تبیان، دستیار زندگی

«شهید محمدی» امانتی که به صاحبش بازگشت

محمدحسن محمدی برای شهیدان فتح المبین نامی آشناست، جوان ۲۱ ساله‌ای که رشادتش هنوز زبانزد است، شهیدی که از روستای ده خیر شاهرود برآمد تا در رقابیه خدای خود را دیدار کند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
شهید محمدحسن محمدی

  خانه کوچک اما باصفا که از گوشه گوشه‌اش برمی‌آید که نامی از شهید بر آن نهفته است آن‌قدر بی‌پیرایه است که انسان حسرت چنین زندگی را می‌خورد، بی زرق‌وبرق ... بی‌آلایش. اینجا اما محل زندگی مادری از جنس نور است آن‌قدر صمیمی به همه خوش‌آمد می‌گوید که در خانه‌اش غریبی نمی‌کنی. ذکر لبش یا من اسمه دوا و ذکره شفاست از همه طلب دعا برای شفاعت شهدا و درگذشتگان می‌کند گویا این مادر شهید هیچ‌چیز برای خودش نمی‌خواهد.

وارد خانه که می‌شوی حاج‌خانم، دختر و دامادش به استقبال می‌آیند چهره‌هایشان گرم است، چشم‌هایشان می‌درخشد امروز هم‌رزمان فرزند شهیدشان مهمان‌خانه‌شان هستند. وقتی همه می‌آیند تا دعای فرجی را زیر لب زمزمه کنند کم‌کم مراسم شکل می‌گیرد حاج عباس اکبریان‌همان موی سپید این روزهای محافل روایتگری شهدای شاهرود با خواندن نام مادر شهید سعی در آغاز گفت‌وشنود می‌کند مادر اما بازهم حرفی از خود ندارد مدام از جمعیت تقاضای صلوات برای شفای بیماران، سربلندی اسلام و مسلمانان دارد این مادر از آن زنانی است که جنسشان از نور است ...

مادری از جنس نور


مادر از کودکی محمدحسن می‌گوید چشمانش را به جمعیت می‌دوزد حواسش هست که کسی از قلم نیفتد حتی آنانی که کمی دیر رسیده‌اند را نیز خوش‌آمد می‌گوید پر از سادگی... پر از عشق. سخن از محمدحسن از کودکی‌اش آغاز می‌شود آنجا که دست نورانی اهل‌بیت(ع) محمدحسن را به زندگی بازمی‌گرداند مادر شهید می‌گوید: سه‌ساله بود در یک عید نوروز از روستای خودمان، ده خیر بسطام به الیکاهی رفته بودیم منزل برادرم آن‌هم برای عید دیدنی ... در منزل برادرم چاهی حفرشده بود رویش را پوشانده بودند اما چون به سنگ رسیده بودند دیگر حفر آن را کامل نکرده بودند محمدحسن در عالم کودکی به دنبال خروسی پای بر این حفره می‌گذارد و بعد صدای دل‌خراش جیغ کودک...

مادر شهید با صدایی لرزان می‌گوید: من عروس عمه‌ام هستم، به یاد دارم فریاد زد مادر این صدای محمدحسن بود ... سراسیمه به حیاط دویدیم فریاد زدیم محمدحسن ... از ترس خشک‌شده بودم نمی‌توانستم قدم بردارم گفتم فرزندم مُرد، اما در عین ناباوری وقتی برادرم او را صدا زد فریاد کشید مامان ... آقا توی چاهه... و ما تنها همدیگر را نگاه کردیم او در آغوش مردی بود که او را نگه‌داشته بود. همه مردم روستا به بیرون ریخته بودند از صدای جیغ و فریادهای ما دوان‌دوان خود را به خانه رسانده بودند، وقتی بچه را بیرون آوردیم فقط بر روی ابرویش یک خراش کوچک مشاهده کردیم، کودک در همان عوالم بچگی می‌گفت «مرا یک آقایی بغل کرد».

