تبیان، دستیار زندگی
رهبر دیدار دارند با نخبه‌گان استان. این را زودتر از كرمی به جهت تماس بچه‌های سازمان ملی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان سیستان

ده روز با رهبر

قسمت چهارم

شب ره بر دیدار دارند با نخبه‌گان استان. این را زودتر از كرمی به جهت تماس بچه‌های سازمان ملی پرورش استعداد‌های درخشان با هم راهم متوجه شده‌ام. قرار است رأس ساعت هفت و نیم آن جا باشیم. این جمع در مدرس جا نمی‌شدند، برای همین قسمتی از مصلا را داربست زده‌اند و برزنت كشیده‌اند و نخبه‌گان استان را در آن قسمت جا داده‌اند. ما با گروه خبرنگاران وارد می‌شویم. یك هو یكی از بچه‌های حفاظت به من و كرمی و جعفریان هم‌گیر می‌دهد كه برویم قاتی خبرنگاران. خبرنگاران را نشانده‌اند روبه‌روی نورافكن‌ها. نتیجه این است كه عكس‌های آن‌ها ضد نور خواهد شد. بچه‌ها همه مشغول اعتراض‌اند. به گمانم برای كاهش تنش میان تیم حفاظت و تیم خبر، اولین گام تشكیل یك دوره كلاس عكاسی باشد برای بچه‌های حفاظت و هم‌زمان آموزش یك دوره مسائل حفاظتی به بچه‌های خبرنگار!

صف ما شلوغ و شلوغ‌تر می‌شود. جوری كه كم كم مجبوریم جمع و جور بنشینیم. با محمدحسین و كرمی پیش‌روی می‌كنیم و به سمت سه پایه‌ی دوربین صدا و سیما كه به لحاظ موقعیت سوق‌الجیشی بهترین جاست. چرا كه وقتی زیر سه پایه نشسته باشی، مطمئنی كه كسی ناغافل از تو تصویر بر نمی‌دارد! این هم جزو حكمت‌هایی است كه در این سفر آموختیم و به كار بستیم.

تقریباً همه‌ی مسوولان آمده‌اند. مردم نیز. مسعود پسر آقا هم وارد می‌شود. از میان مسوولان هم كسی نمی‌شناسدش. چند نفری از اعضای بیت كه می‌شناسندش، بلند می‌شوند و برایش جا باز می‌كنند، اما او كه می‌بیند جای ما ناجور است، می‌آید طرف ما و كنار ما می‌نشیند. می‌خواهم بگویم كه بابا! امتحانات نهایی تمام شد! قبول شدی! این‌جوری هم جای ما را تنگ می‌كنی، هم جای خودت را!

مسعود برای‌مان توضیح می‌‌دهد كه در سفرهای قبل در دیدارهای نخبه‌گان، آقا می‌ایستادند و یكایك حضار به ترتیب می‌آمدند و حضوری و اختصاصی صحبت می‌كردند. اما حالا آقا به واسطه‌ی عارضه‌ی كمر نمی‌توانند مدت زیادی سر پا بایستند و مجبورند روی صندلی بنشینند.

كمی كه فكر می‌كنم متوجه می‌شوم كه چرا آن شیوه را دوباره اجرا نمی‌كنند. آن شیوه اگر می‌خواست اجرا شود، مردم مجبور بودند خم شوند و با  كسی كه روی صندلی نشسته است، صحبت كنند...قبول شده‌ای آقا مسعود! قبول یك ضرب!

بعضی از حضار شروع می‌كنند به صحبت. چینش دوربین‌های صدا و سیما جوری است كه متأسفانه از كسی كه صحبت می‌كند نمی‌توانند فیلم بگیرند! استان‌دار شروع كرده است به خواندن یك خطابه كه خیال می‌كنم حتی مكتوبش هم مطول باشد. آن هم نه یك خطابه‌ی ادبی، كه یك متن اداری شماره‌دار. رسیده است به بند بیست و پنج ضاد! كه مسعود ریز می‌شود روی خط افتضاح من و به عوض خط می‌پرسد كه چرا از ضبط استفاده نمی‌كنم؟ جواب می‌دهم كه برای تیم حفاظت سوال برانگیز است و هر دفعه می‌آیند و پرس وجو می‌كنند. او هم روش‌هایش مثل ماست، می‌گوید: «اتفاقاً در هر جلسه از آن استفاده كن كه به‌اش عادت كنند!»

