تبیان، دستیار زندگی

داستان اسلام آوردن خلیفه دوم

ما در فصول آینده علل پیشرفت‌ مـسلمین‌ را‌ در صـدر اسـلام خواهیم نگاشت، و ضمنا روشن خواهد شد که پیشروی آنها معلول عواملی بوده‌ که دست بـدست یکدیگر داده و آنها را به آخرین آرزوی خود رسانیده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
داستان اسلام آوردن خلیفه دوم
یکی‌ از آن علل، استقامت‌ شخص‌ رسول اکرم‌ (صلی الله و علیه وآله) و یـاران و هواداران آن حضرت بود. نـمونه‌ هائی از صـبر و بردباری پیشوای مسلمانان‌ در شماره ی پیش‌ نگارش یافت. اکنون نمونه‌ هائی از بردباری و ثبات هواداران او را که‌ در محیط مکه (مرکز حکومت شرک‌ و بت پرستی) به سر می بردند، می نویسیم، و نمونه‌ های‌ کامل آن را در ضمن بیان وقایع پس از هجرت خواهید شـنید.
مفعلا به تحلیل زندگی‌ طاقت‌ فرسای چند سرباز پیش قدمی که در محیط بی‌ پناه «مکه» زندگی می نمودند‌، می پردازیم‌:

بلال حبشی

پدر و مادری از کسانی بودند که از «حبشه» به حالت اسارت وارد جزیرة العرب‌ شده بودند. «بلال» که بعدها مـؤذن رسـول خدا شد، غلام «امیة بن خلف» بود، «امیه» از‌ دشمنان‌ سر سخت پیشوای بزرگ مسلمانان بود، چون عشیره ی رسول خدا دفاع از حضرتش‌ را به عهده گرفته بودند وی برای انتقام، غلام تازه مسلمان خود را در ملاء عـام شـکنجه می داد‌؛ و او‌ را در گرمترین روزها با بدن برهنه روی ریگ های داغ می خوابانید، و سنگ بسیار داغ و تفتیده‌ ای را روی سینه ی او می نهاد و او را با جمله ی زیر مخاطب می ساخت: لاتزال هکذا‌ حتی‌ تموت‌ او تکفر بمحمد و تعبد اللات‌ والعزی‌: دسـت‌ از تـو بر نمی دارم تا اینکه‌ به همین حالت جان بسپاری، و یا از اعتقاد به خدای محمد برگردی و «لات» و «عزی» را پرستش‌ کنی‌. ولی‌ بلال‌ در برابر آن همه شکنجه، گفتار او را با‌ دو‌ کلمه که استقامت او را در آئین‌ خود مـنعکس مـی ساخت؛ پاسـخ می داد، و می گفت: احد، احد، یـعنی: خـدا یـکی است‌! یکی‌!، و هرگز‌ به آئین شرک و بت پرستی نمی‌گروم، استقامت این غلام سیاه که‌ در دست‌ صاحب خود دستگیر بود، مورد اعجاب دیـگران واقـع گـشت، حتی «ورقة بن نوفل» دانشمند مسیحی عرب‌ بـر‌ وضـع‌ رقت‌ بار او گریست، و به «امیه» گفت: به خدا سوگند هر گاهی او‌ را‌ با این وضع بکشید؛ من قبر او را زیارتگاه خواهم ساخت.

این آیات بلیغ و سخنان فصیح و مـحکم، عـمر را ‌‌سخت‌ تـحت تـأثیر قـرار داد، مردی که‌ تا چـند ثانیه پیش دشمن شماره یک‌ قرآن‌ و اسلام‌ بود مصمم گشت که روش خود را تغییر دهد، و بـه سوی خـانه‌ ای که قبلا اطلاع پیدا‌ کرده بـود، کـه رسـول خدا در آنـجاست روانـه شد و در خانه را کـوبید، مـردی‌ از یاران رسول اکرم‌ برخاست‌ و از شکاف در نگاه کرد؛ دید عمر شمشیر خود را حمایل نموده و پشت در ایستاده و مـنتظر بـاز شـدن در خانه است. فورا برگشت، و پیامبر را از جریان آگـاه سـاخت. حـمزه پسـر‌ عـبدالمطلب، گـفت: بگذار وارد شود. هرگاه با حسن نیت وارد شد مقدم او را گرامی می داریم و در غیر این صورت او را می کشیم.

