شهادت روی جاده گیلی گادر با 14 گلوله
چند روز پیش بود كه كتاب جاده گیلی گادر، زندگینامه داستانی شهید ماشاءالله استادمرتضی، از سوی انجمن پیشكسوتان سپاس در خبرگزاری دفاع مقدس رونمایی شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1396/11/02 ساعت 09:27
چند روز پیش بود كه كتاب جاده گیلی گادر، زندگینامه داستانی شهید ماشاءالله استادمرتضی، از سوی انجمن پیشكسوتان سپاس در خبرگزاری دفاع مقدس رونمایی شد. به بهانه انتشار این كتاب، به گفتوگو با مهدی استاد مرتضی فرزند شهید پرداختیم تا علاوه بر مروری بر داشتههای كتاب، شهید استادمرتضی را بهتر بشناسیم.
رزمندهای با محاسن سفید
قبلاً عكسهای شهید ماشاءالله استاد مرتضی را با آن محاسن سفید در جمع رزمندگانی كه از نظر سن و سال جای فرزندانش بودند، دیده بودم. حالا كه 31 سال از شهادتش در تیرماه 1365 گذشته، كتاب گیلی گادر از زندگینامه داستانی او منتشر شده است. روی جلد كتاب تصویر استاد مرتضی كنار شهید حسن بیات و شهید اصغر وصالی و جمعی دیگر دیده میشود. كتاب را ورق میزنم. فصل اول با یك خواب آغاز میشود: روی زمین خوابیده بود و توی ذهنش نقشه میكشید چطور همهشان را غافلگیر كند... به طرفشان رگبار بست... آنها هم سر اسلحههایشان را به طرف او گرفتند و شلیك كردند، روی زمین افتاد و از خواب بیدار شد...
در همین ابتدای كتاب معرفی مختصری از محل و تاریخ تولد شهید آورده میشود. اما ما بخش معرفی را به اختیار مهدی استاد مرتضی فرزند شهید میگذاریم. وی میگوید: پدرم متولد سال 1315 در بازارچه نایبالسلطنه تهران بود. سال 46 كه با مادرم ازدواج میكند در خیابان پیروزی ساكن میشوند. ما در خانواده سه فرزند بودیم. دو خواهر بزرگترم و من كه سال 1350 به دنیا آمدم.
انقلابی قدیمی
آنطور كه از داشتههای كتاب برمیآید، فامیلی خاص شهید از اسم پدربزرگش كه استاد مرتضی نام داشت، انتخاب میشود. به هر روی ماشاءالله استاد مرتضی زیر نظر پدرش حبیبالله كه توی بازار تریكوبافی داشت و مردی مذهبی بود، بزرگ میشود. البته زیاد سایه پدر را بالای سرش نمیبیند و پدر در سال 1327 مرحوم میشود. ماشاءالله شغل پدر را دنبال میكند و چون تربیتی مذهبی داشت، خیلی زود وارد جریان انقلاب میشود.
فرزند شهید میگوید: بابا از انقلابیهای قدیمی بود. به همراه چهرههایی چون آقای گرمارودی(شاعر نامآشنا) و آقای ختنی فعالیت میكردند. آقای ختنی یك بار به منزلمان آمدند و به صورت سربسته از فعالیتهای عمیق و ریشهدار پدر گفتند. همین فعالیتها هم باعث میشود كه پدرم كار و زندگیاش را رها و به شكل ناگهانی به بندرعباس فرار كند. آن زمان ایشان كارخانه تریكوبافی داشت. وقتی به بندرعباس میرود، مجبور میشود كارخانهاش را بفروشد تا خودش و خانوادهاش بتوانند گذران زندگی كنند.
در كتاب جاده گیلی گادر میخوانیم كه قدمت فعالیتهای انقلابی شهید به زمان آشناییاش با گروه فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی هم میرسید. هرچند كه آن زمان ماشاءالله استاد مرتضی فقط 15 سال داشت و هنوز در مقدمات آشنایی با نهضت اسلامی بود.
بعدها كه با افرادی مثل علی موسوی گرمارودی آشنا میشود، تفكرات استاد مرتضی دچار تحول میشود و به نهضت امام خمینی گرایش پیدا میكند: «یكی از این سازمانها كه علیمحمد ختنیفر در آن عضو بود، تشكیلات پنهانی و حفاظتی كاملی داشت و هر یك از شاخههای آن حداكثر دارای پنج نفر عضو بودند؛ رئیس، نایب رئیس... ماشاءالله هم به خاطر پشتكارش و هم به دلیل آگاهی سیاسیای كه نسبت به وضع مملكت داشت مورد توجه اعضای این تشكیلات قرار گرفت.»