نظر اهل‌بیت(ع) به محمدحسن


حاج عباس اکبریان، راوی دفاع مقدس درباره این واقعه می‌گوید: وقتی امام می‌گفت سربازان من در گهواره‌ها هستند یاد همین روایت مادر شهید می‌افتیم که چنین نظرهایی را از سوی اهل‌بیت(ع) برای شهدای بزرگوارمان تعریف می‌کنند، شهیدی که در سه‌سالگی از واقعه سقوط در چاه این‌گونه معجزه‌وار نجات پیدا می‌کند و مادر شهید تا پس از شهادت او در تعریف این واقعه لب فروبسته بود و تنها زمانی آن را تعریف کرد که محمدحسن با اهل‌بیت(ع) محشور شده بود.

چه زیبا محمدحسن ۱۸ سال بعد دوباره در آغوش اهل‌بیت(ع) قرار می‌گیرد. مادر شهید محمدی درباره منش سیاسی و فرهنگی محمدحسن نیز، می‌گوید: او با بنی‌صدر مخالف بود؛ یک روز که به مرخصی آمده بود و من از او درباره رئیس‌جمهور وقت پرسیدم می‌گفت: مادر بنی‌صدر به ما سلاح نمی‌دهد تا دفاع کنیم و تنها وقتی‌که باران می‌آید سلاح‌ها زنگ می‌زنند دیگر کاربردی ندارند چندتایی برایمان می‌فرستند. من به او گفتم مادر بنی‌صدر نماز می‌خواند... او می‌گفت به نمازش نگاه نکنید او دشمن اسلام است.

وی اما درباره نحوه شهادت محمدحسن نیز می‌گوید: ما سال ۶۱ در عزای مادر دامادم حضور داشتیم و مشاهده کردیم همه جمعیت می‌آیند، حتی کسانی می‌آیند که اصلاً با آن مرحومه هم فامیل نبودند در آن زمان منزل ما کوچه مسجد رانندگان شاهرود بود و خانه مادر شوهر دخترم در نزدیکی‌های استادیوم تختی. من تعجب می‌کردم که چرا این جمعیت به خانه‌مان می‌آید مگر این‌ها هم مادر شوهر دخترم را می‌شناختند هرگز فکرش را هم نمی‌کردم!

خواب محمدحسن را دیدم


مادر شهید که تا اینجا بغضش را فروخورده اما دیگر طاقت ندارد و می‌گوید: از روستای ده خیر همه آمده بودند و با من روبوسی می‌کردند من تعجب می‌کردم که چرا آن‌قدر به من عنایت دارند، حتی در گوشم می‌گفتند ما خیلی شهید داده‌ایم درراه اسلام، من یاد خودم می‌افتادم که وقتی به تشییع شهدا می‌رفتیم و به مادران شهید دلداری می‌دادیم، اما بازهم اصلاً فکرش را نمی‌کردم تا اینکه چنددقیقه‌ای گذشت و یاد صحبت‌هایش افتادم که می‌گفت مادر جان باید رفت و دفاع کرد از این انقلاب، نباید گذاشت تا مردان و زنان کشورمان به دست دشمنان اسیر شوند درنهایت با شلوغی جمعیت به دیگر پسرم گفتم به خانه برویم در عین ناباوری آنجا هم دیدیم که همین جمعیت حضور دارد.

وی می‌گوید: خواهرم به من گفت راستی خبر داری در این عملیاتی که جدیداً شده خیلی شهید داده‌ایم؟ گفتم هرچه خدا بخواهد همان می‌شود، تا اینجا هم‌فکرش را نمی‌کردم این جمعیت برای چه آمده است تا اینکه یک مرد در بلندگو چیزی را اعلام کرد که دخترم فریاد کشید ای خدا برادرم به آرزویش رسید. یک‌باره به این فکر افتادم که محمدحسن روزی به من گفت وقتی خبر شهادتی را می‌شنوی نباید فریاد بزنی، باید لباس نو بپوشی، به شهید تبریک بگویی ... همان‌جا کنار دخترم حضور یافتم و به دخترم گفتم ساکت! فریاد نزن، محمدحسن به آرزویش رسید او همیشه می‌گفت برایم دعا کنید من شهید بشوم، و امروز دعاهایش مستجاب شد.

