تبیان، دستیار زندگی
جاناتان لیتل مرد اول ادبیات فرانسه در سال گذشته بود. این نویسنده جوان امریکایی تبار به تازگی از آستانه چهل سالگی گذشته و چند ماهی است که ملیت فرانسوی دریافت کرده است. لیتل پدیده ادبیات فرانسه در سال گذشته بود که با نخستین ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات یک نازی سرگردان

خاطرات یک نازی سرگردان

جاناتان لیتل مرد اول ادبیات فرانسه در سال گذشته بود. این نویسنده جوان امریکایی تبار به تازگی از آستانه چهل سالگی گذشته و چند ماهی است که ملیت فرانسوی دریافت کرده است. لیتل پدیده ادبیات فرانسه در سال گذشته بود که با نخستین کتاب خود توانست معتبرترین جوایز ادبی فرانسه یعنی گنکور و جایزه آکادمی فرانسه برای بهترین رمان فرانسوی در سال 2006 را نصیب خود کند. لیتل به جز این کتاب دو کتاب دیگر نیز در کارنامه خود دارد که البته به زبان انگلیسی هستند. «خیرخواهان» نام کتاب نهصد صفحه ای لیتل است که تا به حال بیش از 600 هزار نسخه از آن به فروش رفته است. کتابی که در ابتدا چندین ناشر آن را به خاطر حجم زیاد و موضوع کهنه اش رد کرده بودند، سرانجام توسط انتشارات گالیمار به چاپ رسید و آنقدر تجدید چاپ شد که گالیمار به ناچار کاغذهای کنار گذاشته شده برای چاپ آخرین کتاب از مجموعه هری پاتر را برای تجدید چاپ این کتاب از انبار خارج کرد. «خیرخواهان» بزرگ ترین اتفاق ادبی سال گذشته در فرانسه بود و نویسنده جوان اش توانست به کمک آن ملیت فرانسوی دریافت کند. لیتل سال ها به عنوان خبرنگار مستقل در چچن، بوسنی و هرز گوین، افغانستان و کنگو فعالیت کرده و هفت سال جزء فعال ترین اعضای جنبش ضدگرسنگی کودکان جهان بوده است. آنچه در پی می خوانید گفت وگوی روزنامه لوموند با جاناتان لیتل است؛ نویسنده ای که به تعبیری می توان گفت یک شبه ره صدساله پیموده است.

***

حالا که از کتاب فاصله گرفته اید، از مراحلی بگویید که کتاب طی کرد تا به این جا برسد.

تمام اتفاقاتی که برای کتابم افتاد، مرحله به مرحله بود. زمانی که کارگزارم، اندرو نورنبرگ، گفت از رمانم خوشش آمده و امیدوار است فروش خوبی داشته باشد، خیلی خوشحال شدم و زمانی که فهمیدم گالیمار قبول کرده کتاب را چاپ کند، خوشحال تر شدم. تمام فرهنگ ادبی من برخاسته از آثار این انتشارات بود. انتظار نداشتم برای رمانم اتفاق خاصی بیفتد. پنج سال وقت صرف این رمان و ماده خام اولیه اش کرده بودم. به هیچ عنوان باور نمی کردم روزی مبلغی معادل زمانی که صرف این رمان کرده بودم، نصیبم بشود. فکر می کردم کتاب بین 3 تا 5 هزار نسخه به فروش برسد. گالیمار امیدوار بود بیشتر بفروشد. اما بعد همه چیز عوض شد، به شکلی باورنکردنی عوض شد.

این موفقیت را چطور ارزیابی می کنید؟

اواخر سپتامبر بود که با پی یر نورا در این باره صحبت کردم، آن زمان فروش کتاب از مرز 150 هزار نسخه گذشته بود. نورا یک جمله جالب به من گفت؛ «وقتی کتاب به این مرحله می رسد دیگر نه نویسنده دلیل آن را می فهمد و نه ناشر، فقط یک تاریخ دان می تواند آن را درک کند.» ما راجع به فروش کتاب خیلی صحبت کردیم، اما هیچ دلیلی پیدا نکردیم. دو احتمال وجود داشت؛ اولی به خاطر نازیسم بود و به این مربوط می شد که فرانسوی ها این دوران تاریخی را خوب درک می کردند و دومی بیشتر به ادبیات ربط داشت. انتشارات گالیمار سال های سال است که به سراغ رمان های حجیم، داستانی و خوش ساخت می رود. به هر جهت، برای ارزیابی این موفقیت نیاز به زمان و فاصله گرفتن از رمان داریم. ببینید، مثلاً باید ببینیم استقبال امریکا، آلمان و سایر کشورها از این کتاب چگونه است و بعد می توانیم بفهمیم برای این کتاب چه اتفاقی در فرانسه افتاده است.

