خارج از میدان رزم احساس کسالت میکرد
سومین شهید مدافع حرم استان زنجان «خیرالله صمدی» نام دارد كه بر اثر اصابت تركش خمپاره در محور بوكمال مجروح و حین انتقال به پشت جبهه به فیض شهادت نایل آمد. مردی از جنس جهاد و مقاومت كه خستگیناپذیر در جبهههای مقاومت حضور داشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1396/12/20 ساعت 09:40
سومین شهید مدافع حرم استان زنجان «خیرالله صمدی» نام دارد كه بر اثر اصابت تركش خمپاره در محور بوكمال مجروح و حین انتقال به پشت جبهه به فیض شهادت نایل آمد. مردی از جنس جهاد و مقاومت كه خستگیناپذیر در جبهههای مقاومت حضور داشت. سالها رزمنده دفاع مقدس بود و پس از آن رزمنده مدافع حرم شد تا در آخر به جمع یاران شهیدش بپیوندد. دقایقی با برادر شهید روحالله صمدی، به گفتوگو پرداختیم تا ایشان دورنمای بهتری از شهید در مقابل دیدگانمان قرار دهد.
فضای خانوادگیتان به لحاظ مسائل مذهبی و تربیتی از قدیم چگونه بوده و شهید از چه زمانی فعالیتهای انقلاب و جهادیاش را شروع كرد؟
خانواده ما از سمت مادربزرگمان روحانی بود و مادربزرگم آن زمان قاری قرآن بود و به همین خاطر پدر و عموهایم همه قرآنخوان بودند. در شهرستان تكاب در آذربایجانغربی زندگی میكردیم. خانوادهای مذهبی داشتیم كه در منطقه به تدین، رعایت حلال و حرام و علاقهمند به روحانیت معروف بودند. خانهمان محل رفت و آمد روحانیون بود و در مناسبتهای مختلف در خانه مراسم میگرفتیم و روحانیون را دعوت میكردیم. ما هشت خواهر و برادر هستیم و شهید پنجمین فرزند است. پدرمان در 12 فروردین 1359 به رحمت خدا رفت. پدرم عاشق حضرت امام بود. با این كه مدت كمی از انقلاب گذشته بود با اخلاص نسبت به انقلاب كار كرد. این بینش پدر در خانواده و روی ما هم تأثیر گذاشته و باعث شده بود ما هم از كودكی امام را بشناسیم و مقلد ایشان شویم. پدرم به علت حشر و نشر با روحانیون و كسانی كه زمان شاه زندانی یا تبعید بودند آگاهی خوبی نسبت به مسائل روز داشت. زمان تبعید امام در تهران بود و اتفاقات شهر ورامین را برایمان تعریف میكرد كه چه اتفاقاتی افتاد و رژیم دست به كشتار مردم زد. نسبت به جریانات سیاسی و اجتماعی آشنا بود. شهید 13 ساله بود كه پدرمان فوت كرد. از همان طفولیت خیلی به بسیج و بسیجی بودن علاقه داشت و بعد از وفات ایشان چون چند تن از بستگانمان در سپاه بودند به سپاه و بسیج میرفت. در آخر در سال 60 یا 61 به صورت رسمی وارد سپاه شد.
در همین سالها رخت رزمندگی به تن كردند و در دفاع مقدس شركت كردند؟
بله، از همان سالهای 62، 63 به جبهه رفت و در جبهه حضور داشت تا جنگ تمام شد. بعد از جنگ چند سال برای برقراری كامل امنیت در مرزها و در مناطق مرزی حضور داشت. بعدها كه بازنشسته شد همواره از همرزمان شهیدش یاد میكرد. خیلی به شهید احمد كاظمی و باكریها علاقه داشت. در جبهه شیفته رفتار و منش این عزیزان شده بود و سعی میكرد از این فرماندهان بزرگ الگوگیری كند. این اواخر آرام و قرار نداشت و میگفت مقاومت پیروز خواهد شد ولی الان كه نیاز است باید از حرم اهل بیت دفاع كنیم. برای رفتن هم خیلی به زحمت افتاد. شهید صمدی متولد 1347 بود و مشكلات جانبازی و شیمیایی شدن را از زمان جنگ به همراه داشت و به همین خاطر خیلی موافق رفتنش به سوریه نبودند. در آخر موفق به اعزام شد و دورههای سختی برای رفتن به سوریه دید. حدود سه سال به صورت مستمر به سوریه میرفت و میآمد. آنجا هم منشأ اثرات خوبی بود. تا آخرین روزها كه عملیات برای فتح بوكمال انجام شده بود خداوند خواست تا برادرم را به دوستان شهیدش برساند.
