اسپارکوس جوان
من بالاخره هفت ساله شدم. خیلی هیجان زده ام. حالا میتوانم به مدرسه بروم. مدرسه در سرباز خانه قرار دارد. من قرار است یاد بگیرم که چطور شجاع باشم و بجنگم. مردم میگویند که پسران بزرگتر با من خواهند جنگید و تا جایی که میخورم مرا خواهند زد.... و اینکه هیچ وقت غذای کافی به من نخواهند داد و من باید دروغ بگویم و تقلب و دزدی کنم تا زنده بمانم. هر اتفاقی که بیفتد، پدرم اسپارکوس نباید هیچ شکایتی از من بشنود. چون که من اسپارتی هستم و به این موضوع افتخار میکنم. به من خواندن و نوشتن یاد خواهند داد، اما اسپارتیها چنین چیزهایی را مهم نمی دانند. تنها سرباز شدن، هدف ماست تا آتن را شکست دهیم. وقتی 20 ساله بشوم باید در امتحان سختی درباره آمادگی بدنی، توانایی نظامی و مهارتهای رهبری، شرکت کنم. اگر قبول شوم یک شهروند کامل و یک سرباز اسپارتی میشوم. اگر رد شوم، که اصلاً چنین خیالی ندارم، به زحمت یک شهروند طبقه متوسط میشوم!!! |