آیا چیزهایی که از شما در مطبوعات گفته شده و چهره ای را که ترسیم شده، قبول دارید؟

به هیچ عنوان، بعضی اوقات هرچه خواسته اند گفته اند. از قابلیت روزنامه نگاران فرانسوی در ابداع بعضی چیزها در شگفت ام. کلی چیزهای جدید درباره خودم کشف کرده ام. بازمانده کشتار دسته جمعی در چچن هستم. حیرت انگیز است. کافی است نام مرا در گوگل جست وجو کنید و بعد مقاله های نیویورک تایمز درباره حادثه ای ( هیچ ربطی هم به کشتار دسته جمعی ندارد) که در چچن برایم اتفاق افتاده را بخوانید. آن وقت برگردید به مطبوعات فرانسه و آن حادثه را بخوانید، آن وقت این احساس را خواهید داشت که من پیش از آنکه سینه خیز از سنگر بیرون بیایم، زیر اجساد خونین دفن شده ام. به نظرم می رسد که در مطبوعات فرانسه، عمل به دست آوردن اطلاعات به صورت درست و پایه ای، چندان خریداری ندارد. کشتار چچن که مساله پیچیده ای است، حتی درباره مسائل بسیار ساده نیز این گونه است؛ «در چین کار کرده ام، ازدواج کرده ام، مادرم فرانسوی است، در بلژیک زندگی می کنم و زبانم آلمانی است.» هیچ کدام اینها واقعیت ندارد. نمی خواهم به این بازی با چهره تن بدهم، چرا که این کار را دوست ندارم. یک جمله از مارگارت اتوود است که آن را بسیار می پسندم؛ «علاقه مند شدن به یک نویسنده از آن جهت که کتابش را دوست می داریم، درست مثل علاقه مند شدن به اردکی است که جگر چاق و چله اش را دوست داریم.»

خاطرات یک نازی سرگردان

نخستین رمان تان با نام «ولتاژ شدید»، یک داستان علمی تخیلی است که در یک گورستان زیرزمینی می گذرد و در فرانسه نیز تاکنون چاپ نشده است. فکر می کنید چه ارتباطی بین این رمان و رمان «خیرخواهان» وجود دارد؟

«خیرخواهان» واقعاً رمان دوم من نیست. در فاصله بین رمان اول و دومم، چیزهای دیگری هم نوشته بودم که ته کمد خاک می خوردند که باید می خوردند. افسوس می خوردم که چرا «ولتاژ شدید» باید چاپ می شد، اسیر قراردادی شده بودم و پولی هم نداشتم آن را منتفی کنم. بیست و یک سال داشتم و از آن حماقت های جوانی بود. هیچ وقت دلم نخواست این رمان را مخفی کنم اما دیگر ادعایی هم برایش نداشتم. از بیست سالگی به «خیرخواهان» فکر کرده بودم. «ریشار میله»، ویراستارم در انتشارات گالیمار، می خواست روی جلد کتاب عبارت «رمان اول» را بگذارد، اما گفتم نه و تصمیم گرفتیم برای طرح جلد چهارم کتاب عبارت «نخستین کار ادبی» را انتخاب کنیم.

کارگزارتان شما را معرفی کرد، این کار در فرانسه متداول نیست، چرا این کار را کردید؟

پدر من سی و پنج سال یک نویسنده حرفه ای بود. در جهان ادبی انگلوساکسونی، اگر بخواهیم کتابی چاپ کنیم، پیش از هر چیز دنبال یک کارگزار می گردیم. پس چنین سوالی هیچ وقت برای من پیش نیامده است. این سنت در فرانسه که ابتدا باید دست نوشته ات را برای ناشران بفرستی، برایم عجیب است. این سیستم بهایی دارد و در فرانسه عملاً هیچ نویسنده ای نمی تواند زندگی خود را به لحاظ مادی تامین کند، این جا چرخه کتاب با کتاب می چرخد نه با نویسنده.

