برشی از كتاب منتشر نشده بهناز ضرابیزاده، به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر
خرمشهر با سوگ و هلهله آزاد شد
سوم خرداد برای خرمشهریها یك روز ویژه و فراموشنشدنی است. روزی پر از احساسات خاص و ناب كه در آن اشك شادی مردم با غرور و هیجان پیروزی و حسرت روزهای گذشته و بازگشت به خانه و كاشانه همراه شد و تجربهای تكرارنشدنی را برایشان به همراه آورد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1397/03/02 ساعت 12:04
سوم خرداد برای خرمشهریها یك روز ویژه و فراموشنشدنی است. روزی پر از احساسات خاص و ناب كه در آن اشك شادی مردم با غرور و هیجان پیروزی و حسرت روزهای گذشته و بازگشت به خانه و كاشانه همراه شد و تجربهای تكرارنشدنی را برایشان به همراه آورد. متن پیشرو برشی از كتاب جدید و در دست انتشار بهناز ضرابیزاده، به مناسبت سوم خردادماه روز آزادسازی خرمشهر است. راوی همسر شهید امیربهمن باقری، فرمانده مخابرات سپاه خرمشهر روایتی خواندنی از حالات و احساسات خود و مردم در نخستین ساعات آزادسازی شهر و شادی مردم میگوید كه در ادامه میخوانید.
سوم خرداد ماه 61 بود. از ساعت 11 صبح رادیو مارش نظامی پخش میكرد. گاهی صدای مارشِ سنگین و سهمگین قطع میشد و مجری رادیو با صدایی محكم اعلام میكرد:«شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، امت شهیدپرور ایران توجه فرمایید، تا لحظاتی دیگر خبر بسیار مهمی از خبرهای نبرد به اطلاع شما خواهد رسید.» دلم شور میزد و ویر یك جا نشستن نداشتم. ناهار خورده بودیم و حمید و سعید نشسته بودند پای درس و مشقشان. علی بهانه میگرفت و نحسی میكرد. فكر كردم دارم خفه میشوم و باید از خانه بیرون بزنم مخصوصاً اینكه صدای «اللهاكبر» آقای مرتضاییفر كه آن زمان خیلی مشهور بود با صدای میكس شده مردم از رادیو و تلویزیون پخش میشد و ما نمیدانستیم چه خبر شده است. بلند شدم و به حمید و سعید گفتم:« بریم بیرون تابی توی خیابان بخوریم و هوایی تازه كنیم.» بچهها زود حاضر شدند. ساعت دو بعدازظهر بود. همه رادیوهای شهر روشن بود و از بلندگوی مدرسهای صدای «انجز وعده و نصر عبده» قبل از اخبار به گوش میرسید. ساعت، سه بار نواخته شد و مجری ساعت14 را اعلام كرد و بعد گوینده اخبار را گفت. ما در خیابان راه میرفتیم، اما هیچ خبر مهمی از جبههها اعلام نمیشد. اخبار داشت تمام میشد كه این بار مجری دیگری با صدای محكمی گفت:«شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید. امت شهیدپرور ایران توجه فرمایید، تا لحظاتی دیگر خبر بسیار مهمی از خبرهای نبرد به اطلاع شما خواهد رسید...»
صدای مجری را میشناختم آقای علویجه بود كه اطلاعیههای جنگ و شعرهای حماسی زیادی را قبل از عملیاتها در رادیو ایران و رادیو باختران اجرا میكرد. سه بار گفت:« شنوندگان عزیز توجه فرمایید و بعد اعلام كرد خونین شهر، شهر خون، آزاد شد، سلام و درود بر شهر خون و شهادت خونین شهر، سلام و درود بر فاتحان غرورآفرین اسلام، سلام و درود بیپایان بر امت شهیدپرور ایران و تبریك و تهنیت بر امام و امت.»
مجری داشت دكلمه زیبایی را در وصف خرمشهر میخواند. موهای تنم راست شد و تنم مور مور شد. حس كردم روی تمام بدنم عرق سردی نشست و یكدفعه و بیاراده زدم زیر گریه. نشستم روی زمین و یاد اسماعیل خسروی افتادم. بمیرم الهی؛ آن روزی كه شهید شد زنش را برای زایمان بیمارستان بردند و پسرش به دنیا آمد. یاد سلمان بهار افتادم كه مادرش همین یك پسر را داشت، هنوز شیون خواهرهایش توی گوشم بود. یاد شهید سیدرضا موسوی افتادم و صبوری خاله صدیقهام. یاد بهمن افتادم كه هنوز نمیدانستیم زنده است یا... یاد تنهاییهایم در آبادان خانه حاج آقا مكی و ترسها و شب نخوابیهایم قبل از عملیات مقدماتی بیتالمقدس كه افتادم باورم نشد هنوز من و علی زندهایم. هنوز صدای پارس سگها توی سرم بود. یاد حبابه زهرای مهربان افتادم و فوت دخترش و ازدواج غریبانه آن یكی دخترش. دلم میخواست فریاد بزنم و لباس مشكیام را توی تنم پاره كنم. دلم میخواست از توی این دنیا پرت شوم توی زندگی قبل از جنگ. دلم برای خانه پدریام در خرمشهر تنگ شده بود. حیاط بزرگ و مشترك ما و آقا بزرگ. بوی غذای خانه عمو علی و صدای خنده و شادی دخترعموها و پسرعموها. من گریه میكردم و نسرین دیگری در وجودم فریاد میزد:« خدایا من دیگه بلا نمیخوام. دلِ خوش میخوام. شادی و عشق میخوام. من مثل خاله صدیقه قوی نیستم. نمیتونم علی رو بیپدر بزرگ كنم. من از دیدن این همه غصه از دیدن فاطمه دختر معصوم و خوشگل شهید موسوی دارم خفه میشم. خدایا چطور میتونم بچه یتیم خودمو ببینم و زنده بمونم. خدایا بهمن رو برگردون. منم میخوام مثل این مردم زندگی كنم.»
