تبیان، دستیار زندگی
کاش می شد بعضی وقت ها مقدمه چینی نکرد و یک راست رفت سر اصل مطلب. کاش همیشه برای نوشتن بهانه ای در کار نبود. کاش احتیاجی نبود برای اشاره به نکته ای طنزآمیز در فیلم «تعطیلات مستربین» با صدای بلند فریاد بزنم؛ «آقای کیارستمی به خدا ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دلتنگی برای آقای تاتی

دلتنگی برای آقای تاتی

به بهانه هم زمانی گفت وگوی اخیر عباس کیارستمی با جشنواره کن و موفقیت نمایش فیلم «تعطیلات مستربین» در سینماهای اروپا

دلتنگی برای آقای تاتی

کاش می شد بعضی وقت ها مقدمه چینی نکرد و یک راست رفت سر اصل مطلب. کاش همیشه برای نوشتن بهانه ای در کار نبود. کاش احتیاجی نبود برای اشاره به نکته ای طنزآمیز در فیلم «تعطیلات مستربین» با صدای بلند فریاد بزنم؛ «آقای کیارستمی به خدا دوستت دارم.» و کاش این یادداشت که قرار بود در حد یک ستون باشد، آنقدر طولانی نمی شد. عباس کیارستمی برای من جدا از غرور، متانت، جوایز سینمایی، افتخارات و عناوین جهانی، زیرکی ها، دستاوردهای سینمایی، جریان سازی و کالت بودن در سینمای ایران و جهان، سماجت و پیگیری در خلق سینمایی منحصر به فرد، تقدیرها و ستایش های گدار و تارانتینو و اسکورسیزی و مایک لی و کوروساوا و منتقدان سرتاسر دنیا، لذت نبردن و بی تفاوتی ظاهری و غیرقابل فهمش به سینمای روز، اظهارنظرهای گهگاه عجیب و غریبش، پاسخ های ساده و دوست داشتنی و مجاب کننده و بی شیله پیله و در عین حال آسان گیرانه اش (که بعضی وقت ها به طفره رفتنی بی اندازه هوشمندانه و ستودنی تبدیل می شوند و هم زمان جهانی عظیم از تجربه ها و گذر عمر را در دل شان پنهان کرده اند)، کتاب هایی که به زبان های مختلف درباره اش نوشته شده (که دوست منتقدی می گفت من که تا به حال چندتایی از آنها را سه بار خوانده ام و هنوز نفهمیدم اینها از چه چیز سینمای او این اندازه لذت می برند)؛ برای من یادآور سال های نه چندان دور «بی قهرمان»ی است. سال های سختی که اخبار افتخارات او و معدودی از فیلمسازان دیگر، مدال های ورزشکاران (بخصوص کشتی گیرها) و همچنین موفقیت های دانش آموزان المپیادی در همراهی با اسم «ایران»، عزت و سربلندی و احساس خوشایند و مطبوع (و به زعم کسانی غیرواقعی) را زنده می کرد.

«برای من بیدار نشستن تا ساعت سه صبح و شنیدن خبر برنده شدن «طعم گیلاس» کیارستمی در جشنواره کن در یکی از آخرین خاموشی های گسترده تهران(؟) که با هزار بدبختی از طریق امواج رادیویی مغشوش و «رادیوهای بیگانه» - و نه تلویزیون رسمی کشورم - حاصل شد همان قدر شعف انگیز، مهیج، لذت بخش و غرورآفرین بود که اعلام پیروزی رسول خادم بر خادارتسف روسی در مسابقات المپیک آتلانتا 1996. (بامزه اینکه جریان برنده شدن این مدال طلای المپیک را هم در شرایط وحشتناکی از رادیو شنیدم) در آن سال ها احساسات ساده ای را تجربه کردم که تنها با همین جملات ساده قابل توصیف اند. البته من آن زمان چیزهای دیگری را هم آموختم. آموختم که چگونه می توان با نفرت و خشمی (بی توجیه و بی دلیل) مثل آقای مسعود فراستی درباره یک فیلم (زیر درختان زیتون) نقدی نوشت با اسم «تحقیرشدگان». آموختم که چگونه می توان مثل آقای خسرو دهقان در مطلبی و مصاحبه ای با دکتر امید روحانی تحت عنوان «نم نم بارون» کیارستمی را جدی نگرفت و منتظر پایان دوران و سینمایش نشست.