«خیرخواهان» از همان ابتدا، با حمایت های شدید و مقایسه های تحسین آمیز مواجه شد، این اتفاق شما را خوشحال کرد یا ترساند؟

نه خوشحال شدم و نه ترسیدم. به عنوان مثال مقایسه رمان من با «جنگ و صلح» تولستوی، آنهایی که چنین کاری کرده اند رمان مرا بد خوانده اند، یا رمان تولستوی را. این دو اصلاً از یک گونه ادبی نیستند. در «جنگ و صلح» صلح نیز هست، اما در رمان من تنها جنگ حضور دارد. در رمان تولستوی یک لایه پیچیده دیگر نیز وجود دارد؛ رفت و آمد فوق العاده عالی زندگی نرمال و جنگ. موضوع «خیرخواهان» بسیار خلاصه تر است. ماجرای یک نسل کشی است در طول چهار سال با جهش هایی به راست و چپ. بلندپروازی این دو کتاب یکی نیست. اساسی تر آنکه در آن کتاب مفهوم فضای ادبی که موریس بلانشو آن را مطرح کرده، وجود دارد. زمانی که درون چیزی هستیم، حقیقتاً نمی دانیم آیا درون آن هستیم یا نه. وقتی کار می کنیم می توانیم اطمینان داشته باشیم که کار ادبی می کنیم، اما حقیقت آن است که شک و تردید دارد از سویی دیگر روح مان را می خورد، شک و تردید داریم حال آنکه ممکن است واقعاً کارمان ادبی باشد. نوشته یک بیمار روانی ممکن است نشانگر ادبیات باشد، حال آنکه نوشته یک نویسنده بزرگ، بنا به دلایل نامعلوم و توضیح ناپذیر، نباشد. در هر شرایطی در شک به سر می بریم. نمی دانیم. فکر می کنم تولستوی یا واسیلی گروسمان هر دو در شک بودند.

به هر حال در مورد واسیلی گروسمان مطمئنم. جاه طلبی او این بوده که به خوبی تولستوی باشد، اما هر بار که کتابی را تمام می کرده قطعاً به خود می گفته انگشت کوچک تولستوی هم نمی شود. مفهوم فضای ادبی مفهوم کیفیت را تهی می کند. نوشته بسیار بد ممکن است ادبیتی عظیم در خود داشته باشد، حال آنکه نوشته دیگری، با آنکه بسیار خوب هم نوشته شده، ادبیت چندانی در خود ندارد. باید هر کتاب را متناسب با اهداف و انتظارات خاص خودش مورد قضاوت قرار داد، نه در مقایسه با دیگر کتاب ها. به همین خاطر است که جوایز ادبی را دوست ندارم. آنها طبیعتاً دوست دارند هر کتاب را مقابل کتابی دیگر قرار دهند. نامه ای به آنتوان گالیمار فرستادم و در آن برایش توضیح دادم که نمی خواهم مقابل دیگر نویسندگان قرار بگیرم. کتاب من حتی علیه خودش است، او علیه انتظار خاص خودش کار می کند. غلیتل در مراسم اهدای جایزه گنکور که خود برنده آن شده بود، شرکت نکرد.ف

این انتظار را چطور توضیح می دهید؟

هر کتاب یک تجربه است. نویسنده طرح سوال می کند، در حالی که سعی می کند در تاریکی به پیش برود، آن هم نه به سوی روشنایی بلکه به سمت تاریکی غلیظ تر، تا به تاریکی ای تاریک تر از آنچه در ابتدا دیده، برسد. نوشتار یک جور تاس ریختن است، خطر کردن است. هرگز نمی دانیم در لحظه ای که مشغول نوشتن هستیم، چه اتفاقی رخ خواهد داد. سعی می کنیم قطعاتی را که در ذهن داریم به بهترین شکل ممکن کنار هم بگذاریم و بعد این کار را می کنیم. در مرحله نوشتار بیشتر از آنکه با سرمان فکر کنیم با کلمات فکر می کنیم. با نوشتار پیش می رویم و به جایی می رسیم که هرگز فکرش را نمی کرده ایم. به همین خاطر است که کاملاً آماده ام نقدهایی را بپذیرم که می گویند با این رمان شکست خورده ام، که کارهای اشتباه و غیرقابل قبول انجام داده ام. در واقع نمی دانم چه کرده ام. پیش از این فکر می کردم می دانم، اما با این نتیجه نهایی واقعاً نمی دانم.

