من عاقبت خوشی نداشتم. از استیکس گذشتم و از رودخانه فراموشی خوردم.
حالا در دشتهای الیزه میگردم. اینجا مرد پیری را دیده ام که نامش را به خاطر ندارم .
...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1385/12/28 ساعت 19:38
پدربزرگ
من عاقبت خوشی نداشتم. از استیکس گذشتم و از رودخانه فراموشی خوردم. حالا در دشتهای الیزه میگردم. اینجا مرد پیری را دیده ام که نامش را به خاطر ندارم . اما چه اهمیتی دارد؟ حالا با هم دوستیم. اینجا جای خوبی است. نه جنگی هست و نه سختی و نه گرسنگی. راستی آن خانم پیر هم به نظر آشنا میآید! |