آموختم که چه تعداد از منتقدان ما منتظر زمین خوردن فیلمساز هم میهن شان هستند. آموختم چه تعداد از فیلمسازان ما با سوءاستفاده از حال و هوا و موج فراگیر آن سال ها می توانند نابلدی ها و بی اعتقادی شان را به هنر واقعی سینما، زیر سینمایی-مثلاً- از جنس آثار کیارستمی پنهان کنند و کاری کنند که همه اجزای آن دنیا به تدریج بی مزه، لوس، مزخرف، کاسب کارانه، ساده انگارانه، بی دانش (و تمام آن صفایی که لایق یک اثر بد هنری است) جلوه کند. با این حال کیارستمی بی اعتنا به خیل خیرخواهان، بدخواهان، هواداران، کوتوله ها، دنباله روها، متنفرین، منتقدین و سینمادوست ها فیلم های خودش را ساخت و در حقیقت به افراطی وضع ممکن آثاری را کارگردانی(؟) کرد که نه تنها در حد آثار درخشان، بی نظیر و ماندگاری چون «طعم گیلاس»، «باد ما را خواهد برد»، «زیر درختان زیتون»، «کلوزآپ» و... (چقدر دوست داشتم مثل خسرو دهقان نام بیشتر فیلم های او را اینجا بیاورم) نبودند بلکه حتی دنباله روهای او هم دیگر نمی توانستند چیزی شبیه آنها را دوباره سازی کنند. (بهتر است بگوییم جرات اش را نداشتند چون دیگر همه چیز، همه چیز را می باختند.)

در دوران جدید فیلمسازی کیارستمی - به قول یکی از قدیمی ترین و مهمترین همکاران سابق کیارستمی در فیلم های بعد از انقلاب او که شاید دوست نداشته باشد اسمش را اینجا بیاورم - «دوربین دیجیتال» همه آن چیزی بود که او همواره از سینما می خواست. او با این وسیله -به ظاهر - ساده به همه آرزوهایش رسید و نه تنها «کارگردان» را حذف کرد که به تدریج نقش همه عوامل ساخت یک فیلم (فیلمبردار، تدوینگر، فیلمنامه نویس و بازیگر) را به صفر رسانید (بهترین نماها - و جسورانه ترین؟ - بخش فیلم «آ،ب،ث آفریقا» سکانسی هشت دقیقه ای است که در تاریکی محض می گذرد) و فیلم های آخرش دیگر درباره ماه، قورباغه، شبی از شب ها و چوبی روی آب و سگی در دوردست شدند. او تعریف جدید و کاملاً منحصر به خودش از سینما را به «سینما» تحمیل کرد.

واقعیتش این است که این سال ها دیگر تعداد افرادی که با تمام وجود از تماشای آثار کیارستمی (البته به جز راه ها) لذت می برند، خیلی کم شده است. او برای خیلی ها نماد هنرمندی شده که با عمری تجربه دارد با تجربه های جدیدترش به همه چیز پشت پا می زند، تجربه هایی که انگار قرارند روزی روزگاری به صورت خیلی کارآمدتری در جایی دیگر استفاده شوند. کلام کیارستمی در مجامع عمومی برعکس فیلم هایش به شدت گزنده تر، تلخ تر و انتقادی تر شده است و نمی دانم این تلخی ها و اشاره های او به نامردی های روزگار و انتقادهایش مثل فیلم های تلخ دوران بعد از میانسالی اسپیلبرگ («هوش مصنوعی»، «گزارش اقلیت» و «مونیخ») نتیجه بالا رفتن سن اوست یا چیز دیگر. اصلاً شاید بتوانیم این شیوه فیلمسازی او را واکنشی انقلابی تعبیر کنیم. از آن دوران سال ها گذشته و من هم مثل خیلی از آدم های دیگر با فاصله گرفتن از دنیای معصومانه کودکی و دیدن تمام وجوه مضحک، مزورانه، سیاه و کاسب کارانه این ور و آن ور پرده سینما کم کم متوجه شدم نیازی نیست که هر چیزی را جدی بگیرم، از تغییرات کیارستمی و فیلمسازان دیگر شگفت زده بشوم، یا از زد و بندها و نامردی های جشنواره ها به خشم بیایم.