این نتیجه نهایی را چطور قضاوت می کنید؟ «خیرخواهان» را دوست دارید؟

چنین سوالی نباید پرسید. بهتر است برای پیش رفتن از نخستین برداشت سوال کنید. جواب این سوال را با نقل قولی از ژرژ باتای می دهم؛ «شکنجه گران سخنی ندارند، حتی اگر صحبتی کنند، سخن حکومت است.» وقتی کتابم را تمام کردم معنای سخن باتای برایم آشکار شد. در ابتدا فکر می کردم در سخنان شکنجه گران چیزهایی پیدا خواهم کرد تا خود را به آن بیاویزم. در فاصله ملاقات تمام شکنجه گرانی که به خاطر کارم با آ نها سروکار داشته ام (در بوسنی زمانی که دوشادوش صرب ها بودم، در چچن با ارتش روسیه، در افغانستان با طالبان، در آفریقا با رواندایی ها یا کونگویی ها) تا نوشتن این کتاب، فکر می کردم می دانم چه کار کنم. اما هر چه در سخنان شکنجه گران پیش رفتم، بیشتر فهمیدم که چیزی در آنها وجود ندارد. اگر در خلق مجدد داستانی کلاسیک، لحنی مشابه لحن نویسندگان همه چیزدان، چون تولستوی که بین خیر و شر داوری می کند، را پی می گرفتم و همان را حفظ می کردم، هرگز نمی توانستم پیش بروم. تنها راه من آن بود که شبیه یک شکنجه گر بشوم. چرا که من تجربه بودن با آنها را داشته ام. کنارشان بوده ام. از تمام آنچه می شناختم خودم را خالی کردم، به این معنا که من با این شیوه فکر و جهان بینی، به یک نازی بدل شدم.

آنچه در ابتدای رمان با آن مواجه می شویم، شخصیتی است که به خاطر لحن اش ناگهان خود را بر ما تحمیل می کند؛ شخصیتی که خود را بر ما تحمیل می کند و فاجعه ای که به شکلی مستند روایت می شود. داستان با تمام جزئیات تاریخی و تلا ش اش در بازسازی حقیقت در برابر ماست و این شخصیت گویی همه جا خود را به این جزئیات گره زده است.

خطری که ممکن بود این رمان را تهدید کند، آن بود که داستان اش زیر این حجم از اطلاعات محو شود، باید اطلاعاتی را که در طول سال ها جمع آوری کرده بودم به نحوی دستکاری می کردم و به یک کلیت منسجم می رساندم. به همین خاطر است که روایت اول شخص را انتخاب کردم و در تمام طول داستان سعی کردم تنالیته لحن را حفظ کنم.

این اتفاق نیز افتاده و تمام توانایی رمان به همین لحن و حفظ تنالیته آن در کل داستان بازمی گردد، انگار که کل رمان بی وقفه نوشته شده باشد.

بله، کل رمان را بی وقفه و یک نفس نوشتم. در واقع از زمان شروع داستان چهار ماه طول کشید تا آن را به پایان ببرم. به خودم می گفتم یا می شود یا نمی شود و این یک نفس نوشتن جواب داد، چهار ماه خودم را ایزوله کردم، به جز یکی از دوستان و پسرم هیچ کسی را نمی دیدم... سال ها بود که سعی می کردم به نوعی پاکیزگی در سبک ام برسم، اما این رمان هر چه هست حاصل آن چهار ماه است. می توانم بگویم راوی داستان خودم هستم، یک امکان برای من این بود که در سال 1913 در آلمان به دنیا بیایم، نه سال 1967 در امریکا و با این روش بود که به سراغ داستان رفتم. راوی کتاب با چنان صداقتی کمر به خدمت نازیسم بسته است که من در خدمت به انسانیت نبسته ام.

همان طور که از نام کتاب نیز برمی آید، در نگارش کتاب تحت تاثیر اساطیر یونان بوده اید، این گونه نیست؟

