تبیان، دستیار زندگی
خرمشهر، از ده روز مانده به 31 شهریور که جنگ رسماً شروع شد، درگیر جنگ بود. در مرز شلمچه. آن موقع کسی نمی‌گفت جنگ، می‌گفتند زد و خورد. از آن روز تا سی ویکم شهریور که باران توپ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در کوچه‌های خرمشهر

خرمشهر

مقدمه

اولین در گیری عمومی

12 روز تا کشتارگاه

آن دو دیده بان ارتشی

حمله با نتیجه معکوس

تاریخ آن روزها

آخرین محل استقرار

پایان ماجرا

خرمشهر

مقدمه

خرمشهر، از ده روز مانده به 31 شهریور که جنگ رسماً شروع شد، درگیر جنگ بود. در مرز شلمچه.

آن موقع کسی نمی‌گفت جنگ، می‌گفتند زد و خورد. از آن روز تا سی ویکم شهریور که باران توپ و  خمپاره کوی طالقانی و منطقه‌غربی خرمشهر را تبدیل به خرابه کرد و رادیوها شروع جنگ را اعلام کردند، کم و زیاد هر روز یک عده بودند که نان و غذایشان را برمی‌داشتند و می‌رفتند ده، پانزده کیلومتر دورتر از شهر، نزدیک مرز. اگر توی راه سری به سپاه زده بودند و سلاح داشتند، به نیروهای درگیر می‌دادند و اگر نه، نان و خرما یا چیزی مثل اینها. روز سی ویکم به بعد اما این خبرها نبود. سرتاسر دشت غربی خرمشهر پوشیده شده بود از تانک‌ها و نفربرهای عراقی. شهر تقریباً خالی از جمعیت شده بود. جز کسانی که مانده بودند تا اگر کمکی از دست‌شان بر آمد بکنند، هر کاری که باشد. از زن‌هایی که مانده بودند، یکسری توی مسجد جامع شناشنامه می‌گرفتند و اسلحه‌ام -1و ژ-3 تحویل می‌دادند. یک عده نیروهایی را که از جاهایی دیگر به شهر می‌آمدند راهنمایی می‌کردند و بقیه هم مسئول زاغه‌های مهمات بودند. خیلی از مردم اولین بارشان بود اسلحه دست می‌گرفتند و چند ساعت بیشتر وقت نداشتند تا یاد بگیرند چطور باید با این تفنگ‌ها جلوی تانک و خمپاره و توپ مقاومت کرد. اسلحه کم بود و به همه نمی‌رسید. سی روز بعد که بعضی از همین‌ها توی آبادان همراه مدافعین آبادنی می‌جنگیدند، چیزهای دیگری هم تجربه کرده بودند؛ این‌که شش نفری دنبال یک نفر که سلاح دارد راه بیافتند تا همین که افتاد اسلحه‌اش بی‌استفاده نماند. آنها به این‌جور جنگیدن عادت کرده بودند. جنگیدن در شرایط سخت، جایی که امدادگر بغلی با کیلومتر شمار موتورش فاصله نیروهای خودی را تا خط دشمن، یا نیروی پشتیبان یا هر جای مهم دیگر به دشمن لو می‌دهد؛ نیروهای خلق عرب. اما حالا در هفتمین روز جنگ همه محمد جهان آرای بیست و پنج ساله را می‌بینند که یک پایش مرز است و یک پایش شهر و دائم توی بی‌سیم  گریه می‌کند و التماس، که نیرو و امکانات برایش بفرستند. پشت بی‌سیمی که کسی نیست،  هست، ولی بود و نبودش یکی است. محمد هم تا چند روز دیگر یاد خواهد گرفت چطور با دست خالی بجنگد. او فعلاً مشغول سرو سامان دادن بچه‌های سپاه خرمشهر است. جوانانی 14ساله، 16، 18 تا بیست ساله با شهری که آب و برق آن قطع شده و سطل سطل از حوض خانه‌ها یا رودخانه‌ها آب می‌آورند و یک دشت تانک و نیرو که از بالا و روبرو دارند دورشان می‌زنند. ششم مهرماه 59، خرمشهر.