به نوعی زندگی ایشان از همان جوانی تا هنگام شهادت با جنگ و جهاد و مقاومت گره خورده بود؟
واقعاً همینطور است. ایشان در جبهه در مسئولیتهای دسته، گروهان و گردان حضور داشت و همیشه در عملیات و مناطق عملیاتی بود. برای مرخصی هم به خانه نمیآمد و بیشتر زمان جنگ را در منطقه حضور داشت. ما چهار برادر هستیم و شهید انس و الفت خاصی با مادر داشت و مادرمان ترجیح میداد خیرالله بیشتر همراهش باشد. یك روز مادر را برای كاری به بیرون بردم و آنجا به من میگفت آقا خیرالله این طور مرا بیرون نمیبرد و اگر احساس میكرد كوچكترین سرمایی باشد اجازه نمیداد به من سخت بگذرد. زندگی مادر با او بود و رمز و راز و صفایی با هم داشتند. برای همین فراقش برای ما ضایعه غیرقابل وصفی است. هرچند خوشحالیم به آرزویش رسید و خداوند پاداشش را از این طریق داد. بعد از شهادتشان رسانههای بیگانه گفتند كه یكی از نزدیكان سردار سلیمانی را زدیم. در جبهه كاملاً شناخته شده بود. كارهایی كه با اخلاص باشد در زمان حیات مشخص نمیشود و بعداً معلوم خواهد شد شهدا چه انسانهای بزرگی بودند.
شده بود در تمام این سالها احساس خستگی یا انزوا به ایشان دست بدهد؟
هیچگاه برای حضور در جبهه و جهاد احساس خستگی نمیكرد. كسالت و آثار شیمیایی و مجروحیت در وجودش بود ولی وقتی میرفت احساس نشاط، بالندگی و انرژی میكرد. همسرش میگفت وقتی اینجاست احساس كسالت میكند و معلوم میشود دلش برای جبهه تنگ شده است. در یكی از اعزامها مجروحیتی برایش پیش میآید و پایش آسیب میبیند. میگویند باید به ایران اعزام شوی و چون قبلاً مشكلات جانبازی داشتی این مجروحیت حالت را بدتر میكند. دكتر كه بیرون میرود، آقاخیرالله میگوید من كلی كار دارم و الان نمیتوانم برگردم. بلند میشود و از بیمارستان بیرون میزند.
از رفتنشان با شما یا خانوادهشان صحبت كرده بودند؟
چند سال قبل گروهی در زنجان قرار گذاشته بودند كه به سوریه بروند. در آزمونها شركت میكنند و انگار در وهله اول فقط چند نفر باقی میمانند. چند نفرشان به برادرم اصرار میكنند كه باید با هم برویم و فكر میكنم در آخر به همراه هم میروند اما اگر اشتباه نكنم آخرین بار تنها رفته بود. ایشان با لشكر قم و مازندران به سوریه میرفت. از زنجان هم اعزام میشد. گویا اخوی گروهی تشكیل داده بودند و آنجا مسئولیتی هم داشتند. با جوانان حشر و نشر داشت و بعد از شهادتش سر مزار میآیند و از رفاقتشان میگویند.
در رابطه با شهادت صحبتی داشتند؟
همیشه میگفت میخواهم شهید شوم. پس از جنگ ما میگفتیم جنگ دیگر تمام شده و شهادتی نیست ولی پاسخ میداد من میدانم شهید خواهم شد. من میگفتم مسائل علمی و درس و تحصیلت را ناقص گذاشتهای و برای ادامه تحصیلت كاری كن، میگفت این چیزها به دردم نمیخورد. به خواهرهایم گفته بود بعد از شهادتم قدر و منزلتم به خوبی مشخص میشود و مردم میفهمند من چه كسی بودهام. واقعاً هم همینطور است و من خیلی چیزها را نمیدانستم و تازه بعد از شهادت متوجه كارهایش شدیم. مثلاً یك روز فرزند شهیدی سر مزارش آمد و خیلی بیتابی میكرد. دلیل بیتابیاش را كه پرسیدم گفت شما نمیدانید ایشان 11 خانه برای روستائیان نیازمندان ساخته بود. گروهی داشتند و با افرادی كه تمكن مالی داشتند كار میكرد. خودش یك حقوق پاسداری داشت و افراد توانمند را میشناخت و با هم كار میكردند. جزو خیرین بود.