دربهدری در بندرعباس
دوران دو ساله فرار شهید استاد مرتضی به بندرعباس نقطه عطفی در زندگی اوست. علت اینكه استاد بندرعباس را برای فرار از دست مأموران طاغوت انتخاب میكند، آشناییاش با چند نفر مسافر بندرعباسی بود كه در تهران به آنها كمك كرده بود. فرزند شهید در خصوص دوران فرار پدر به بندرعباس میگوید: «زمانی كه انقلاب پیروز شد، من هفت سالم بود. تقریباً دو سال قبلش برای پیدا كردن پدر همراه مادرم به بندرعباس رفتیم. البته چیز زیادی از این خاطره به یاد ندارم، اما بنده خدا مادرم خیلی این در و آن در زده بود تا بابا را پیدا كند. ما بعد از این دیدار به تهران برگشتیم و پدرم مجبور بود تا حوالی پیروزی انقلاب، غم غربت را تحمل كند. خود بابا از دوران حضورش در بندرعباس تعریف میكرد: برای اینكه شناسایی نشم مجبور بودم خیلی شبها توی تانكر آب بخوابم، یا پشت فرمون ماشینم آماده به فرار چرت بزنم. دو سال تموم خاك غربت خوردم و دربهدری كشیدم.»
در جمع دستمالسرخها
بعد از انقلاب شهید استاد مرتضی همچنان در خط نهضت امام میماند و وارد كمیته انقلاب اسلامی میشود. در كمیته مركزی خیابان بهارستان، در واحد شناسایی ساواكیها با اصغر وصالی آشنا میشود: «وصالی از مبارزان قبل از انقلاب و مدتی هم در زندان شاه بود. بعد از پیروزی انقلاب انتظامات زندان قصر و اوین را تشكیل داد... ماشاءالله و امیر منجر كه از اقوامش بود چند وقتی در زندان قصر مسئولیت داشتند.»
ورود به جمع دستمالسرخها از دیگر نقاط عطف زندگی شهید استاد مرتضی است. البته ماشاءالله بیشتر به كارهای ستادی میپرداخت و گاه داوطلبانه به جمع رزمندههای حاضر در كردستان میپیوست. یكی از همین موارد حضور در مهاباد است. آنجا استاد مرتضی به گردان پنجم سپاه پادگان حضرت ولیعصر(عج) میپیوندد و در كنار شهید اصغر وصالی و دستمالسرخها حضور مییابد.
خروج از سپاه
سال 1360، سال خروج شهید استاد مرتضی از سپاه است، اما استاد هیچ وقت جبهه و رزمندگی را رها نمیكند. فرزند شهید میگوید: حوالی سال 60 مسائلی پیش میآید كه باعث میشود پدرم از سپاه خارج شود. اما همچنان به صورت بسیجی به جبهه میرود و در یك مقطع نیز جانشین معاون اطلاعات عملیات لشكر10 سیدالشهدا(ع) میشود. شهید استاد ماشاءالله رزمنده لشكر 10 سیدالشهدا(ع) و لشكر 27 محمدرسول الله(ص) بود و بیشتر در جبهه جنوب خدمت میكرد.»
یك بخش حائز اهمیت كتاب جاده گیلی گادر پرداختن به اختلافنظرهایی است كه باعث میشود استاد مرتضی از سپاه خارج شود. از این حیث شاید بتوانیم بگوییم كتاب گیلی گادر اطلاعات ارزشمندی دارد كه در كمتر كتابی میتوانیم نظیرش را ببینیم. در این كتاب حتی نامه شهید استاد مرتضی به فرماندهان سپاه در سال 1360 نیز عیناً آورده میشود. نامهای كه در آن استاد مرتضی در خصوص اختلاف عقایدی كه در بین پاسدارها پیش آمده ابراز نگرانی میكند و میخواهد كه مسئولان به این اختلافات توجه داشته باشند و برای پایانش تلاش كنند.
«(بعد از خروج از سپاه) ماشاءالله برگشت به كار تریكوبافی. چند نفر از دوستانش كه اخراج شده بودند در جهاد كشاورزی مشغول فعالیت شدند. از جنگ جدا نشده بودند و اخبار را كم و بیش پیگیری میكردند. اوضاع جنگ كه خراب شد دیگر تاب ماندن نداشتند. در همان زمان آیتالله محلاتی نماینده حضرت امام در سپاه به مرتضی رضایی دستور داد و گفت: واجبه برگردی سپاه، فرماندهی سپاه را به محسن رضایی داده بودند. مرتضی رضایی را هم برگرداندند و فرماندهی اطلاعات را به او سپردند. ماشاءالله هم كه بیش از این نمیتوانست پشت جبهه بماند لباس بسیجی پوشید و به بهانه كمكرسانی به منطقه غرب رفت.»