اولین درگیری عمومی

جماعت 4 روز است آمده‌‌اند پلیس راه. اغلب انها هنوز تانک‌های دشمن را ندیده‌اند. اصلاً هیچ‌جور تانکی ندیده‌اند. برای همین هم عجله دارند که حمله کنند. آنها تفنگ دارند و فکر می‌کنند همه‌چیز دارند. جهان‌آرا، نورانی را مسئول این محور کرده. خودش فرصت اینکه وقتش را یکجا بگذارد ندارد. نورانی نیروها را به دسته‌های 12 و 15نفره تقسیم کرده، طوری که در هر گروه، حتماً 3 تا 4 پاسدار آموزش دیده‌تر باشند. گروه‌ها، گله به گله پشت خط راه‌آهن کشیک می‌کشند که عراقی‌ها سر برسند. آن طرف خطر راه آهن زمین کاملا صاف و هموار است. بلندی خط آهن یک سنگر طبیعی است. 4 روز است این‌ها از صبح تا شب منتظر می‌مانند و همین که هوا تاریک می‌شود. نیروهای مردمی خط را رها می‌کنند و می‌روند خانه‌هایشان، از هرگروه 5 نفر هم نمی‌مانند که آن هم پاسدارها هستند. باید تا صبح منتظر بمانند تا دوباره سرو کله نیروهای مردمی پیدا شود. حالا، شب هفتمی، بی‌سیم نورانی، فرمانده محور، صدا می‌کند «محمد، نیروها همه خوابند. این یکی را بیدار می‌کنم، نفر قبلی خوابش برده.» خود محمد حال و روزش بهتر از نیروها نیست. مانده که چه کند. نیروها را جمع می‌کند و می‌بردشان ردیف آخر خانه‌های تازه‌سازی که قرار بوده بعدها بدهند به کارگران معلوم نیست کجا. و همین طور مانده. به آنجا می‌گویند خانه‌های پیش ساخته. بچه‌ها آنجا استراحت می‌کنند. محمد، بی‌سیم به دست، کنار دیوار یکی از خانه‌ها خوابش برده که از صدای شلیک‌هایی همین نزدیکی‌ها از خواب می‌پرد. عده‌ای تکاور ردیف قبلی خانه‌ها را گرفته‌اند و مشغول تیراندازی و جلو آمده‌اند. محمد، خوش‌حال که بالاخره تکاورهای خودی که این همه وعده‌اش را به جهان‌‌آرا می‌دادند، برای کمک آمده‌اند. از پنجره با دست به آنها اشاره می‌کنند که شلیک نکنند. اینجا بچه‌های خودی هستند. در جواب یک خشاب رگبار تحویل می‌گیرند. با عجله نیروها را از خواب بلند می‌کنند. بچه‌ها پشت پنجره‌ها می‌پرند و از فاصله 15 متری به ردیف‌های قبلی خانه‌ها شلیک می‌کنند. هوا کم‌کم روشن می‌شود. نیروهای مردمی هم پیداشان می‌شود. این دلگرمی بزرگی است اگر آتش عراقی‌ها مجال بدهد. هم حجم آتش و هم تعداد نیروهای آنها لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. کسی جرات سربلند کردن هم ندارد، چه به تیراندازی. یک تیرکه بزنی، درجا بیست خشاب پر از همه طرف تحویل می‌گیری. کار از کار گذشته و هیچ راه دفاعی نیست. سهل است، فرصت عقب‌نشینی هم نیست. همه سرجایشان مچاله شده‌اند. کم کم صدای شنی تانک‌‌ها به گوش می‌رسد. راه افتاده‌اند برای پیش روی. اینجا را که بگیرند، تا پلیس راه و حتی آن‌طرف‌تر کشتارگاه، کسی جلودارشان نیست. کشتارگاه هم که آخر کار است و تمام، یک نفر داد می‌زند: «بچه‌ها، عراقی‌ها دارند فرار می‌کنند. الله‌اکبر.» همه باهم از جا بلند می‌شوند و با خوش حالی به سمت عراقی‌ها می‌دوند. احمد شوش که داد زده، جلوی همه می‌رود، هیچ‌کس درست نمی‌داند چه اتفاقی افتاده. فعلاً فرصت این حرف‌ها نیست. عراقی‌ها هم همین را می‌دانند که اگر خبری نبود این همه آدم بلند نمی شدند سمت آنها راه بیافتند. تانک‌ها و خودروها سرو ته می‌کنند. نیروها هم همین‌طور، با سرعت به سمت عقب فرار می‌کنند. وضع کاملاً عوض شده. بچه‌ها از عقب، عراقی‌ها از جلو تا پشت سیل بند و انبارهای عمومی عقب می‌روند. البته جز آن عده که هنگام فرار کشته می‌شوند و یا اسیر. حالا وقت آن است که نیروهای مردمی با سلاح‌های غنیمتی توی شهر بچرخند و زن‌ها از شادی پیروزی کل بکشند. اولین درگیری مردمی با موفقیت سپری می‌شود. هنوز هم هیچ‌کس نمی‌داند که چرا احمد شوش آن حرف‌ها را زد. خودش هم نیست که بشود پرسید. مهم نیست. هر چه بود گذشت.