طرز رفتار عمر با پیامبر اعتماد آنها را جلب‌ نمود‌ و چهره ی باز و اظهار ندامت و پشـیمانی او از کرده‌ های خویش تصمیم نهائی او را ثابت نمود و بالاخره در محضر گروهی‌ از یاران رسول خدا اسلام آورد و از آن پس در صف‌ مسلمانان‌ در آمد».

گـاهی «امـیه» شـدت عمل بیشتری‌ نشان‌ می  داد‌،ریسمانی به گردن «بلال» می افکند؛ و بدست بـچه‌ها می داد، تا او را در کوچه‌ها‌ بگردانند‌، «بلال‌» به قدری فداکار و فریفته ی آئین حق بود که چون مرگش فرا رسید؛ با آواز بـلند‌ گـفت‌: و اطـر‌ با القی الاحبة و احزابه: زهی سعادت که با دوستان خود مـلاقات مـی نمایم.

دست قدرت‌ از‌ آستین عدالت بیرون آمد

در جنگ «بدر» نخستین جنگ اسلام امیه با فرزندش‌ اسیر‌ شـدند‌؛ بـرخی از مـسلمانان‌ به کشتن «امیه» رأی نمی دادند، ولی «بلال» گفت او پیشوای کفر است‌ و بایست‌ کشته‌ شود، و بـر اثـر اصـرار او پدر و پسر به کیفر اعمال ظالمانه ی خود رسیدند‌، و هر‌ دو‌ کشته شدند. 

عمأر یاسر و پدر و مادر او

عمار و والدیـن او از جـمله پیـشقدمان مسلمانان بودند‌، آنان‌ روزی که مرکز تبلیغاتی‌ رسول خدا خانه «ارقم بن ابی الارقم» بـود، اسـلام‌ آوردند‌؛ روزی که‌ مشرکان از ایمان‌ آنها آگاه شدند، در آزار و شکنجه آنان کوتاهی ننمودند، «ابن اثـیر» در‌ «کـامل‌» ج 2 ص 45‌ مـی نویسد: مشرکان این سه نفر را در گرم ترین مواقع مجبور می کردند که‌ خانه ی خود را ترک بگویند، و در زیـر آفـتاب گرم و باد سوزان بیابان به سر ببرند. این شکنجه آنقدر‌ تکرار‌ شد، که «یـاسر» در آن مـیان جـان سپرد، روزی همسر او «سمیه‌» در‌ این خصوص به «ابوجهل» پرخاش نمود، و آن‌ مرد سنگدل‌ و بی‌ رحم‌ هم نیزه ی خـود را در قـلب او فرو‌ برد‌، و او را کشت، وضع رقت‌ بار این زن و مرد، رسول اکرم را منقلب نمود‌.
روزی پیـامبر اکـرم این منظره را‌ دید‌ و با چشم های‌ اشگبار‌، رو‌ به آنها کرد و فرمود: صبرا آل یاسرفان‌ موعد‌ کم الجنة ؛ شـکیبائی پیـشه سـازید، ای فرزندان «یاسر» که جایگاه شما بهشت‌ است‌ از مرگ یاسر و همسرش مشرکان، دربـاره ی «عـمار» شدت عمل به خرج‌ داده‌ او را نیز مانند «بلال‌» شکنجه‌‌ دادند، وی برای حفظ جان خود ناگزیر شد کـه یـک جا به حسب ظاهر، اظهار‌ کفر‌ بنماید، ولی فورا پشیمان شد‌، و با‌ دیدگان‌ گریان بـه محضر رسـول‌ خدا‌ مشرف گشت و در حالی که‌‌ قلبش‌ با شـدت مـی زد، جـریان را شرح داده، رسول اکرم (صلی الله و علیه وآله) فرمود: فکیف تجد قلبک؟ آیا تـزلزلی در‌ ایـمان‌ باطنی تو رخ داده است؟ عرض کرد: اجده‌ مطمئنا‌ بالایمان: قلبم‌ لبریز‌ از‌ ایمان است، فرمود: کوچکترین‌ تـرس بـه خود راه مده، و برای رهائی از شر آنـان، ایـمان خود را مـستور بـدار.
ایـن‌ آیه‌ در مورد ایمان عمار نازل گـردید‌: الامـن‌‌ اکره‌ و قلبه‌ مطمئن‌ بالایمان.
تواریخ «شیعه‌» می نویسد‌: ابوجهل تصمیم گرفت خاندان «یـاسر» را کـه از بی پناه ترین افراد بودند؛ مؤاخذه نـماید، دستور داد‌ که‌ آتش‌ و تـازیانه آمـاده نمودند و «یاسر» و «سمیه» و «عمار» را‌ کـشان‌ کـشان‌ به آنجا‌ بردند‌ و با‌ نیش خنجر و لهیب آتش و نواختن تازیانه آنها را زجر دادند. ایـن حـاثه آن قدر تکرار شد که «سـمیه و یـاسر» بـدون اینکه تا دم مـرگ از تـعریف‌ و درود بر‌ پیامبر باز بـمانند، زیـر شکنجه جان دادند.
جوانان «قریش» که شاهد این صحنه ی فجیع و رقت‌ انگیز بودند با تـمام وحـدت منافعی‌ که در کوبیدن اسلام داشتند، عـمار را بـا تن مـجروح‌ و دل‌ خـسته از زیـر شکنجه ی ابو جهل نـجات‌ دادند تا بتواند جسد پدر و مادر خود را به خاک بسپارد.

