تبیان، دستیار زندگی
ـ بچه‌ برو پی‌ كارت‌. یك‌ بار دیگه‌ این‌ طرفها پیدات‌ بشه‌ پوست‌ از كله‌ ات‌می‌كنم‌! و من‌ فلنگ‌ را بستم‌. حاجی‌، همان‌ طور كه‌ اسلحه‌ كلاش‌ را از نوكش‌گرفته‌ بود و آن‌ را مثل‌ چوب‌ دستی‌، به‌ تهدید تكان‌ می‌داد، هنوز دم‌ چادر ایستاده‌ بود، از همان‌ دور
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دو قلـــوها

ـ  بچه‌ برو پی‌ كارت‌. یك‌ بار دیگه‌ این‌ طرفها پیدات‌ بشه‌ پوست‌ از كله‌ ات‌می‌كنم‌!

و من‌ فلنگ‌ را بستم‌. حاجی‌، همان‌ طور كه‌ اسلحه‌ كلاش‌ را از نوكش‌گرفته‌ بود و آن‌ را مثل‌ چوب‌ دستی‌، به‌ تهدید تكان‌ می‌داد، هنوز دم‌ چادر ایستاده‌ بود، از همان‌ دور گفتم‌: «خُب‌ من‌ با مبهوت‌ كار دارم‌، گناه‌ كه‌ نكردم‌»!

حاجی‌ با همان‌ غلظت‌ گفت‌: «هی‌ میره‌، میگه‌ مبهوت‌، آخه‌ بچه‌ جان‌ ما یك‌ دونه‌ مبهوت‌ نداریم‌، دو تا داریم‌، حالا جفتشان‌ هم‌ نیستند. برو یك‌ ساعت‌ دیگر بیا كه‌ پاك‌ اعصابم‌ را خُرد كردی‌.»

چاره‌ای‌ نبود، سلانه‌ سلانه‌ رفتم‌ طرف‌ چادرمان‌. حاجی‌ پیرمردی‌ بود هفتاد ساله‌ و پدر سه‌ شهید كه‌ از اول‌ جنگ‌ به‌ جبهه‌ آمده‌ بود و حالا با آن‌ سن ‌و سال‌ و قامت‌ تقریباً كمانی‌، تیربارچی‌ دسته‌ شان‌ بود. در عملیات‌ والفجرهشت‌، گل‌ كاشت‌ و كلی‌ از خجالت‌ دشمن‌ درآمد و از بس‌ عصبانی‌ و جوشی ‌بود میان‌ بچه‌ها به‌ «حاجی‌ آقا خشونت‌» معروف‌ شده‌ بود. تا می‌خواستی‌ چیزی‌ بگویی‌، با آن‌ چشمان‌ گود افتاده‌ و ریزش‌ همچین‌ بهت‌ زُل‌ می‌زد كه‌انگار هیپنوتیزمت‌ می‌كرد.

اگر جرأت‌ می‌كردی‌ و می‌خواستی‌ سر به‌ سرش‌ بگذاری‌، یهو می‌پرید و با هر چه‌ كه‌ دم‌ دستش‌ بود، (كاسه‌، قابلمه‌، قندان‌ و حتی‌ اسلحه‌) همچین ‌می‌كوبید توی‌ سرت‌ كه‌ برق‌ سه‌ فاز از كله‌ ات‌ می‌پرید و تا هفت‌ نسل‌ بعد ازخودت‌ به‌ بیماری‌ «میگرن‌» مبتلا می‌شد. اكثر بچه‌ها كه‌ كارشان‌ به‌ او می‌افتاد و می‌خواستند خدمتش‌ شرفیاب‌ شوند، كلاه‌خود آهنین‌ بر سر می‌گذاشتند، انگار كه‌ می‌خواهند به‌ حضور رستم‌ دستان‌ مشرف‌ شوند!

و اما «مبهوتها»! محمد حسن‌ و محمد حسین‌ مبهوت‌، دوقلوهایی‌ بودند هم‌ شكل‌ و هم‌ قد. مثل‌ سیب‌ سرخی‌ كه‌ از وسط‌ نصف‌ شده‌ باشد. همیشه‌ بچه‌ها، آن‌ دو را با هم‌ اشتباه‌ می‌گرفتند. اتفاقاً همین‌ موقعها بود كه‌ اتفاقات ‌جالب‌ و با مزه‌ای‌ رخ‌ می‌داد.

درپادگان‌ دو كوهه‌ كه‌ بودیم‌، یك‌ روز كه‌ از پیاده‌ روی‌ اشكی‌ و خسته‌كننده‌ برگشتیم‌، تداركات‌ گردان‌ ناپرهیزی‌ كرد و با ولخرجی‌ شروع‌ كرد به ‌پخش‌ كمپوت‌ و آب‌ میوه‌. بچه‌ها با بی‌ حال‌ صفی‌ تشكیل‌ دادند و هر كدام‌ به‌نوبت‌ سهمیه‌ شان‌ را گرفتند. نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسید. سهمیه‌اش‌ را گرفت‌و رفت‌. چند نفری‌ كه‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسین‌ شد. جلو رفت‌ كه‌كمپوت‌ بگیرد، اما مسئول‌ پخش‌، با دیدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزید، چشم‌ و ابرو بالا و پایین‌ انداخت‌ كه‌: «خجالت‌ بكش‌!» اما دید محمد حسین‌ همچنان ‌گل‌ و سنبل‌ ایستاده‌ و بِرّ و بر نگاهش‌ می‌كند. تا اینكه‌ عصبانی‌ شد و گفت‌:

ـ برادر این‌ چه‌ كاریه‌ كه‌ می‌كنی‌؟ این‌ كارها برای‌ یك‌ رزمنده‌ مسلمان‌زشته‌، برو، خدا خیرت‌ بده‌ برو!