متوجه شدم تعیین سرنوشت سینمای هر ساله دنیا تنها (و شاید اصلاً) در کن یا اسکار معین نمی شود، فهمیدم فیلم های برنده نخل طلای کن بخصوص در سال های اخیر («بادی که در مرغزار وزید»، «فارنهایت 11/9»، «پیانیست»، «اتاق پسر»، «رزتا») لزوماً بهترین فیلم های دوران خودشان نبوده اند و حتی ارزش های کیفی و هنری رقبای شان را هم نداشته اند، ماجراهای انتخاب پیانیست پولانسکی در سال 2002 که بیشتر به ادای دین و شبیه جایزه یک عمر تلاش صادقانه بود و همچنین فارنهایت 11/9 مایکل مور (که بولینگ برای کلمباینش را دوست دارم و این حجم و نفرت گروهی از منتقدان ایرانی آثار او را به حساب خیلی چیزهای دیگر می گذارم) که محصول حضور تارانتینو (نماینده کمپانی میراماکس در هیات داوران) و بازی ها و دهن کجی های سیاسی بود و همچنین فیلم های افتتاحیه و اختتامیه و نمایش های خارج از مسابقه «رمز داوینچی»، «سیزده یار اوشن»، («جنگ ستارگان» و...). برخی از اعضای هیات داوران (شارون استون، سلما هایک و...) به خوبی نشان می دهد که این مهمترین جشنواره دنیا (که تمام سینمادوستان حرفه ای دنیا با اشتیاق خبرهایش را تعقیب می کنند و درش به دنبال غایت آرزوهای سینمایی و موفقیت بزرگترین فیلمسازان(؟) زنده دنیا می گردنند) هم انگار نمی خواهد و نمی تواند بدون زرق و برق فوق ستاره ها و حمایت مالی هالیوود محصولاتش را عرضه کند. فضای جدید کن(؟،) در نگاهی به شدت متحجرانه و بی ظرافت، یادآور مصوبه فیلا (فدراسیون جهانی کشتی) است که وقتی دیدند گویا دیگر بوی الرحمن این رشته ورزشی بلند شده و تماشاگران استقبال چندانی از آن نمی کنند، تصمیم گرفتند با برگزاری هم زمان مسابقات مختلط تماشاچی های بیشتری را به سالن های ورزشی بکشند.

حضور پنج فیلم امریکایی از جمله «زودیاک» دیوید فینچر و «نامیرا»ی تارانتینو (راستی پیشتر گویا قرار بر این بود که همه فیلم های بخش مسابقه، اولین نمایش شان در جشنواره کن باشد) هم از برتری مطلق سینمای امریکا حکایت دارد و هم نشان دهنده تغییر احتمالی ذائقه گردانندگان این جشنواره است. حالا نمایش مستقل «نامیرا» بدون «سیاره وحشت» روبرت رودریگس (که پیش از این هر دو در قالب یک اثر به روی پرده سینماهای امریکا رفتند و ستایشی بودند از سینمای آشغال و دوزاری و خیلی تماشاگران به معنی واقعی کلمه «احمق» متوجه این امر نشده و بعد از تماشای فیلم اول از سالن بیرون آ مده بودند) در جشنواره امسال، ماجراهای پیش آمده (و البته توهین آمیز) نمایش «قصه های کیش» را تا اندازه ای قابل فهم و حتی توجیه پذیر می کند. فیلم تارانتینو و رودریگس در سینماهای امریکا شکست سختی خورد و قرار است برای نمایش با تاخیر آن در سینماهای انگلیس (و احتمالاً جاهای دیگر اروپا) تکه پاره شود. موفقیت در کن و تمجید منتقدان اروپایی تمام آن چیزی است که پخش کنندگان فیلم و دی وی دی های آن، آرزویش را در سر دارند. کل ماجراهای کن در حال حاضر مثل تمامی عرصه های مختلف زندگی هر روزه ما، یک بازار بزرگ و یک کسب و کار اساسی است، که حال اگر توانستی محصول باکیفیتی را عرضه کنی در بازی هستی وگرنه قافیه را باخته ای.