تاثیر تفکر یونانی بر این کتاب بسیار آشکارتر از ساختار آشیلی آن است. من روش یونانی ها در فکر کردن به اخلاقیات را بسیار دوست دارم. از زمان ادیان یهودی- مسیحی ما مدام در گناه و خطا هستیم، اسیر این بازی که گناه قلبی چه فرقی با گناه عملی دارد. اما اخلاقیات یونانی به نظرم بسیار صریح تر است، این موضوع را در کتاب باز کرده ام. ادیپ گناه می کند، پدر خود را می کشد، بی آنکه بداند پدرش است و به مادر خود نزدیک می شود بی آنکه بداند مادرش است. اما خدایان از گوشه و کنار بر او نهیب می زنند؛ ادیپوس تو مرتکب این خطاها شدی. اصلاً میل فرد در انجام این خطاها اهمیتی ندارد. ما نیز بعد از جنگ دچار همان قضاوت شدیم. هیچ اهمیتی نداشت که فرد با چه انگیزه ای دست به این خطا زده است. از روی ایمان قلبی این کار را کرده یا نه، به خاطر پول بوده یا نه؟ این خطا مشکل اوست، مهم این است که او این کار را کرده و همین و بس. این کار را کرده پس می رود مجازات می شود. در جریان مجازات های بعد از جنگ بعضی ها اعدام شدند، بعضی حبس ابد، برخی آزاد شدند و برخی اصلاً دستگیر نشدند. این کتاب درباره عدالت، معصومیت یا کیفر نیست. راوی به سادگی در همان ابتدا می گوید؛ «آن کاری را کردم که باید می کردم. این جا نیستم تا خودم را قضاوت کنم، فقط می خواهم چیزها را همان گونه که هست روایت کنم.» همین است که من دوست دارم؛ این که از ماجراها آگاه شویم. من به خاطر کارم مجبور بوده ام با آدم هایی شبیه این راوی کار کنم؛ طالبان، صرب ها و رواندایی ها و... کنارشان می ایستادم، دست شان را می فشردم و لبخند می زدم، تنها چیزی که اهمیت داشت، این بود؛ ما این جاییم تا آنچه را که از شما می خواهیم، به دست بیاوریم. من درباره شما قضاوت نمی کنم.

یک امریکایی در پاریس

جانتان لیتل در سال 1967 در امریکا به دنیا آمد. خانواده اش یهودی بودند و در ابتدای قرن بیستم از لهستان به امریکا مهاجرت کرده بودند. لیتل در سه سالگی به فرانسه آمد و تا دیپلم در آن جا ماند. در دانشگاه ییل امریکا تحصیل کرد و دوباره به فرانسه بازگشت. پدرش، رابرت لیتل، نیز نویسنده بود. لیتل با آن که در امریکا زندگی می کرد و مشکلات خانواده های یهودی در اروپا را نداشت، اما یهودیت چیزی بود که از همان دوران کودکی ذهن او را مشغول کرده بود و تم مرکزی کتاب تکان دهنده او، «خیرخواهان»، به شمار می رود. «خیرخواهان» نام خود را وامدار اساطیر یونان و کتاب آشیل است، داستانی که در آن ارست، پسر آگامنون، به جرم مادرکشی مورد تعقیب «فیوری ها» غسه روح مونثی که با موهای مارمانندشان تبهکاران کیفر نشده را مورد عذاب قرار می دهندف قرار می گیرد و از سرزمینی به سرزمین دیگر می گریزد. کتاب لیتل داستان مردی به نام «مکس او» را روایت می کند، مردی دانشمند، شیفته ادبیات و موسیقی و البته افسر بازنشسته گشتاپو که زمانی مامور دستگیری یهودیان بوده است. کتاب پر است از جزئیاتی درباره نازی ها، جنگ جهانی دوم و حقایق اجتماعی آن زمان؛ لیتل برای جمع آوری ماده خام اولیه رمان اش پنج سال روی آن کار کرده است. «خیرخواهان» این گونه آغاز می شود؛ «برادران انسان ام بگذارید برایتان از آنچه گذشته بگویم» و این آغازگر رمانی است که شیوه روایت تنها دلیل تمایز آن از تمامی آثار مشابه اش است، تنها دلیلی که باعث شده کتابی با این حجم و با چنین داستان دستمالی شده ای به چنین اقبالی برسد. روایت کتاب از زبان یک افسر نازی که با ایمان و صداقت از اعمال گذشته اش صحبت می کند و داستانی تقریباًî منطبق با حقایق جنگ جهانی دوم، احیاگر واقعیتی است که شاید در میان نسل جدید فرانسه رو به فراموشی است. بسیاری این کتاب را «جنگ و صلح» قرن بیست و یکم خوانده اند و بسیاری دیگر آن را بهترین اثر ادبی تولید شده در فرانسه بعد از سال ها دانسته اند. کتاب نگاه دیگری به جنایت، معصومیت و مجازات دارد، به طوری که جای هر گونه قضاوتی در حق «مکس او» را از خواننده می گیرد و او را به شیوه اساطیر یونان مجازات می کند، سطر پایانی کتاب این جمله است؛ «خیرخواهان رد مرا یافتند.» خیرخواهانی که همان الهگان مجازات هستند و کیفرنشدگان را مجازات می کنند

منبع : روزنامه شرق