استان‌دار هنوز مشغول تلاوت بندهایی چند از خطابه‌ی مطولش است. حوصله‌مان سر رفته است. من اول خیال می‌كنم ما این جوری هستیم و به این متون مطول اداری عادت نداریم. اما وقتی سوال مسعود را می‌شنوم، می‌فهمم كه او نیز مثل ماست!

- چرا در «من او» از آن رسم‌الخط خاص و جدانویسی استفاده كردی؟

آقا روی صندلی نشسته‌اند و كنار دست‌شان میزی است. روی میز یك ساعت قرمز رنگ است. از همان ساعت‌های چینی- نه حتی بازار مشترك- كه در انقلاب هزار و دویست تومان می‌فروشند. گه‌گاه با دست چپ از صحبت‌های استان‌‌دار و نماینده یادداشت برمی‌دارد. خیلی كم سر تكان می‌‌دهد و تأیید می‌كند. به گمانم سعی می‌كند كه از حالات چهره‌اش، منویاتش نمایان نباشد. در دیدار با مسوولان بیش‌تر این‌جور می‌بینیم‌شان.

وجود این ساعت چینی قرمز رنگ را دیروز بعدازظهر كشف كردم. این ساعت در همه‌ی صحبت‌های ‌آقای روی میز است. به گمان من یك دیواری‌اش را نیز باید روی تریبون مسوولان می‌گذاشتند، از آن زنگ‌دارهای پاندولی!

بخت یارمان است و نفر بعدی آقای آبسالان است. از شاعران ایران‌شهری. با لباس بلوچی جلو می‌آید پای تریبون نرسیده است كه گل از گل آقا می‌شكفد و سلامش می‌كند. معلوم است كه آشنایند. او سلام می‌كند و می‌گوید:

- سلام عرض می‌كنم به هم‌شهری خودمان! رهبر عزیز انقلاب ...

غزلی را شروع می‌كند با مطلع چون پیك صبا تو با بهار آمده‌ای، ماننده‌ی گل به كوه‌سار آمده‌ای...

خورشید رخت پر زده از مشرق دل

تابنده، متین و باوقار آمده‌ای

جان در ره تو باد فدا رهبر من

گر سوی فقیر جان نثارآمده‌ای

چون بوی نسیم صبح هنگام بهار

بر سینه‌ی خشك این دیار آمده‌ای

در فجر بلند افتخارات وطن

چون نغمه‌ی شاد جویبار آمده‌ای

تو ابر سخاوتی و از بهر كرم

بر دشت وسیع انتظار آمده‌ای

قادر به فدای مقدم پاك تو باد

در فكر كویر چون بهار آمده‌ای

شعر، اول شعر خوبی است كه من در استان می‌شنوم. گویا رهبر هم همین عقیده را دارد.

- شعرتان بسیار شعر خوبی بود، فقط یك عیب داشت، (برق می‌گیردمان) آن هم این‌كه در باره‌ی بنده بود. (آرام می‌خندیم) شعر هم لفظش خوب بود، هم مضمونش، هم نشان دهنده‌ی یك تخیل قوی، اگر آن عیب را نداشت بنده حتماً آفرین‌های زیادی می‌گفتم.

نفر بعدی خانمی است به نام دكتر خلیلی جهان‌تیغ، از اساتید دانش‌گاه. با مانتو و روسری بلند می‌شود كه از مسائل زنان در استان بگوید، اما خیلی زود می‌رود سراغ دانش‌گاه‌ها و مشكلات اساتید. از هزینه‌ی گران سفرهای علمی اساتید می‌گفت و كمك نكردن دانش‌گاه. با خودم می‌گویم كه در تهران هم این مشكل هست دیگر. بهترین دانش‌گاه‌ها هم چیزی نمی‌دهند به اساتید برای فرصت مطالعاتی. ربطی به استان سیستان ندارد كه... اما وقتی توضیح می‌دهد و می‌فهمم كه منظورش از سفرهای تحقیقاتی، رفتن به تهران و خرید كتاب است، تازه می‌فهمم كه در چه خاك محرومی نشسته‌ایم...