برای همین دیگر دلیلی ندارد که این اندازه در تیترها و خبرهای مان با حسرت از نبود سینمای خودمان در این ضیافت یاد کنیم و دلایل سیاسی بتراشیم. امسال ما در جشنواره فیلم نداشتیم همان طور که انگلستان و آلمان و اسپانیا و... هم فیلمی ندارند.

فیلم درست و حسابی بسازیم ان شاءالله سال آینده در کن قدرت نمایی می کنیم. (جالب اینجاست که بیشتر منتقدان خودمان از اکثر فیلم های خودمان ناراضی بودند.) با همه این اوصاف، فروش فیلم های اروپایی و تولیدات مستقل سینمای امریکا آنقدر محدود و حقیرانه به نظر می رسد که این همه دست و پا زدن برای پیروزی در این بازار در نگاه اول کار عبثی جلوه می کند. در حال حاضر با هر تعریفی که داشته باشیم، انگار سینمای دنیا در «شرک سوم»، «دزدان دریایی کارائیب؛ در ته دنیا»، «مرد عنکبوتی سه»، «کینگ کونگ» و «هری پاتر»ها خلاصه می شوند. فیلم های دیگر می آیند و می روند گویی فقط و فقط برای دل خود فیلمسازان و تماشاگران خوره سینما ساخته می شوند.

(فیلم های تحسین شده ای چون «زندگی های دیگران»، «روزهای افتخار»، «سیزده»، «همدردی با بانوی انتقام جو» و آخرین آثار کلینت ایستوود، دیوید لینچ، میلوش فورمن، رابرت آلتمن، پاتریس لکونت، تام تیکور، دنیس تاناکوویچ، ژانگ ییمو، میشل گوندری، دنی بویل، برادران داردن و... پس از نمایش محدود سه یا چهار هفته ای شان در چند سینمای لندن حتی برای نمایش های تک سانسی در یکی یا دو تا از دویست سالن سینمای این شهر چندمدتی بیشتر دوام نمی آورند.) در این میان باید مثل «بازگشت» آلمودوبار، «هزارتوی پن»، «دل تورو»، «پنهان هانکه» و «بانو سان شاین کوچولو» ی دیتون و فاریس باید سنگ تمام بذاری (و کمی خوش شانس) باشی تا فیلم ات بیش از یک ماه و نصفی همچنان همان تعداد سینمای سابق را حفظ کند. در این میان اقبال کمی (و فقط کمی) عجیب و البته خوشحال کننده مردم اروپا به کمدی بی اندازه آرام و خانوادگی «مستربین در تعطیلات» با فروشی معادل

7/12میلیون پوند در هفته اول نمایش در انگلستان و فروش 160 میلیون پوند در سرتاسر دنیا (که همچنان نیز ادامه دارد) در اولین نگاه بیشتر چیزی شبیه نوعی تمدد اعصاب دسته جمعی است.

تماشاگران اروپایی پیش از هجوم لشکر «سومی ها» (مرد عنکبوتی، شرک، دزدان دریایی کارائیب) و فیلم هایی از جنس «300» و قسمت دوم «گروه چهار نفره شگفت انگیز» انگار شدیداً به فیلمی نیاز داشتند که دنیایش دقیقاً در مقابل این حجم خشونت گرافیکی و هیجان و فانتزی محض باشد. تماشای هر روزه تلویزیونی و هر ماهه سینمایی و خندیدن به وقاحت های کلامی و رفتاری، آنارشی های ابلهانه و لوس جوانان دبیرستانی یا دانشگاهی امریکایی و ارجاعات مدام به مسائل جنسی یا دست انداختن فیلم های روز و مثلاً کالت، دیگر به معنا واقعی کلمه ملال آور و مشمئز کننده شده اند و خب تعطیلات مستر بین به تماشاگر می گفت سال ها قبل به چیزهای دیگری می خندیدیم و شاید این روزها هم بتوانیم به سختی به آنها بخندیم. روان اتکینسن- و شخصیت مستر بین - در این کمدی به تمام معنا اروپایی (که گویا گذر عمر خباثت ذاتی اش را هم کمتر کرده)، با گفتن تنها سه کلمه (بله، نه و، Gracias) و سفرش به فرانسه و درگیری اش با تکنولوژی، ماشین و مدرنیته و حتی بعضی از شوخی هایش (مثل گذشتن از خیابان با راه رفتن از روی ماشین ها برای رسیدن به ساحل دریای کن)- در مقیاسی بی اندازه کوچک - به شدت یادآور نابغه بزرگ ژاک تاتی است. با تماشای این فیلم در ورای شادی ملایمی که به ما دست می دهد، غمی است که از نبود آدم هایی مثل تاتی در این سینمای بی مزه و بی خلاقیت و بی شعور این روزهایمان بر دلمان می نشیند؛ آقای تاتی چقدر دلمان برایتان تنگ شده.