خرمشهر

12روز تا کشتارگاه

پنجمین نفر اسم و مشخصات خود را که گفت، با آر پی‌ جی از کوی طالقانی به طرف کشتارگاه راه افتاد. 4 نفر دیگر، روی جاده کشتارگاه و از روبرو به تانک‌های عراقی شلیک می‌کردند تا تانک‌ها از او غافل شوند. این چندمین باری است که عراقی‌ها به کشتار‌گاه هجوم می‌آورند تا اولین جای پایشان را در شهر محکم کنند و نمی‌توانند. امروز همزمان، حمله را در سه محور شروع کرده‌اند تا مدافعین پراکنده‌تر شوند و همین‌طور هم شده. نیروهای این محور همگی یا به کمک محمد نورانی و نیروهایش، نزدیک پلیس راه رفته‌اند، یا محوطه‌ی گمرک در بندر. کسی اینجا نمانده یا اگر مانده کشته شده. از صبح، ردیف اول تمام خانه‌های بین پلیس راه تا کشتارگاه را تاتک‌ها زده‌اند. همه را، هر خانه‌‌ای که تیر از آن شلیک می‌شده. حالا این پنج نفر با هم قرار گذاشته‌‌اند هر طور که شده جلویشان را بگیرند، یک نفر باید فدا شود تا نانک جلودار را روی جاده بزند. تانک اولی که منهدم شود، شیب جاده آنقدرها هست که خود به خود جلوی بقیه تانک‌ها بسته شود. نفر پنجم، دیگر زیر شیب جاده کشتارگاه است. و تانک‌ها هنوز دارند به آن چهارتای دیگر شلیک می‌کنند. تا به خوش بجنبد، تانک اولی او را دیده. گلوله اول تانک، آسفالت را می‌شکافد. سریع خود را به آن طرف جاده، جایی که سیل یک گودال درست کرده می‌اندازد و صبر می‌کند تانک هر چه می‌تواند نزدیک شود. تانک به حدی نزدیک شده که دیگر محال است بتوانند او را بزنند. بلند می‌شود و با آر پی جی به سمت تانک نشانه می‌رود. از تانک‌کاری جز سرو ته کردن بر نمی‌آید. تانک دومی و سومی هم. امّا هنوز گلوله‌‌ای شلیک نشده. از آن دورها یک نفر صدا می‌زند: «از ضامن خارجش کن.» این کار را می‌کند ولی باز هم شلیک نمی‌کند. تانک‌ها با سرعت قرار می‌کنند. باز همان آدم قبلی داد می‌زند «چخماقش روبکش»  بالاخره گلوله شلیک می‌شود. ولی تانک‌ها آنقدر دور شده‌اند که به هیچ‌کدام نمی‌‌رسد. چاره‌ای نیست. بسیاری از مدافعین اولین باری است که سلاح درست می‌گیرند. بقیه که فرار تانک‌ها را دیده‌اند با عجله آن‌ها را تعقیب می‌کنند. سرعت عقب‌نشینی آن‌قدر زیاد است که عراقی‌هایی که توی خانه‌های عقبی مشغول پاستوربازی یا حمامند، تا بفهمند چه خبر شده پشت سر مدافعین جا مانده‌‌اند. بعضی‌شان دارند هر چه را که به درد می‌خورد جمع می‌کنند. تلویزیون، کولرگازی یا ... موقع برگشتن، بهروز مرادی چند تانک عراقی را دیده که پشت دیواری همان نزدیکی پنهان شده. به سرباز بغل دستی‌اش اشاره می‌کند که هوایش را داشته باشد تا سروقت تانک‌ها برود. آر پی جی را رو به راه می‌کند و آماده شلیک که درست در آخرین لحظه فریادی از دور او را متوجه نقطه‌ای کوچک می‌کند. سربازی که با دست به او اطمینان داده که هوای کار را دارد، عراقی است. بهروز سریع برمی‌گردد و آر پی جی را به زمین شلیک می‌کند. بعد، از میان  گرد و خاکی که به هوا بلند شده خودش را نجات می‌دهد. حالا دیگر هم بهروز و هم دوستانش و هم عراقی‌ها، فهمیده‌اند چه اتفاقی افتاده. هر کس کم کم جای خودش را پیدا می‌کند. عراقی‌ها باید 12 روز دیگر منتظر بمانند تا بتوانند توی کشتارگاه جایی برای خودشان دست و پا کنند.

