نصایح اخلاقی
شاه شاهان
نوشتهاند:
روزى اسكندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. دیوجانس كه مردى خلوت گزیده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد. اسكندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس، برآشفت و گفت:
- این چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آیا گمان كردهاى كه از ما بىنیازى؟
- آرى، بىنیازم.
- تو را بىنیاز نمىبینم. بر خاك نشستهاى و سقف خانهات، آسمان است. از من چیزى بخواه تا تو را بدهم.
- اى شاه! من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را امیرند. تو بنده بندگان منى!
- آن بندگان تو كه بر من امیرند، چه كسانىاند؟!
- خشم و شهوت؛ من آن دو را رام خود كردهام؛ حال آن كه آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو كه بخواهند مىكشند.
برو آن جا كه تو را فرمان مىبرند؛ نه این جا كه فرمانبرى زبون و خوارى.
لینک مطالب مرتبط:
-------------------------------------------
پی نوشت ها:
این حکایت در منابع مختلف به شکلهای گو ناگون و با اسامی و اشخاص متفاوت، نقل شده است. آنچه در بالا آمد، آمبخته است از حکایتهایی که در دو منبع زیر آمده است:
الف)ابن فاتک، مختار الحکم و محاسن الکلم، ص73.
ب) مثنوی معنوی، چاپ نیکلسون، دفتر دوم، ابیات 1468- 1465
حکایت مثنوی بدین قرار است:
گفت شاهی شیخ را اندر سخن چیزی از بخشش زمن در خواست کن
گفت ای شه، شرم ناید مر تو را که چنین گویی مرا، زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه، آن دو چه اند، آن زلت است گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
--------------------------------------------
منبع:
بابایی، رضا، حکایت پارسایان