مردی با چند جعبه شیرینی از قنادی بیرون آمد. در یكی از جعبهها را باز كرد و شیرینی را گرفت طرف علی و صدایش را بچگانه كرد و گفت بردار عمو جون شیرینی آزادی خرمشهره. پرسیدم آقا شما خرمشهریاید؟ مرد با تعجب نگاهمان كرد و گفت نه خانم. من تهرونیام، ایرونیام، خرمشهر مالِ همه مونه.
مرد میخندید، اما من نمیتوانستم بخندم. مرد با همان شادی دستهای حمید و سعید را پر از شیرینی كرد. این كار مرد مرا یاد خرمشهر انداخت و مردم شاد و خونگرم و دست و دلبازش. مردم در خیابان دست میزدند. رانندهها به برفپاكنهای روشن دستمال كاغذی وصل كرده بودند و بوق میزدند. در نیم ساعت خیابان زیر و رو شد. مردم با شربت و شیرینی ریخته بودند لابهلای ماشینها. به گریه افتادم. یاد پسرعمویم شهریار و قد بلندش افتادم و طفلی برادرش كه با چه حالی زیر بمب و آتش تن بیجان شهریار را تا خاكستون آبادان كشیده بود. وقتی میخواستند پوتینهای شهریار را از پاهایش در بیاورند، نه پاشنههای كفشهایش بود و نه پاشنههای پسرعموی خوش تیپ و قد بلندم. یاد آینه و شمعدان عروسیاش افتادم و مژده بیچاره كه با چه حالی آنها را روی سرش گذاشته بود و كل كشان سر مزار برادر تازه دامادش برده بود. چه كشیدند زن عمو و عامو و بقیه. یاد زن عمو افتادم كه بعد از مراسم چهلم شهریار وقتی برای بازدید فامیلها آمد توی همین تهران شب بود و وضعیت قرمز. در میدان رسالت ماشینی او را ندید و زیرش گرفت و داغش دلمان را آتش زد. دلم برای تنهایی و غم و غصههای عامو میسوخت. یاد همخانه آبادانمان احمد قندهاری افتادم كه بچهاش چند هفته بعد از شهادتش به دنیا آمد. اینها را با خودم مرور میكردم و شیشه شیشه اشك میریختم. حمید آن موقع 10ساله بود و سعید 14 ساله. با غصه نگاهم میكردند و پشت هم میگفتند نسرین گریه نكن. علی غصه میخوره. گفتم بچهها برگردیم خونه.
صدای گوینده رادیو از هر چه بلندگو توی شهر بود پخش میشد: اینك به نام خدای شهیدان طومار فتنه حرامیان تجاوزپیشه بعث را در خطه خونین شهر فرو میبندیم و...
صدای بوق ماشینها هر لحظه بیشتر میشد. زیر پل سیدخندان یك عده مرد عرب دشداشه پوش پشت وانتی ایستاده بودند و یزله میخواندند. در همان یك ذره جا حلقهای درست كرده بودند پاها را میكوبیدند كف وانت و دستها را توی هوا میلرزاندند. یك نفرشان وسط ایستاده بود. زنهایشان جلوی وانت نشسته بودند سه چهار نفر كیپ هم. مرد وسطی دستش را توی هوا تكان میداد و میخواند:« خرمشهر آزاد شد» بقیه تكرار میكردند:« آزادشد، آزاد شد» مرد وسطی میگفت: «شهر خون آزاد شد» بقیه میگفتند: «آزادشد، آزادشد» «شكرا، شكرا شكرا»، بقیه: «خرمشهر آزاد شد.»
زنهای عربِ جلوی ماشین كِل میكشیدند. دو سه پسر بچه كه آنها هم دشداشه پوشیده بودند روی سقف كوچك ماشین پریدند و شروع كردند به رقص عربی. پرچم سه رنگ ایران توی دست مردم تاب میخورد. به خانه رسیدیم. مادرم آمده بود توی كوچه گریه میكرد تا ما را دید گفت رضا جون كجایی ببینی خرمشهرت آزاد شد. یادم افتاد همیشه میگفتیم مامان اگه خرمشهر آزاد شد باید برامون برقصی. حالا روم نمیشد به مامان عزادار و خون به جگر و سیاهپوشم بگم مبارك باشه شهرمون، خرمشهرمون آزاد شد.
منبع: روزنامه جوان