحشت را ۱۰۰ چندان کرد و صدای ناله ضعیف حسین شعبانی بلند شد. علی از داخل چاله بیرون پرید و سمت من آمد. من هم از داخل چاله بیرون آمدم و دوتایی در شیب شانه پد به زمین چسبیدیم. چند مرتبه حسین رو صدا کردیم ولی جوابی نیامد. سینه خیز تا وسط پد رفتیم. حسین داخل چاله انفجار افتاده بود. با کمک هم بیرونش آوردیم. خون ریزی‌ شدیدی داشت. باید حسین را به عقب می‌رساندیم. حدود ۱۰۰ متری با خط خودمان فاصله داشتیم. همه آن ۱۰۰ متر یا کمتر و بیشتر را باید روی شانه شیبدار پد عقب می‌آمدیم. اگرغفلت می‌کردیم ممکن بود پیکر حسین داخل باتلاق بیفتد.
شهید حسین شعبانی

شهید حسین شعبانی
دشمن هم آتش می‌ریخت و هم پشت سر هم منور می‌زد. و با تیربارهای سنگین روی پد را به هم می‌دوخت. شرایط سختی بود. نه من و نه علی یک لحظه هم به این فکر نکردیم که حسین را رها کنیم و خودمون را نجات بدهیم. زیر آتش دو نفری سفت به حسین چسبیده بودیم. چندین بار داخل آب افتادیم و تا زانو توی آب رفتیم. با هر جان کندنی که بود حسین را به خط خودی رساندیم. غافل بودیم که در مسیر ملائک روح حسین را از دست ما کشیدند و با خود بردند و ما پیکر او رو حمل می‌کنیم.

وقتی حسین به شهادت رسید


حسین دیگه شهید شده بود  و تمام دلخوشی‌مان این بود که دیگه کار حمل پیکر شهید را با موفقیت انجام داده‌ایم ولی اینگونه نبود. معلوم شد از خط تا جاییکه قایق می‌تواند پهلو بگیرد و تا جایی که قایق میتواند بیاد حدود ۲۰۰ متر دیگر باقی مانده است. شهدای دیگری هم در خط بودند ولی چون رزمنده‌ها آن‌حا بودند و ماندگار بودند عجله‌ای برای عقب آوردن‌شان نداشتند و تنها من و علی بودیم که هر طوری بود باید جنازه شهید را به عقب منتقل می‌کردیم. علی کمیجانی قویتر از من بود و ورزشکار. به من گفت: «تو پاهای حسین را بنداز روی شانه‌هایت و من هم قسمت سرش را بلند می‌کنم و حرکت کنیم. بین خط تا اسکله کانال بود. یک کانال باریک و کوتاه. و دشمن هم بقول معروف تیر تراش می‌زد و ما باید نشسته عقب می‌آمدیم. یادم هست با هر باری که زمین می‌خوردیم پوتین‌های حسین از دو طرف به صورت من می‌خورد ولی سنگینی او بیشتر روی دوش علی بود.

منبع:ایسنا