عبد اللّه بن مسعود

روزی کسانی که در حوزه ی سری اسـلام وارد شـده‌ بودند‌ با هم گفتگو می نمودند، کـه‌ «قـریش» قـرآن مـا را نـشنیده‌اند؛ و بسیار شایسته اسـت کـه مردی از میان ما برخیزد، و در مسجد الحرام با‌ صدای‌ هرچه رساتر آیاتی از قرآن را‌ بخواند‌. درآن میان، «عبد اللّه بـن‌ مـسعود» آمـادگی خود را اعلام داشت؛ هنگامی که سران «قریش» مـجالس خـود را در کـنار کـعبه مـرتب نـموده بودند؛ او آمد‌ و با‌ صدای ملیح و رسا سوره ی زیر‌ را خواند: بسم الله الرحمن‌ الرحیم-الرحمن علم القرآن....
جمله‌های فصیح و بلیغ این سوره رعب عجیبی در سران قریش ایجاد نمود، و بـرای‌ جلوگیری از عکس‌ العمل ندای آسمانی که به وسیله ی یک‌ فرد‌ بی‌ پناه به گوش آنها می رسید، دسته جمعی از جای برخاستند و به قدری او را زدند که خون از سراسر بدنش جاری گشت و با وضع خطرناکی پیش اصحاب رسول خدا بـرگشت، ولی آنـها خوشحال بودند‌ که‌ بالاخره‌ ندای‌ جان فزای قرآن به گوش دشمنان رسید.
آنچه گفته شد، به عنوان نمونه بود، وگرنه، سربازان فداکار اسلام که در‌ آغاز کار، در سخت‌ ترین وضع بسر برده و در راه نیل بـه هدف‌ اسـتقامت‌ به خرج‌ داده‌اند؛ بیش از اینها هستند، ولی ما برای اختصار از ذکر نام و زندگانی دگران خودداری می نمائیم.