شهادت با 14 گلوله
دوران رزمندگی شهید استاد مرتضی در جبهه به عنوان یك بسیجی شروع میشود و تا سال 1365 ادامه مییابد. همان سالی كه شهید ماشاءالله استاد مرتضی به جاده گیلی گادر و شهادت میرسد: «روز 23 تیرماه 1265 قبل از روشنایی هوا بعضیها تازه از خواب بیدار شده و آماده خواندن نماز شدند. ماشاءالله به نگهبانها گفت:
- شما نمازتون رو بخونین، من نگهبانی میدم.
در همین موقع تیری به پای راستش اصابت كرد و درد تمام وجودش را گرفت... یك گردان 100 نفری دموكرات از چهار طرف به آنها حمله كردند... ماشاءالله با چفیه پایش را بست... پایگاه مخفی نبود و كلاً چند تا چادر بود، دشمن پشت هم آرپیجی میزد و چادرها آتش گرفت...»
اتفاق نادری كه در خصوص شهادت استاد مرتضی میافتد این است كه وی نحوه شهادتش را در خواب دیده بود. همان خوابی كه ابتدای كتاب با آن شروع میشود: «ماشاءالله دمر روی زمین افتاده بود و به نظر میرسید با شلیك همان آرپیجی به شهادت رسیده است. توی ذهنش نقشه میكشید چطور همهشان را غافلگیر كند... از جا بلند شد و رگبار گرفت و غافلگیرشان كرد. فرمانده، معاون و چندین نفر از گردانشان را كشت و شادیشان را زایل كرد. یكی از تیرهایش توی چشم فرمانده دموكرات فرو رفت. آنها كه هول و دستپاچه شده بودند، سر اسلحههایشان را به طرف او گرفتند و هركدام به سمتش شلیك كردند. همزمان چند نفر به سمت او آتش گشودند. در آن لحظه خوابی كه دیده بود یادش آمد. 14 تیر از هر طرف به بدنش اصابت كرد و او غرق در خون روی زمین افتاد. دموكراتها كه تا حد جنون عصبانی و ناراحت شده بودند، بندهای دست و پای ماشاءالله را با چاقو و سرنیزه از هم جدا كردند.»
شهید 50 ساله
شهید ماشاءالله استاد مرتضی روز 23 تیرماه 1365 در سن 50 سالگی به شهادت میرسد. خون سرخش محاسن سفیدش را خضاب میكند. او كه میتوانست سابقه فعالیت انقلابی را دستاویزی برای پشتمیزنشینی كند، هیچ وقت زمینگیر نشد و تا شهادت پیش رفت. فرزند شهید میگوید: «بابا وقتی كه بار آخر به منطقه جنگی میرفت، عین نحوه شهادتش را در خواب دیده بود. میگفت در خواب دیدم كه من را با 14 گلوله به شهادت رساندند. حتی تعریف میكرد كسی كه من را كشته پیراهن آبی داشت. وقتی بابا به شهادت رسید، مادرم به دادسرای نقده رفته بود. آنجا یك تعداد از ضدانقلاب را گرفته بودند. یكی از دو نفری كه در رابطه با شهادت بابا و همرزمانشان دستگیر شده بود، پیراهن آبی داشت. مادرم میگوید همانجا فهمیدیم خواب آقا ماشاءالله رؤیای صادقه بود و طبق خوابش با 14 گلوله به شهادت رسید.
پدرم چون یك آدم مذهبی بود، وصیتش به من و دو خواهرم هم رعایت امور شرعی و خواندن نماز و رفتن به نماز جمعه بود. ایشان همه وجودش را وقت انقلاب كرد. تقریباً از سال 1342 وارد جریان انقلاب شد و بعد هم در كمیته و سپاه و بسیج خدمت كرد. افرادی مثل آقا ماشاءالله بودند كه با دلسوزی و احساس تكلیف بار انقلاب را به دوش كشیدند. او حتی وقتی مورد بیمهری قرار گرفت و مجبور به ترك سپاه شد، جهاد را ترك نكرد و باز راهی جبهه شد. آنقدر رفت تا سعادت شهادت را برای خودش خرید.»
منبع: روزنامه جوان