آن دو دیده‌بان ارتشی

عراقی‌ها در محور شمالی حمله‌شان، روی جاده‌ اهواز- خرمشهر جهنم درست کرده بودند و نیروهای مردمی که حالا دیگر خوب متوجه شده بودند وقتی صحبت از تانک و خمپاره و توپ در میان است، از ژ3 و ام1 کاری ساخته نیست. به ساختمان‌های اطراف پناه برده بودند و منتظر که آخرش چه خواهد شد. محمد نورانی و عیاد حلمی‌زاده و دو سه نفر دیگر روی جاده چشم دوخته بودند به تانک‌هایی که نزدیک می‌شدند و هیچ‌کاری هم از دستشان بر نمی‌آمد که بکنند. نورانی داشت این طرف و آن‌طرف می‌رفت و به همه جاهایی که صد بار نگاه کرده بود نگاه می‌کرد که نکند که از یک جایی که خودش هم درست نمی‌دانست کجا، کمکی برسد و همین‌طور گریه می‌کرد که آن دو تا دیده‌بان ارتشی که داشتند با وانت می‌آمدند. یکیشان تا به او رسید از وانت پرید پایین که «عراقی‌ها کجاند؟»

- بیایین پایین، دارن جاده رو می‌زنن، ببینید چه خبر است. دارن میان.

- فلان شده‌ها چه‌جوری  میان. انگار خانه بابایشان است. بی‌سیم داری؟

- یک پی ‌آر سی 77.

- از عقاب به شاهین ...

افسر توپخانه‌ ارتش، دوبار که توی بی‌سیم داد کشید، گلوله‌های توپ و کاتیوشا پرواز‌کنان خود را به شکارهاشان رساندند و دود سیاه غلیظی بلند شد. محمد نورانی از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند. اولین باری که می‌دید خودی‌ها هم می‌توانند این‌جور جهنمی درست کنند. مخصوصاً وقتی افسر توپخانه را می‌دید که توی بی‌سیم می‌گفت «خیلی خوب است. تکرارش کن» خط سر و سامان پیدا کرد. محمد و بقیه هم.