گویا این خبر بودن و دست به خیر داشتن یكی از ویژگیهای اخلاقی ایشان بود؟
وجودش منشأ خیر و بركت بود. برای خانواده و دیگران منشأ خبر بود. مردم مدافع ارزشها هستند و برای آقاخیرالله مراسم تشییعی برگزار كردند كه در زنجان بینظیر شد. از بس كه دستگیری از دیگران داشت مردم هنوز در مساجد برای شهید بزرگداشت میگیرند. یك روز كه برای انجام كاری به اداره ثبت احوال رفته بودم آنجا هم از كارهای خوب و خیر شهید میگفتند. همیشه دنبال این قضیه بود كه مشكلات مردم را حل كند و به دنبال مشكلات مردم بود. خداوند در وجودش نیرویی قرار داده بود كه به دیگران خیر برساند. نام «خیرالله» واقعاً زیبنده شهید بود.
از آخرین روزهایشان در منطقه از همرزمان و دوستانشان چیزی شنیدهاید؟
بله، یكی از فرماندهان و از دوستانش نقل میكرد كه یك روز در منطقه گرد و خاك شدیدی میشود. آقاخیرالله به دوستش میگوید اینجا لباس داری تا من دوش بگیرم. دوستش میگوید لباسی كه در حد شما باشد نداریم و به حلب كه برویم به شما لباس سرداری میدهیم. آقاخیرالله هم میگوید فكر نمیكنم به حلب برگردم و شما این لباس را به پسرم امیرمحمد بدهید. یك كلیپی از اعزامشان هست كه از زیر قرآن رد میشود و میگوید یادتان نرود آن جعبه را برای پسرم بفرستید. اواخر كه صحبت و خداحافظی میكرد خیلی خاص خداحافظی میكرد. بچههایم میگفتند عمو طوری خداحافظی میكند كه انگار میداند خبری هست. به یكی از دوستانش گفته بود من رفتم و امیرمحمد را به شما سپردم. چند بار روی این جمله تأكید كرده بود.
شما آمادگی شهادتشان را داشتید؟
اخوی، انسان توانمند، چابك و قدرتمندی بود. با وجود تمام جراحتها، ورزش میكرد و بدنش را آماده نگه میداشت. دورههای نظامی دیده بود و ما باور نمیكردیم كه اتفاقی برای آقاخیرالله بیفتد. شهید خیرالله صمدی به قدری انسانی نیكخو و خوشرفتار بود كه هیچ وقت از جنگ و دشمن ترسی نداشت. همیشه به دنبال دفاع از میهن و حق بود به همین دلیل اگر مرگ او به هر نحوی جز شهادت اتفاق میافتاد همه ما تعجب میكردیم. او به واقع شایسته شهادت بود و حالا به آرزوی خود رسید.
شهید صمدی چند فرزند دارند؟
دو فرزند دارند. فرزند بزرگترشان پسری 26 ساله است. شهید مراسم عروسی پسرش را فراهم كرد، یك هفته بعد به سوریه رفت و به شهادت رسید. یك دختر هفت ساله هم به نام زینب دارد كه اول ابتدایی است. دخترشان در تولد حضرت زینب(س) به دنیا آمد و اخوی میگفت دخترم هدیه حضرت زینب(س) است. اولین بار هم كه به مقاومت پیوست میگفت من برای به دنیا آمدن دخترم نذر كردم هر زمانی حرم حضرت زنیب(س) به مخاطره افتاد من باید بروم و از حرم دفاع كنم. همین موضوع هم انگیزههای برادرم را برای رفتن دوچندان كرده بود.
قطعاً نبودنشان برای خانواده و بچههایشان خیلی سخت است.
از جانب خدا صبری به همسرش عنایت شده و ایشان میگوید حضور شهید را همیشه در زندگی احساس میكنم و هیچگاه احساس تنهایی نمیكنم. دختر كوچكشان بیقراری میكند و بعضی اوقات خواب پدرش را میبیند. تصور ما این بود كه همسر و فرزندان نتوانند به این زودی با شهادت آقاخیرالله كنار بیایند ولی خدا عنایت كرده و هر چند برای همه مشكل است ولی صبر و تحمل این داغ را دارند.
منبع: روزنامه جوان