دشمنان ‌‌سرسخت‌ رسول اکرم(صلی الله و علیه وآله)

شناسائی برخی از دشمنان پیشوای بـزرگ مـسلمین در تحلیل برخی از‌ حوادث‌ اسلامی‌ کـه پس از هـجرت به وقوع پیوسته است، مدخلیت دارد که ما به طور اجمال بیان می کنیم‌:
1-ابو لهب، وی با رسول خدا همسایه بود، و هیچ گاه از تکذیب و از تکذیب و اذیت‌ وی و مسلمانان‌ دست‌ بردار نبود‌.
2-اسـود‌ بـن عبد یغوث: او یکی از مـسخره‌ چیان بـود، هنگامی که مسلمانان‌ بی‌ پناه و تهی‌ دست را می دید از روی تمسخر می گفت: هؤلاء ملوک الرض الذین یرثون‌ ملک کسری: این تهی‌ دستان خود را، شاهان روی‌ زمین می پندارند و تصور می کنند که، به همین زودی ها، تاج و تخت شاه ایران را تـصاحب خـواهند نمود، ولی اجل مهلت‌ نداد؛ که او با دیدگان خود ببیند که چگونه مسلمانان وارث سرزمین کسری‌ و تخت‌‌ و تاج او شدند.
3-ولید بن مغیره، مرد سالخورده یقریش که ثروت هنگفتی در اختیار داشت و در شماره ی آیـنده گـفتگوی او را با پیـامبر خواهیم نگاشت.
4-امیه و ابی فرزندان خلف، روزی‌ دومی‌ استخوان های پوسیده و نرم شده‌ مردگان را بدست گرفت و رو به رسول اکـرم کرد و گفت: ان ربک یحیی هذه العظام؟ آیا پروردگار تو این استخوان ها را زنـده می کند؟ از مـصد روحـی خطاب آمد: قل‌ یحییها‌ الذی انشأها اول مرة: بگو همان پروردگاری که در آغاز آنها را آفریده است، زنده‌ خواهد نمود، ایـن ‌ ‌دو بـرادر در روز جنگ «بدر» کشته شدند.
5-ابو الحکم بن هشام‌: عناد‌ و تعصب‌ بی جائی که با اسـلام داشـت؛ مـسلمانان‌ او‌ را‌ «ابو جهل» خواندند. وی نیز در جنگ «بدر» کشته شد.
6-«عاص بن وائل»: وی پدر عمر و عاص است، که رسـول خدا‌ را‌ «ابتر‌» (مقطوع‌ النسل) می خواند.
7-عقبة بن ابی محیط: که‌ از‌ دشمنان سرسخت رسـول اکرم و از آزار وی و مسلمانان‌ آنی راحـت نـمی‌ نشست.
باز گروه دیگری هستند مانند ابو سفیان و...که‌ مورخان‌ کاملا‌ خصوصیات آنها را ضبط نموده‌اند، و ما برای اختصار از نقل‌ آنها خودداری نمودیم.