آن‌قدر استوار و محکم سخن می‌گوید که به قدرتش باید قبطه خورد درباره اولین ملاقات با جنازه فرزنش نیز می‌گوید: وقتی به سپاه رفتم و او را دیدم که آرام خوابیده خیالم راحت شد. وقتی دستی به پیکرش کشیدم دلم تسکین یافت اما تا خواستم پارچه را از روی صورتش کنار بزنم پسرم نگذاشت گفتم چرا ... گفت به آنجا دیگر کاری نداشته باش. من نمی‌دانستم صورتش مورد اصابت تیر و گلوله قرارگرفته و من هم دیگر اصرار نکردم اما به یاد دارم که آنجا در گوشش گفتم مادر تبریک می‌گویم به آرزویت رسیدی.

راه ابوالفضل(ع) را رفت


بغض راه گلویش را بسته اما ادامه می‌دهد: همان شب خواب دیدم که در مکانی سفره حضرت ابوالفضل (ع) است اما چند نفر ضدانقلاب در آنجا هستند و می‌خواهند مرا اذیت کنند، به من می‌گفتند پسرت را دیدی که مرده؟ گفتم پسرم اسم دارد محمدحسن! در ضمن نمرده، شهید شده ... به من گفتند دیدی سروصورتش را که گلوله خورده و چشمانش بیرون زده؟ گفتم صورتش را دیدم درست بود لبش می‌خندید در ضمن راه سرورش ابوالفضل (ع) را رفته، آرزویش این بوده ... مگر ابوالفضل(ع) دست نداد؟ مگر سر نداد ... پسر من هم در همان راه رفت. اما وقتی به خانه آمدم خیلی گریستم شب دیگر خواب دیدم ... محمدحسن در لباس بسیج است و نوار دستغیب را گذاشته است و می‌گفت مادر می‌بینی چه آقایی را این دشمنان از کشور ما گرفتند ... دستش را به کمرش زده بود ... به او گفتم مادر تو که خوبی ... گفت بله که خوب هستم. گفتم تو مگر تیر نخوردی؟ گفت چرا مادر ولی سالم هستم و آن‌وقت پارچه‌ای را که دور گردنش بسته بود را باز کرد و دیدم زیر گلویش یک نقطه‌ای سفید می‌درخشد به او گفتم این عکس‌هایت که به درودیوار هست را بردارم؟ گفت چکار داری بگذار باشد ما همه‌جا هستیم، تا رفتم او را در آغوش بگیرم از خواب بیدار شدم.

این مادر شهید آن‌قدر زیبا حرف می‌زند که حواس هیچ‌کس به دوروبر نیست. او در اوج این دلدادگی عارفانه دست از شگفت‌زده کردن حضار برنمی‌دارد. او هنوز هم روایت‌های داغ در آستین دارد این بار درباره رفتن سفر به مشهد مقدس می‌گوید: مدت‌ها بود به زیارت نرفته بودم او را به خواب دیدم هر وقت می‌دیدم همیشه احوالش خوب بود این بار هم همین‌طور ... گفت مادر چرا ناراحت هستی، گفتم هوای مشهد به سرم زده، فردایش به من زنگ زدند که بیا و برو مشهد و من گفتم تنهایی نمی‌توانم گفتند دعوت هستی باید بیایی و ما رفتیم.

