مادر
به : مادر
اول او را نشناختم. ملوانی بود با ریشهای در هم. چشمانش کاسه خون بودند و چیزی آزارش میداد.
مردم مدام از او سؤال میکردند :" چه شد؟ چند نفر زنده ماندند؟ "
و او فقط سرتکان میداد. بعد به من نگاه کرد و صدایم کرد. نمی توانستم صورتش را بشناسم، اما صدایش را شناختم . پولی فوس، برادرم بود.
گفت که اسپارتیها با کشتی های سوزان نابودشان کرده اند و دیگر راهی برای برگشتن به خانه نداشته اند.
او به پای من افتاد و درباره باتلاقها، نبودن آب سالم، بیماری و حمله سیسیلیها چیزهایی گفت.
آنها پس از تشنگی زیاد، رودخانه ای دیده و همه به آن سمت دویده بودند اما دشمن آنجا منتظرشان بوده است.
پولی فوس بیچاره وقتی او را میبردند، گریه میکرد. دیومدس قرار است از او مواظبت کند.
حالش خوب خواهد شد و به زودی پیش شما خواهد آمد .
دخترت کارنیتا
بازگشت