طفلكی‌ محمد حسین‌ جا خورد. گیج‌ مانده‌ بود كه‌ این‌ بابا چه‌ می‌گوید و منظورش‌ چیست‌. آش‌ِ نخورده‌ و دهان‌ سوخته‌ شده‌ بود. كمی‌ فكر كرد و سپس‌ راه‌ افتاده‌ رفت‌. چند لحظه‌ بعد، هر دو پیدایشان‌ شد. محمد حسین‌ و محمد حسن‌، آن‌ بنده‌ خدا كه‌ كلی‌ زده‌ بود توی‌ حال‌ او، چشمانش‌ گرد شد و دهانش‌ از تعجب‌ باز ماند. اما یك‌ دفعه‌ زد زیر خنده‌. حالا نخند، كی‌ بخند.كمپوت‌ را به‌ طرف‌ محمد حسین‌ پرت‌ كرد و در حالی‌ كه‌ از خنده‌ روده‌ بر شده‌ بود از او عذر خواست‌.

این‌ گونه‌ حوادث‌، در صف‌ «كاخ‌ سفید» (دستشویی‌) ـ گلاب‌ به‌ رویتان‌ هم‌ پیش‌ می‌آمد.

در منطقه‌ و در اردوگاهها آب‌ لوله‌ كشی‌ نبود. بچه‌ها آفتابه‌ را می‌بردند واز منبع‌ آب‌ پر می‌كردند. وقتی‌ محمد حسن‌ از كاخ‌ سفید بیرون‌ شد، محمدحسین‌ آفتابه‌ را از دست‌ او گرفت‌ تا ببرد و پر كند. بچه‌ هایی‌ كه‌ تا آن‌ موقع‌ آن‌ دو نفر را با هم‌ ندیده‌ بودند، جا خوردند و فكر می‌كردند زمان‌ به‌ عقب ‌برگشته‌ است‌ و یا به‌ قول‌ سینماچیها «فلاش‌ بك‌» شده‌ است‌!

حالا برویم‌ به‌ دشت‌ شلمچه‌. ببینیم‌ آنجا چه‌ خبر بود:

بوی‌ باروت‌ و دود، با عطر گل‌ محمدی‌ و گلاب‌ یكی‌ شده‌ بود. تانكهای ‌دشمن‌، با سر و صدا می‌آمدند، ویراژ می‌دادند و جلوی‌ ما عرض‌ اندام ‌می‌كردند. اما با انفجار یك‌ گلوله‌ آر پی‌ جی‌ در نزدیكی‌ شان‌، فلنگ‌ رامی‌بستند، پشت‌ به‌ دشمن‌ و رو به‌ میهن‌ الفرار.

دو قلوهای‌ قصه‌، محمد حسین‌ و محمدحسن‌، لب‌ دژ نشسته‌ بودند و تانكهای‌ سوخته‌ دشمن‌ را می‌شمردند و برای‌ بچه‌های‌ واحد ضد زره‌، كه ‌اشك‌ تانكهای‌ دشمن‌ را درآورده‌ بودند، دست‌ تكان‌ می‌دادند و خسته‌نباشید می‌گفتند.

ساعتی‌ بعد با دیدن‌ پیكر خونین‌ محمد حسن‌، خشكم‌ زد، او را به‌ سنگر بهداری‌ بردیم‌. سعی‌ می‌كرد بخندد. خون‌ از پایش‌ سرازیر بود و نفس‌ نفس‌ می‌زد. گذاشتیمش‌ داخل‌ آمبولانس‌ و... برو به‌ سلامت‌ و ساعتی‌ بعد، خودم ‌مجروح‌ شدم‌ و سوار بر آمبولانس‌ راهی‌ عقبه‌ خط‌. با تعجب‌ محمد حسین‌ رادیدم‌ كه‌ خونین‌ و مالین‌ كنارم‌ دراز كشیده‌ بود. پای‌ او را هم‌ تركش‌ نوازش‌كرده‌ بود. گفتم‌:

ـ مثل‌ اینكه‌ شما دو تا داداش‌ ول‌ كن‌ همدیگر نیستید. واقعاً كه‌ دوقلوهای‌ عجیبی‌ هستید.

و محمد حسین‌ همانطور كه‌ درد می‌كشید، خندید. میانه‌ جاده‌ چشممان‌ به‌ حاجی‌ آقا محمدی‌ افتاد. تركش‌ به‌ دستش‌ خورده‌ بود و كنار جاده‌، برای‌آمبولانس‌ دست‌ تكان‌ می‌داد. آمبولانس‌، زیر باران‌ تیر و تركشهایی‌ كه‌ سر زده ‌می‌آمدند، ترمز زد تا حاجی‌ هم‌ سوار شود. با ترس‌، رو به‌ محمد حسین ‌گفتم‌:

ـ ای‌ وای‌ دخلمان‌ درآمد. حاجی‌ آقا خشونت‌!

و رنگ‌ صورت‌ او هم‌ مثل‌ صورت‌ من‌ پرید و شد عینهو گچ‌!

داود امیریان‌