پدر بزرگ
من حالا 69 ساله ام. در شصت سالگی بازنشسته ام کردند. اما من هنوز گاهگاهی زره ام را میپوشم تا یاد روزهای قدیم را زنده کنم. وقتی 30 ساله بودم به من تکه زمینی بیرون از شهر دادند. اما تا زمان بازنشستگی، آن را ندیده بودم. برده هایم از آن نگه داری میکردند. حالا به عنوان یک اسپارتی پرافتخار و محترم در همان مزرعه زندگی میکنم. وقتی بازنشسته شدم، به عضویت شورا در آمدم. شورا 28 عضو دارد که همه بالای شصت سال سن دارند و قانونها را وضع میکنند و به قضاوت درباره جرایم میپردازند. من در شورا عضو افورات هستم. ما پنج نفر، والامقام تر از سایر اعضای شورا هستیم. اداره همه چیز از مدرسه تا ارتش با ماست. ما حتی میتوانیم پادشاه را سرنگون کنیم. ما درباره زنده ماندن و سرباز شدن یا مرگ بچه های نورسیده تصمیم میگیریم ( کار وحشتناکی است، اما ما اسپارتی هستیم!). می بینید که حالا من مرد قدرتمندی هستم. اما در قلبم همیشه یک سرباز ساده باقی میمانم. ما با آتش بس نیکیاس موافقت کردیم اما به این آلکیبیادس اعتماد نداریم. |