خرمشهر

حمله با  نتیجه معکوس

عراقی‌ها پلیس راه را هم گرفتند. از آن طرف هم کشتارگاه را. هر کسی این وسط مانده  محاصره شده و از حالا باید شمارش معکوس مرگ کند. یک عده از محاصره شده‌ها، پشت بی‌‌سیم وصیت می‌کنند. منتظرند تنها کاری را که تا رسیدن اجلشان می‌شود کرد بکنند. یعنی سر و کله تانک‌ها که توی فلکه راه‌آهن پیدا شد، ترتیبشان را بدهند. هر چه بیشتر بهتر. توی این مهلکه بهنام هم باز پیدایش شد. بچه این بار از مسجد سلیمان فرار کرده و آمده، از خانه‌شان. اگر رفوزه نشده باشد حالا باید دوم راهنمایی باشد. سعی می‌کند از حوض خانه‌ها برای محاصره شده‌ها آب بیاورد. یا اگر دستش رسید خشاب پر کند. تانک‌ها منتظرند آخرین مهمات مدافعین ته بکشد تا بتوانند با خیال راحت سرشان بریزیند. سید صالح موسوی و همکلاسیش احمد ملکی، معلوم نیست از کجا، سر می‌رسند. صالح آر پی جی دارد. از دیوار انباری که همان نزدیکی است بالا می‌رود و خودش را پشت دیواری که ردیف تانک‌ها آنجا آماده حمله‌اند می‌رساند. احمد هم دنبال اوست. کمک آ ر پی جی یا چیزی شبیه به این. به احمد می‌گوید به محض بیرون رفتن او از پشت دیوار آنجا را ترک کند. اولین تانک دشمن که دیده خبری از شلیک و این حرف‌ها نیست راه می‌افتد و لوله‌اش را سمت فلکه می‌گیرد. خوب که نزدیک می‌شود سید صالح بیرون می‌پرد و از فاصله چند متری شلیک می‌کند و دوباره برمی‌گردد پشت دیوار. صدای تکبیر می‌گوید که چه خبر شده. جیپ فرماندهی عراقی‌ها که قضیه را دیده، هول می‌شود و مستقیم می‌رود وسط بلوار خیابان و سرنشینانش یا به فرار. جماعت هم با دیدن ماجرا بنا می‌کنند به تعقیب. به صد دستگاه که می‌رسند. مهمانشان ته می‌کشد. عراقی‌ها هم فهمیده‌اند. سرو ته می‌کنند. مدافعین هم چه کنند؟ پا به فرار تا سرجای اول. چیزی نمانده که تا آخرین نفر توی این مهلکه بمانند. که از روبرو یک چیفن ارتش سر می‌رسد. تانک اول عراقی یا چیفتن درست روبروی هم قرار می‌گیرند. هر کدام زودتر شلیک کند، برده. بعدها هر کس می‌پرسد آن‌روز چه اتفاقی افتاده، آنهایی که زنده ماندند برایش تعریف می‌کنند که چطور چیفتن شلیک کرده و پشت بندش هم گلوله‌های آر پی جی و صندوق‌های مهمات رسیده و مهاجمین نه تا صد دستگاه، که آنطرف‌تر تا پل نویعنی جایی که روز چهارم حمله رسیده بودند، عقب رفتند.

تاریخ آن‌روزها

نان خشک و سیگار، سید صالح می‌گوید که آن‌روزها خوراکشان فقط این دو تا بوده. آنروزها سید صالح 17سالش بوده و دوستانش هم همگی همین حدود. پرویز عرب 19ساله، مجید خیاط‌زاده 14 ساله و بزرگ آنها جهان‌آرا که 25 سالش بوده. با کفش‌ها و پوتین‌های پر از خون و جراحت که بیست روز بوده که از پای آنها در نمی‌آمده، می‌شود باور کرد. تاریخ این را می‌گوید، می‌شود هم باور نکرد.

آخرین محل استقرار

فقط یک جا در شهر باقی مانده است که هنوز مدافین از آن، هم به عنوان مقرو هم به عنوان بیمارستان و هم‌پشتیبانی و تدارکات استفاده می‌کنند و آن مسجد جامع است. رادیو، بی‌خبر از همه جا. برای تهییج روحیه مدافعین مدام می‌گوید: «دلاوران مسجدجامع، به پیش ...»