اسلام آوردن عمر خلیفه دوم

اسلام هر فردی از مسلمانان صدر اسلام، مـعلول جهتی بوده‌ که‌ فعلا‌ مجال بیان آنها نیست، ولی از آنجا که سرگذشت اسلام آوردن‌ عمر‌ خلیفه دوم تا حدی جالب است، و در این‌ مقاله نیز سخنی از یاران رسول خدا به میان آمد‌، لذا‌ به همین‌ مناسبت، کیفیت مـسلمان شـدن او را شرح می دهیم.
طبق ترتیبی که در‌ نوشتن‌ وقایع‌ اسلامی داریم لازم بود، که این جریان پس از بیان مسافرت مسلمانان به کشور‌ حبشه‌ نوشته‌ شود، ولی ما به علتی که اشاره به آن نمودیم به این‌ ترتیب بـیان داشـتیم:
ابن هشام‌ مورخ‌ معروف در «سیره ی» خود (ص 365 ج 1) می نویسد: «از خاندان‌ «خطاب» (پدر عمر) فقط دختر‌ او‌ «فاطمه‌» و شوهرش «سعید بن زید» ایمان آورده بود؛ و چون روابط عمر با مسلمانان در آغاز‌ اسلام‌ بسیار تیره بـود، بـه طوری که از دشمنان سرسخت‌ پیامبر اکرم به شمار می رفت لذا خواهر‌ خلیفه‌ و شوهرش‌، اسلام خود را همواره از او پنهان‌ می داشتند. -مع الوصف- «خباب بن ارت» در مواقع‌ معینی‌ می آید و قرآن به آن دو یاد می داد. اوضاع درهم ریخته اهـل مـکه عـمر‌ را‌ سخت‌ عصبانی کرده بود؛ زیـرا مـی دید کـه دو دستگی‌ و تفرقه میان آنها حکمفرما است، و روز روشن «قریش‌» بسان‌ شام‌ تیره شده است لذا با خود فکر کرد که برود و ریشه ی ایـن‌ اخـتلاف‌ را بـا کشتن پیامبر قطع نماید؛ به همین منظور از محل پیـامبر تـحقیق نمود، گفتند: وی در‌ خانه‌ ایست کنار بازار صفا، و چهل تن مانند حمزه و ابوبکر،و علی و...حمایت و حفاظت‌ او‌ بر عهده دارند.
نـعیم بـن عـبد الله‌ که‌ از‌ دوستان صمیمی عمر بود، می گوید: من عمر‌ را‌ دیـدم که شمشیر خود را حمایل کرده بود، از مقصد او سؤال نمودم‌ و او‌ چنین پاسخ داد: ارید محمدآ‌ الذی‌‌ فرق امر‌ قریش‌ و سـفه‌ احـلامها و عـاب دینها و سب آلهتها فاقتله‌: دنبال‌ محمد می گردم که میان قریش دودسـتگی افـکنده و به عقل و خرد آنها خندیده و آئین‌ آنها‌ را هیچ‌ شمرده و خدایان آنها را‌ تحقیر نموده است، می روم‌ که‌ او را بـکشم.
نـعیم مـی گوید‌، به وی‌ گفتم: لقد غرتک نفسک یا عمر: خودت را گول‌ زدی، تصور می نمائی فـرزندان‌ عـبد‌ مـناف تورا زنده می گذارند، اگر‌ تو‌ مرد‌ صلح‌ جوئی هستی‌ نخست‌ خویشان‌ خود را اصلاح کن‌، خـواهر‌ تـو «فـاطمه» و شوهر او که مسلمان شده‌اند از آئین «محمد» پیروی می نمایند.
گفتار «نعیم‌» طوفانی‌ از خشم در سراسر وجـود خـلیفه‌ بوجود‌ آورد، و در‌ نتیجه‌ از‌ مقصود خود منصرف گشت‌ و به سوی خانه ی شوهر خواهر خود، روانه گـردید، هـمین که نـزدیک‌ خانه آمد، زمزمه ی کسی را شنید‌ که‌ با آهنگ مؤثری «قرآن» محمد(صلی الله و علیه وآله) را‌ می خواند‌، طرز‌ ورود‌ «عـمر‌» بـه خانه ی خواهرش، طوری‌ بود‌ که او و همسرش فهیدند عمر وارد خانه‌ می شود، -لذا-معلم قرآن را در پستوی خـانه جـای‌ دادنـد‌، که‌ از چشم «عمر» مستور باشد، فاطمه نیز‌، ورقه‌ای‌ را‌ که‌ قرآن‌ در‌ آن نوشته شده بود، مخفی نـمود.
عـمر بدون سلام و تعارف گفت: ما هذه الهیمنة التی سمعت: این زمزمه‌ای که‌ بـه گوش مـن رسـیده، چه بود؟ گفتند: ما چیزی نشنیدیم، عمر گفت‌: به من گزارش داده‌اند که‌ شما مسلمان شده‌اید؟ و از آئین «محمد» پیـروی مـی نمائید، او ایـن جمله را با کمال عصبانیت‌ گفت و به شوهر خواهر خود حمله نمود. خواهر وی نـیز بـه یاری شوهرش برخاست عمر‌ خواهر‌ خود را مورد حمله قرار داد و سر او را با نوک شمشیر سخت مجروح ساخت. زن بـی‌ نوا، در حـالی که خون از سرش می ریخت، با دلی پر از ایمان، گفت‌: آری‌ ما مسلمان شده‌ایم و به خدا و رسـول او ایـمان آورده‌ایم، آنچه می توانی درباره ی ما کوتاه نـیا.
مـنظره ی دلخـراش‌ خواهر که با صورت خون‌ آلود، و دیدگان خـونبار‌، در‌ بـرابر در ایستاده بود و سخن‌ می گفت‌، لرزه بر اندام عمر انداخت و او را از کرده ی خود پشیمان ساخت، لذا از وی تـقاضا نـمود که‌ آن صحیفه را به او نشان دهـد‌، تـا‌ در کلمات «مـحمد» دقـت‌ کـند‌؛ خواهر از ترس اینکه مبادا برادرش آن را پاره کـند؛ او را قسم داد که آن را پاره نکند، و او نیز متعهد شد؛ و سوگند یاد نمود، که پس از خـواندن آن را باز‌ گرداند‌، سپس لوحی را بدست گـرفت، که در آن آیاتی‌ چند کـه مـا ترجمه آنها را ذیلا می نگاریم نـوشته بـود:

«عاص بن وائل»: وی پدر عمر و عاص است، که رسـول خدا‌ را‌ «ابتر‌» (مقطوع‌ النسل) می خواند. «عقبة بن ابی محیط»: که‌ از‌ دشمنان سرسخت رسـول اکرم و از آزار وی و مسلمانان‌ آنی راحـت نـمی‌ نشست.


1-«طه»؛ این قرآن را به تو نازل نکردیم که خود را به‌ زحمت‌ بیافکنی. 2-(این‌ قـرآن) فـقط وسیله یادآوری است برای کـسانی کـه مـی ترسند 3-(این قرآن) از جـانب آنـکه زمین و آسمان های بلند‌ آفـرید؛ نـازل شده است. 4-آفریدگار بر عرش (آفرینش) استیلاء دارد. 5-هرچه‌ در‌ زمین‌ و آسمانها است از او است. 6-آشکار و نـهان را مـی داند.
این آیات بلیغ و سخنان فصیح و مـحکم، عـمر را ‌‌سخت‌ تـحت تـأثیر قـرار داد، مردی که‌ تا چـند ثانیه پیش دشمن شماره یک‌ قرآن‌ و اسلام‌ بود مصمم گشت که روش خود را تغییر دهد، و بـه سوی خـانه‌ ای که قبلا اطلاع پیدا‌ کرده بـود، کـه رسـول خدا در آنـجاست روانـه شد و در خانه را کـوبید، مـردی‌ از یاران رسول اکرم‌ برخاست‌ و از شکاف در نگاه کرد؛ دید عمر شمشیر خود را حمایل نموده و پشت در ایستاده و مـنتظر بـاز شـدن در خانه است. فورا برگشت، و پیامبر را از جریان آگـاه سـاخت. حـمزه پسـر‌ عـبدالمطلب، گـفت: بگذار وارد شود. هرگاه با حسن نیت وارد شد مقدم او را گرامی می داریم و در غیر این صورت او را می کشیم.
طرز رفتار عمر با پیامبر اعتماد آنها را جلب‌ نمود‌ و چهره ی باز و اظهار ندامت و پشـیمانی او از کرده‌ های خویش تصمیم نهائی او را ثابت نمود و بالاخره در محضر گروهی‌ از یاران رسول خدا اسلام آورد و از آن پس در صف‌ مسلمانان‌ در آمد».
ابن هشام در ص 368 طرز اسلام آوردن عمر را به طرز دیگری هم نوشته است که ما به عللی از آن صـرف نـظر نمودیم.
منبع:
درسهایی از مکتب اسلام » دی 1340، سال سوم - شماره 11 



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.