تلخی و شیرینیهای اسارت با نگاهی به كتاب «خداحافظ آقای رئیس»
طلبهای كه برای شهادت به غرب كشور رفت و 10 سال اسیر شد
خواندن داستان زندگی و اسارت «علی علیدوست» برای علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس جذابیتهای ویژهای دارد. فردی كه روزهای شیرین كودكیاش در مصیبت از دست دادن مادر، برادر و خواهرش در زلزله بوئینزهرا از دست رفت و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1396/09/13 ساعت 09:29
خواندن داستان زندگی و اسارت «علی علیدوست» برای علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس جذابیتهای ویژهای دارد. فردی كه روزهای شیرین كودكیاش در مصیبت از دست دادن مادر، برادر و خواهرش در زلزله بوئینزهرا از دست رفت و روزهای جوانیاش در سلولهای تاریك و زیر شكنجه گذشت. مردی كه از پس سختیهای روزگار سربلند بیرون آمد تا خاطراتش در كتابی به نام «خداحافظ آقای رئیس» منتشر شود؛ كتابی جذاب و خواندنی كه اطلاعات خوبی از تلخیها و شیرینیهای اسارت به خوانندهاش میدهد.
انتشارات پیام آزادگان در این سالها آثار خوبی را در رابطه با دوران اسارت آزادگان منتشر كرده است. بدون شك «خداحافظ آقای رئیس» یكی از این كتابهاست كه به قلم سهیلا عبدالحسینی به رشته تحریر درآمده است. كتاب با مرور روزهای كودكی علیدوست شروع میشود. در دو، سه سالگی زلزله بوئینزهرا خانواده را از او میگیرد و خودش معجزهوار زنده میماند: «دست روزگار، سرنوشتم را از ابتدا با حوادث غیرعادی گره زد.»
علیدوست در دوران نوجوانی با حضور در راهپیماییها وارد فعالیتهای سیاسی میشود. بخش اعظم كتاب، پس از مرور این سالها به دوران آزادگی و اسارت اختصاص دارد؛ جایی كه علیدوست به همراه چهار طلبه دیگر به سمت غرب كشور حركت میكند تا بجنگد، یا برمیگردد یا شهید میشود نه اینكه 10 سال را دور از خانواده و وطن بماند.
بغداد تلخترین خاطرات اسارت را برای علیدوست رقم زد. جایی كه مردم به آنها دشنام دادند، آب دهان رویشان انداختند و با سنگ اسیران ایرانی را زدند به طوری كه پس از چند ساعت سر و صورت بچهها از آب دهان كاملا خیس شده بود. این در حالی است كه ایرانیها با محبت از اسیران عراقی پذیرایی میكردند و هیچگاه آنها توسط مردم ایران اذیت نشدند. انتقال به اردوگاه مصیبت دیگری بود كه بر سر آزادگان آمد. آنها را داخل واگنهایی كه برای حیوانات بود، كردند و در میان سوز سرما، تعفن و كثافت رها كردند. علیدوست درباره این بخش از دوران اسارت چنین مینویسد:«اگر بخواهم تمام آزارهای دوران اسارت را با رنجی كه در طول مسیر در این واگنها متحمل شدیم مقایسه كنم، به نظرم قابل قیاس نبود. حاضر بودیم یك ماه در استخبارات باشیم و هر روز كتك بخوریم ولی شكنجه را تحمل نكنیم.»
این طلبه جوان به اردوگاه موصل1 میرود. اردوگاهی كه جو خفقان و خبرچینی شدیدی بر آن حاكم بود. تلخترین روزهای اسارت برای علیدوست در سالهای 1359 تا 1360 به وجود آمد: « در این دوران رژیم بعث تبلیغات زیادی میكرد تا روحیه ما را از بین ببرد. مدام در گوش ما میخواندند كه حكومت اسلامی ایران به زودی سقوط میكند. بخش فارسی رادیو عراق مدام روشن بود و از بلندگوها پخش میشد... در طول روز استدلالها و مقالههایی درباره سقوط ایران پخش میشد. عدهای از دوستان سادهلوح هم این مسائل را باور میكردند و فریب میخوردند.» سال 1361 كه با پیروزی رزمندگان در عملیات فتحالمبین شروع شد، نوید یك سال خوب را به رزمندگان داد. چند ماه بعد زمان عملیات بیتالمقدس فرا رسید:« بچهها از طریق رادیوهایی كه داشتند از اخبار عملیات با خبر میشدند. وقتی صدای سخنرانی امام را از رادیو میشنیدند، اشك از چشمهایشان میبارید و با شنیدن صدای ایشان به طور عجیبی روحیه میگرفتند.»
سال 1362 فرار دو آزاده و فرار نافرجام یك نفر دیگر، شرایط سختی را برای دیگر آزادگان رقم زد. سال بعد حضور مرحوم ابوترابی و برگزاری مسابقات ورزشی و برنامههای فرهنگی لحظات خوبی را برای آزادگان ساخت. پیروزی رزمندگان در عملیات خیبر در اسفند سال 1363 كمی وضعیت آزادگان را بهتر كرد. وضع پوشش اسیران بهتر شد و شكنجه و آزارها هم كمتر شد. سفر به زیارت كربلا و نجف در سالهای آخر اسارت و پس از آتشبس، یكی از به یاد ماندنیترین خاطرات علیدوست است كه در اردوگاه به او علی قزوینی میگفتند. در اسارت لحظههایی هست كه برای همه عمر در وجود انسان حك میشود و تابستان سال 1369 یكی از آن لحظات بود. بازگشت به وطن و بودن در كنار عزیزان بهترین و شیرینترین حس زندگی بود:« چه حال خوشی بود پا بر خاك میهن گذاشتن. این خاك از جنس خاكهای دیگر كره زمین نبود. عطری داشت بیمانند. مهری در دلش بود بینظیر. هر كدام كه وارد خاك ایران میشدیم بیاختیار بر آن سجده میكردیم و آن را میبوسیدیم. شكر میكردیم و دانههای اشكمان بر دامنش مینشست.»
منبع: روزنامه جوان