گفت پشت سرم آب نریزید، برنمیگردم
خانواده سیفی دو شهید مدافع حرم را تقدیم كردهاند. محمدرضا برادر بزرگتر فرمانده شهید صفر سیفی بود كه زودتر از برادر كوچكترش به شهادت رسید و پیكرش نیز مفقود شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1396/10/18 ساعت 08:55
خانواده سیفی دو شهید مدافع حرم را تقدیم كردهاند. محمدرضا برادر بزرگتر فرمانده شهید صفر سیفی بود كه زودتر از برادر كوچكترش به شهادت رسید و پیكرش نیز مفقود شد. سید الیاس همرزم این دو برادر میگوید شهید صفر سیفی به دنبال یافتن نشانی از برادرش بود تا دل خانواده را شاد كند، اما قبل از تحقق این آرزو خودش هم به شهادت رسید. گفتوگوی ما با مینا رضایی همسر شهید مدافع حرم محمدرضا سیفی را پیش رو دارید.
كدام یك از دو برادر زودتر رزمنده جبهه مقاومت اسلامی شدند؟
صفر زودتر از محمدرضا به جبهه رفته بود اما همسرم كه دیرتر رفته بود، زودتر به شهادت رسید. محمدرضا شاخصههای اخلاقی زیادی داشت. بسیار مهربان و خوشاخلاق بود. از نظر من همه چیز تمام بود. اگر بخواهم به اخلاق همسرم امتیازی بدهم نمره 20 به ایشان میدهم. قبل از هر چیز دوست و رفیق من بود و در تمام مسائل و م شكلات همراهیام میكرد. یكی از دلایل ازدواجمان اخلاق خوبش بود. پدر و مادرم به خاطر خوبیهایی كه محمدرضا و خانوادهشان داشتند با این وصلت موافقت كردند. موقع ازدواج سن و سال زیادی هم نداشتیم، من 14 سال داشتم و محمدرضا 16 ساله بود. 19 سال در كنار هم زندگی كردیم. ماحصل این زندگی مشترك سه فرزند است. علیرضا 19ساله، فاطمه 16ساله و زهرا 12 ساله. محمدرضا كارگر بود و بعدها توانست در كار بنایی استاد شود به طوری كه پیمانكار ساختوساز شد. خدا را شكر درآمد خوبی هم داشت و زندگیمان به خوبی میگذشت.
ایشان كه صاحب زن و زندگی و درآمد خوبی بودند، پس چرا داوطلبانه به جبهه رفتند؟
همسرم یك روز آمد خانه و برگه رضایتنامهای آورد و از من خواست آن را امضا كنم. وقتی پرسیدم ماجرا چیست؟ گفت میناخانم میخواهم بروم سوریه. گفتم بچهها چه میشوند؟ من چه میشوم؟ گفت بچهها و شما خدا را دارید. من خواب دیدهام باید بروم و از حرم و بارگاه خانم زینب(س) دفاع كنم. گفتم بیتو بزرگ كردن بچهها سخت میشود. باز گفت باید بروم. خواب دیدهام. اجازه بده كه بروم. اصرار كرد و من هم رضایت دادم. مرتبه اول كه رفت و برگشت، دو نفر از هموطنهایمان را با خودش به كربلا برد. نمیدانم در این سفر به او چه گذشت و چه معاملهای با امام حسین(ع) كرد كه باز عزم رفتن به سوریه را كرد.
چند بار اعزام شد؟
دو بار اعزام شد. مرتبه دوم و آخری كه میخواست راهی شود موقع بدرقه پشت سرش آب ریختم. گفت چرا آب ریختی؟ گفتم چطور؟ گفت: آب را پشت سر كسی میریزند كه بخواهد برگردد. من برنمیگردم. آمد در حیاط خانه نشست و كمی بعد دوباره از در بیرون رفت. خواستم باز آب پشت سرش بریزم گفت نه میناجان نریز من برنمیگردم. من در خط اول شهید میشوم. گفتم این حرفها چیست؟ گفت: هر شب خواب شهادتم را میبینم.
پس زمان بدرقه فهمیدید كه شاید دیگر برنگردد؟
با حرفهایی كه زد حدس میزدم دیگر برگشتی در كارش نباشد. محمدرضا رفت. یك هفته بعد زنگ زد و گفت حلالم كن. بعد سفارش بچهها را كرد و گفت بچهها را خوب تربیت كن. خیلی حواست به بچهها باشد. در راه نیك هدایتشان كن. گفت خانم، همین حالا میخواهم بند پوتینهایم را ببندم و با لبیك یا زینب(س) بروم. بچهها را ببوس. من به هجوم (حمله) میروم. اگر بعد از هجوم با تو تماس گرفتم و زنگ زدم سالم هستم اما اگر زنگ نزدم، بدان كه شهید شدهام.
پیشبینی شهادتشان به حقیقت پیوست؟
بله، دیگر با من تماس نگرفت. محمدرضا در 16 دی ماه سال 1394 در خانطومان به آرزویش رسید و شهید مفقودالاثر شد. همانطور كه خودش دوست داشت پیكرش بازنگشت. بعد از شهادت محمدرضا برادرش صفر به من دلداری میداد و میگفت: گریه نكن، محمدرضا خوب جایی رفته است. بهترین راه را انتخاب كرده و شهادت قسمت هر كسی نمیشود. صفر به بچههایم میگفت گریه نكنید، كاش عاقبت من هم همین شود. از من میخواست برای شهادتش دعا كنم و طولی نكشید كه او هم به برادر شهیدش پیوست.
منبع: روزنامه جوان