فصل های مربوط به جشنواره کن «تعطیلات مستر بین» و شوخی های ظریفی که در آن وجود دارد (که اتفاقاً طعنه به خود جشنواره و بخش مسابقه و نه حواشی آن است) مثلاً در مقایسه با شوخی های فیلم «اسلحه آخته 33 1/3» (دیوید زوکر) با مراسم اسکار، احتمالاً تماشاگر نه چندان مطلع از فضای کن را نمی خنداند. (راستش برخورد تماشاگران به قهقهه های من چیزی شبیه واکنش اهالی دادگاه فیلم «به دنبال روباه» ویتوریا دسیکا بود که منتقد دیوانه ذوق زده از فیلم احمقانه و بی سروته فدریکو فابریتزی (پیتر سلرز) را از دادگاه با اردنگی بیرون کردند. البته من دچار چنین عقوبتی نشدم و با پررویی تا آخر همچنان خندیدم،) مستر بین در این فیلم برحسب یک تصادف برنده یک دوربین دیجیتالی، 200 یورو و سفری چندروزه به سواحل (و نه جشنواره) کن می شود. او که دارد لحظه لحظه سفرش را با دوربین ثبت می کند با همان مزاحمت های همیشگی اش باعث می شود یک کارگردان روسی به اسم امیل داچوسکی (با بازی کارل ردن) و عضو هیات داوران جشنواره کن، به قطار نرسد و پسرش، استپان (مکس بالدری) تنها بماند و خب او چون او ذاتاً خوش قلب است سعی می کند تا پسر را به پدر برساند. مستر بین در راه رسیدن به مقصد بر حسب تصادف وارد صحنه فیلمبرداری یک آگهی تلویزیونی می شود که در ظاهر تاریخی و ماجرای حمله نازی ها به روستایی فرانسوی قرار است یک ماست خوراکی، را تبلیغ کند. کارگردان متفرعن و «گنددماغ» امریکایی این آگهی، کارسون کلی (با بازی ویلم دافو)، که اتفاقاً در بخش مسابقه کن فیلمی هم دارد، از دست خرابکاری های بین به ستوه می آید و او را از سر فیلمبرداری اخراج می کند. سابین (با بازی Emma de Caunes) یکی از بازیگران آن فیلم تبلیغاتی، که او هم با حضور در فیلم کارسون کلی قرار است اولین بازی مهم عمرش مورد قضاوت داوران قرار بگیرد، در مسیر رفتن به جشنواره حاضر می شود مستر بین و استپان را به کن برساند. همه با هزار بدبختی به کن می رسند و نمایش فیلم آقای کارگردان شروع می شود. در همان لحظه اول متوجه می شویم که فیلم او یکی از همان آثار متظاهرانه تجربی توخالی است با نام «عقب گرد / تکرا دواره» (Playback) که خودش یک تنه کارگردانی، فیلمبرداری، بازیگری و تهیه کنندگی اش را به عهده داشته. نریشن فیلم هم که یک ریز دارد روی تصاویر فیلم درباره همه چیز، جملات قصار و بی معنا می گوید صدای خود کارگردان است. خب نتیجه منطقی چنین فیلمی هم این است که خودش تماشاچی اش باشد. چون همه در سالن سینما خواب شان برده و داور روس هم که نگران فرزندش است اصلاً به فیلم نگاه نمی کند، در میانه های فیلم ناگهان متوجه می شویم که آقای کارگردان بخش های بازی سابین را از فیلم درآورده و مستر بین که متوجه غم و غصه دختر می شود خودش را به آپارات می رساند دوربین اش را به آن وصل می کند و حالا روی پرده ناگهان تصاویر قطع می شوند و ما شاهد فیلم ویدئویی مستر بین هستیم که صدای راوی فیلم قبلی همچنان روی آنها پخش می شوند.