آخرین نقطه استقرار مدافعان هم لو می‌رود. خمپاره برای اولین بار سقف مسجد جامع را فرو می‌ریزد. تیراندازی کور فایده‌ای ندارد. بهروز مرادی و مرتضی قربانی دوربین شهردار را می‌گیرند و با بالا رفتن از یک ساختمان 3 طبقه در خیابان 40متری دیده‌بانی می‌کنند. دو دیده‌بان دشمن روی یکی از ساختمان‌های اطراف دارند با دوربین به مسجد جامع نگاه می‌کنند. بهروز یک موشک آر پی جی برایشان می‌فرستد. موشک آر پی جی درست وسط آن دومی خورد و هر دو پایین می‌افتند، کمی بعد دوباره مشغول می‌شوند. همانجا یک سرباز عراقی با دست مسجد جامع را به دو تکاور تازه نفس که دستشان را به کمرشان زده‌اند نشان می‌دهد. بهروز مرتضی با ژ-3 آنها را هم به رگبار می‌بندند. آتش از روی مسجد قطع می‌شود، بهروز به یکی از بچه‌ها پیغام می‌دهد به سرگرد شریف نسب بگو بچه‌ها دیده‌بان عراقی را زده‌‌اند. نیروها برگردند. دیگر مسجد جامع را نمی‌زنند. نیروها از خوش‌حالی هم دیگر را بغل می‌کنند اما چند دقیقه بعد دوباره خمپاره‌ها شروع می‌شوند. بهروز و مرتضی باز با دوربین برمی‌گردند. یک تکاور عراقی در فاصله حدود 500‌متری کشیک مسجد جامع را می‌کشد. بهروز شلیک می‌کند ولی به او نمی خورد. تکاور عراقی که می‌رود، گلوله باران آن‌روز هم قطع می‌شود. فردا صبح با نزدیک شدن عراقی‌ها مسجد جامع در تیررس مستقیم گلوله‌های آر پی جی قرار خواهد گرفت. مدافعین از پدرها و مادرها و زن‌هایی که هنوز توی خرمشهر مانده‌اند می‌خواهند که شهر را ترک کنند. امّا هیچ‌کس راضی به خروج از شهر نیست. مدافعین دشمن را خوب می‌شناسند. به زن‌ها می‌گویند شما بروید که ما راحت بجنگیم. جواب زن‌ها که ازشان می‌خواهند به آنها هم اسلحه بدهند مجابشان می‌کند که دیگر حرفی نزنند و منتظر بمانند.

خرمشهر

پایان ماجرا

زن‌هایی که مامور حفاظت از انبارهای مهمات مدافعین هستند، با نزدیک شدن عراقی‌ها خطر را احساس می‌کنند. مهمات را به سرعت به کوی بهروز در آبادان منتقل می‌کنند تا دست دشمن نیافتد و بعد کم کم از طریق پل از شهر خارج می‌شوند.