خواهر شهید که دو سال از محمدحسن بزرگ‌تر است نیز می‌گوید: من هم خاطره در چاه افتادن او را به یاد دارم، وقتی در چاه افتاد من با او سخن می‌گفتم، به او گفتم مادر را کشتی از نگرانی، می‌گفت نترسید به مادر بگو نترسد دو آقا اینجا هستند چیزی نیست. در نوجوانی نیز اطلاعیه‌های امام را توزیع می‌کرد. همسر من در کار تعمیر موتورسیکلت بود و وقت‌هایی که به تهران می‌رفت معمولاً محمدحسن پیش من بود تا تنها نباشم، به یاد دارم که شب‌ها تا دیروقت می‌نشست و مطالبی می‌نوشت و وقتی از او می‌پرسیدم چه چیزی می‌نویسی همیشه می‌گفت بعداً به شما می‌گویم و تنها می‌گفت آقایی به نام روح‌الله می‌آید و در این کشور انقلابی می‌شود.

راه سرخ شهادت از دبیرستان میرغفوریان تا رقابیه


هم‌رزم‌های شهید محمدی نیز در این مراسم هستند. یکی از آن‌ها می‌گوید: تشکیلات انجمن اسلامی دبیرستان شهید میر غفوریان شاهرود به مسئولیت و فرماندهی شهید محمدحسن محمدی از بدو تأسیس بسیج آغاز به کارکرد و ساماندهی شد که نامش را طلوع نهادند، فعالیت‌های کتابخانه‌ای و اجتماعی این گروه انجام شد تا نام این گروه به گروه مقاومت امام خمینی(ره) تغییر کرد، تا اینکه جنگ شروع و محمدحسن به جنگ اعزام شد.

محمدحسن حجاری که داماد این خانواده نیز محسوب می‌شود، ادامه می‌دهد: شهید محمدی در عملیات فتح المبین شهید شد، درست در روز دوم فروردین‌ماه ۶۱ ، همان روزی که بسیاری بچه‌های شاهرود در رقابیه به دیدار حق رفتند، محمدحسن محمدی در اولین اعزام اما در جزیره خارک بود قبل از آن‌هم به‌طور جهادی در روستاها خدمت می‌کرد اما برای نخستین بار به‌طورجدی و باهدف حضور در جنگ به این جزیره سفر کرد.

وی می‌گوید: شهید محمدی در آن اعزام به‌عنوان رئیس گروه استراتژیک نفتی به خارک اعزام شد بعدازآن به کردستان و مهاباد از طریق مسجد جوادالائمه(ع) شاهرود اعزام شد، وی یک‌بار هم از شهریور ۶۰ تا مهرماه همان سال به آبادان اعزام شد و برای چهارمین بار در جبهه نیسان حضور داشت و درنهایت به جبهه گیلان غرب اعزام شد تا اعزامش دیگر برای همه عادی شده بود، اما عضویت رسمی آن شهید با توجه به اینکه تا این مقطع در کلاس سوم دبیرستان ‌هم‌درس می‌خواند به بهمن‌ماه سال ۶۰ موکول شد. شهید محمدی همچنین در روز پنجم اسفندماه۶۰ برای عملیات فتح المبین اعزام شد و در نهایت فروردین‌ماه ۶۱ به لقاءالله پیوست.

آن‌قدر این سخنان شیرین است که کسی دلش نمی‌آید خانه شهید محمدی را ترک کند، چندنفری هم از خاطراتشان با شهید محمدی می‌گویند اما کم‌کم باید این خانه نورانی را ترک کرد ... محفل روایتگری یک‌بار دیگر به پایان یکی از جلسات خود می‌رسد. روایتی از شور، عشق، دلدادگی، مقاومت، روایتی از مهر مادری، عشق مادر به فرزند روایتی از عشق خواهر به برادر ... روایتگری از رفاقت هم مسجدی بودن، همکلاسی بودن، هم پایگاهی بودن ... روایتی از اولین روزهای اعزام ... در گیلان غرب، شوش، رقابیه ... اینجا همه‌چیز هست فقط باید چشم‌ها را شست جور دیگر دید...

منبع: خبرگزاری مهر/محمد حسین عابدی