حالا فیلم مزخرف و جعلی و آوانگارد قبلی با تصاویر ویدئویی ابلهانه مستر بین و نریشن موجود تبدیل به یک شاهکار هنری آوانگاردتر به معنی واقعی کلمه ستودنی می شوند. یک اثر هنری ناب که حتماً همه مان را میخکوب می کرد. (مستر بین حتی برای اینکه زودتر به تصاویر دخترک برسد دکمه نمایش سریع دوربین اش را می زند و خب خودتان می دانید این تکنیک به قول معروف مثلاً دیگر ته تجربه گری است،) تصویر پشت صحنه فیلم تبلیغاتی و حضور خود کارگردان و بازیگرش و پسر کارگردان ـ که خبر جنجالی دزدیده شدنش توسط مستربین همه جا پخش شده بود ـ نماهای بی ربط و مرتبط با نریشنی که عشق و صلح و جنگ و چه و چه می گوید، تمام حال و هوای فیلم و سالن به خواب فرو رفته را عوض می کنند و دست آخر تشویق جانانه ای است که نصیب کارگردان و عواملش می شود. پیش بینی اش هم دشوار نیست اگر کارگردان روس بعد از پیدا شدن فرزندش از فرط خوشحالی جایزه نخل طلا را به این اثر ناب، بدهد. فیلم توصیه (یا نقد بامزه ای) به علاقه مندان یا سازندگان سینمای متفاوت (یا متفاوت نما) و آوانگارد دارد؛ با تظاهر، حماقت، نابلدی، ادا و البته کمی هم خوش شانسی شاید در کن بتوانید به همه جا برسید. شاید هم دستتان رو شود و به هیچ جا نرسید. متاسفانه جملات من گویای طنز جاری در این بخش فیلم نیست. تعطیلات مستر بین در کنار برخی از شوخی های تاریخ مصرف گذشته و دمده اش، خاطره خوش همیشگی فیلم فوق العاده «طعم گیلاس» (که مطمئنم سازندگان و فیلمنامه نویسان اش موقع خلق اثرشان حتی لحظه ای به فکر آن نبوده اند و روحشان هم از آن خبر نداشته) را زنده و تماشای ـ دوباره و البته خودآزارانه ـ آثار پوچ و کسالت آور و حتی عذاب دهنده ای مثل «کانتینر» (جدیدترین ساخته لوکاس مودیسان با تصاویری تکراری، مغشوش، سیاه و سفید، بی زمان و مکان و نریشن «جنا مالون» درباره هر موضوعی که به ذهن تان خطور بکند؛ فاجعه چرنوبیل و سریال های تلویزیونی تا علاقه اش به بازیگران فیلم های هرزه نگارانه و فرهنگ مصرف گرایی) را آسان تر و مفرح تر می کند، که اصلاً چیز بدی نیست و واقعاً جای خوشوقتی فراوان هم دارد.

حکایت آن سال های دور همچنان برای من در حال تکرار شدن است. در طول یک سال گذشته شهرت و فیلم های عباس کیارستمی جزء معدود نشانه هایی بودند که در برخورد با سینمادوستان اروپایی (و بعضاً کسانی که کاری به سینما نداشتند)، وقتی برق تحسین و تکریم در چشمان شان می دیدم، حسی از سربلندی و افتخار و غرور را برایم به همراه می آورد.

از افتخارات او استفاده می کردم و به همه می گفتم سینمای ایران در او و نگاهش و چند نفر دیگر خلاصه نمی شود. سینمای ایران یک دوجین کارگردان دارد که باید تک تک فیلم هایشان را ببینید. آقای کیارستمی تاج سر ما هستید ولی خیلی وقت است که دلمان برایتان تنگ شده. به خدا دلمان برایتان تنگ شده.

منبع : روزنامه شرق

مطالب مرتبط :

داوری جشنواره کن در ده سال گذشته

حاشیه های داغ، آدم های جذاب

«فرش ایرانی» در كن پهن شد

سیزده یار اوشن به کن رفتند