شیوه پخش اخبار هنوز طوری است که آوارگان خرمشهری را در شهرهای دیگر مسخره می‌کنند. از قول رادیو نبرد هنوز 16کیلومتری خرمشهر جریان دارد و نیروهایی که از آذربایجان آمده‌‌اند به محض دیدن درگیری در شهر به گریه می‌افتند که «شنیده بودیم عراقی‌ها را 16کیلومتر عقب زده‌اند، چرا حقیقت را نمی‌گویند؟ اگر ما خبر داشتیم بچه‌هامان پیاده از آذربایجان می‌آمدند. گروهی از مدافعین بعد از 48 ساعت درگیری بی‌‌وقفه برای استراحت به مقر برگشتند که صدای بی‌سیم در می‌آید. جهان‌آراست. بچه‌ها بیایید. شهر دارد سقوط می‌کند. شانزده نفر به سمت خیابان آرش راه می‌افتند. در راه یک گروه 40 نفره را نزدیک خودشان می‌بینند. توی تاریکی هوا خودی یا غیرخودی بودن آنها قابل تشخیص نیست. احمد قندهاری نارنجک تخم‌مرغی‌اش را دست می‌گیرد. اما درست آخرین لحظه بهرور قیصری جلوی او را می‌گیرد. شاید خودی باشند. جلوتر که می‌روند گروه 40نفره دیگر از کمین خارج شده‌اند. عراقی بوده‌اند. احمد از دست بهروز شاکی است. اما بهروز که چاره‌ای نداشته می‌گوید «اگر ایرانی بودند چه خاکی به سرمان می‌کردیم؟ عراقی را چهار تا کوچه هم آن‌طرف‌تر می‌شود گیر انداخت. ایرانی را چه؟» بچه‌ها با همان تعداد نیروهای مهاجم درگیر می‌شوند. تا صبح درگیری ادامه دارد و بالاخره نزدیک صبح ساعت 4 به ساختمان فرمانداری برمی‌گردند تا  کمی استراحت کنند. امیر رفیعی در حالی که یک پایش را که شکسته تا بالا گچ گرفته است با تیربار روی فلکه فرمانداری ایستاده و منتظر نیروهای عراقی است. هنوز چشم بچه‌ها گرم نشده که صدای رگبار گلوله‌ها از نزدیک شنیده می‌شود. گلوله‌ها از ساختمان‌های بلند مشرف به فرمانداری شلیک می‌شوند. بی‌سیم صدا می‌کند بچه‌ها داریم محاصره می‌شویم. رضا دشتی است. بچه‌ها داخل ساختمان فرمانداری می‌شوند و از پله‌ها بالا می‌روند. آخرین نقطه مقاومت، روی پشت‌بام با تیربار نیروهای عراقی است که در ساختمان‌های اطراف پناه گرفته‌اند. اما با پیدا شدن سرو کله تانک‌ها از سمت خیابان عشایر، اینجا هم به تیر مستقیم تانک بسته می‌شوند. طبقه طبقه ساختمان فرمانداری خالی می‌شود و به این ترتیب، بعد از 33روز جنگ، عراقی‌ها بر ساختمان فرمانداری مسلط می‌شوند و از آنجا اختیار پل خرمشهر را هم در دست می‌گیرند. آخرین نیروهایی که در شهر مانده‌اند به ناچار به رودخانه می‌زنند تا با شنا رد شوند. پل حالا دیگر دست عراقی‌هاست. نزدیک رودخانه چند لنج ‌آخرین نفرات مجروحین را به آن طرف انتقال می‌دهند. بهروز مرادی و دو نفر دیگر وانت سفید رنگ شهردار را در آخرین لحظات می‌گیرند. شهر ساکت و آرام شده، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد. با وانت برای آخرین بار خود را به حیاط مسجد جامع می‌رسانند. داخل حیاط، کمک‌های مردمی، کمپوت‌ها، نخود، لوبیا، تاید و هر چیز دیگری که فرستاده‌اند با خون مجروحین و کشته‌ها قاطی شده است. آخرین نگاه‌های حسرت‌بار صرف مسجد جامع می‌شود. آخرین تیرها شلیک می‌شود و بعد برمی‌گردند. بهروز با آن که شتا بلد نیست با یک تیوپ نیمه باد به آب می‌زند و از رود عبور می‌کند. حالا فقط یک نفر هست که هنوز در شهر  مانده. امیر رفیعی با آن پای گچ گرفته و آن تیربار. سید صالح موسوی بعدها او را در تلویزیون عراق دیده که دو نفر عراقی زیر شانه‌ها چپ و راست او را گرفته‌اند و عقبش می‌برند. از همان فلکه فرمانداری و دیگر هیچ. عراقی‌ها فلکه فرمانداری را گرفتند. پرچم ایران را از بالای ساختمان فرمانداری پایین کشیده‌اند و جایش پرچم بزرگ عراق زده‌اند. در برنامه‌ای که برای وزیر دفاع فرستاده‌اند، این‌طور نوشته‌اند: خانه‌های خرمشهر و روستاهای اطراف به وسیله سربازها و افسرها غارت شد و از پاسگاه‌های کنترل ورودی و خروجی هم که گذاشته بودند کاری برنیامد. کمی بعد ردیف کامیون‌های حامل خاک زمین‌های نبرد روی جاده بصره به سمت بغداد راه افتادند. آنها را برای بنای مجسمه سرباز گمنام که در بغداد ساخته می‌شد می‌خواستند. از کلاه خودهای پر از سیمان سربازان ایرانی که روی آسفالت خیابان‌ها چیده شده بودند هم دست‌اندازهای خیابان بعذاد ساخته شد. اما با همه اینها فضای خرمشهر هنوز برای عراقی‌ها عادی نشده است.

خط اتوبوسرانی بصره- خرمشهر هم دایر شده و همه شعارهای فارسی که روی دیوارهای شهر بود پاک شده‌اند و جایشان را شعارهای عربی گرفته. بولدوزرها تمام خانه‌های وسط شهر را صاف کرده‌اند تا از چهار راه‌ کشتارگاه راه مستقیمی تا پل باز شود. آنها دارند شهر را هر طور که دلشان می‌خواهد می‌سازند. حالا دیگر به نظر می‌رسد اوضاع کاملاً عادی شده و خرمشهر، محمره آنها شده است. عراقی‌ها که این‌طور فکر می‌کنند، اما مهم نیست. خرمشهر هیچ‌وقت مال آنها نبوده است.