چند نفر دیگری هم صحبت می‌كنند. مدام منتظرم تا یكی از بچه‌های استعدادهای درخشان را ببینم، اما متأسفانه گویا تیزهوشان را مطابق معمول جزو نخبه‌ها به حساب نیاورده‌اند! نوبت می‌رسد به یكی از مولوی‌های اهل سنت. یكی از میان جمعیت فریاد می‌كشد، فرج آقا امام زمان صلوات! بعضی‌ها انگار لج می‌كنند و تأكید رهبر برای دوری از محالّ اختلاف را نشنیده می‌گیرند. عیب ندارد، این صلوات را قبل از آمدن دوستان شیعه بفرستند. مولوی نذیراحمد- كه نمی‌دانم با آن نذیراحمدهای پاكستانی نسبت دارد یا نه- چه‌قدر خوب صحبت كرد. سلام و صلواتی داشت بر پیامبر و دودمانش، بعد هم از جدا نبودن دین و سیاست در آموزه‌های اسلامی صحبت كرد و در پایان هم گفت، اوایل انقلاب ما نگران بودیم كه با روی كار آمدن یك نظام انقلاب شیعی، اهل سنت در مضیقه بیافتند، اما حالا پس از گذشت سال‌ها متوجه می‌شویم كه در اشتباه بوده‌ایم. وحدت شیعه و سنی اگر معجزه‌ی انقلاب نباشد، كرامت است.

جلسه اگر چه طولانی شده است، اما صحبت‌های آدمی‌های غیررسمی فرهنگی شنیدنی است.

آقا قبل از جلسه‌ی عمومی، چند دقیقه‌ای با وزرا جلسه داشتند و در سخنرانی‌شان نیز استان‌دار را نصیحت كردند كه به عوض آن‌كه مدام كنار رهبر باشد، برود و مطالباتش را از وزرا بخواهد كه حالا بسیاری‌شان این‌جا جمع هستند و فرصت آزاد دارند. (چه‌قدر هم استان‌دار گوش كرد! تا پایان سفر حتی لحظه‌ای هم از فاصله‌‌ی نیم‌متری رهبر خارج نشد.)

بعد از كلی آدم‌های منظم و مرتب مردی پشت تریبون آمد از قبیله‌های هم سایه‌ی ما؛ به نام علیرضا ارجونی. بازیگر، سناریست، كارگردان تیاتر و از این قبیل. دكلمه می‌كند غزل حافظ را. «در نمازم خم ابروی توام یاد آمد» خیلی با احساس و با لحن استیلیزه. به بیت دوم می‌رسد. «از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار، كان تحمل كه تو دیدی همه بر باد آمد...» آقا سنگینی فضای مجلس را می‌شكند. «قبلاً هم تحملی ندیدیم.» بخت یارمان است كه ارجونی، مصرع  «حجله‌ی حسن بیارای كه داماد آمد» را سانسور می‌كند. احتمال می‌دهم كه آقا جواب آن بیت را نیز آماده داشت... صحبت‌هایش كلی است، پیرامون مشكلات فرهنگی. جایی هنرمندان استان را به «شیرآهن كوه مردان» وصف می‌كند. بدون ذكر ماخذ! لحنش به مجریان تلویزیونی می‌خورد. از هنر می‌گوید كه غذای روح است  و نمی‌شود گرسنه‌گی كشید، از موسیقی مقامی استان و تیاتر و هنرمندانی كه خلوت گزیده‌اند به سبب ناملایمت‌های زمانه، مثل رئیس‌الذاكرین- كه نمی‌شناسمش- و سلمان صالح‌زهی- كه پیش‌تر در سفری به چابهار دیده بودمش.

آقا بعدتر در صحبت‌هایش به یكایك صحبت‌های حضار استناد می‌كند و جواب می‌دهد. از جمله در مورد این آقا ارجونی می‌گوید:

«البته درست است كه هنر غذا است، اما غذا هم حلال و حرام دارد!»

بنده‌ی خدایی كه روبه‌روی من نشسته است، انگار می‌خواهد چیزی را از جیب كتش در بیاورد و به دیگری بدهد، اما هر بار كه نگاه من را می‌بیند، دستش را از داخل كتش در می‌آورد و صاف می‌نشیند! نمی‌دانم چه مشكلی دارد.

از همه بی‌خیال‌تر عبدالحسینی است كه برای خودش راه می‌رود وسط مجلس و عكس می‌اندازد. می‌خواهد یك عكس نیمرخ از آقا بیاندازند. می‌رود طرف صف وزرا. باید برود روی لبه‌ی هره‌ی دیواره‌ای كه وزرا به آن تكیه داده‌اند. دستش را روی شانه‌ی وزیر می‌گذارد و می‌رود بالا. لنز تله‌زوم دوربینش در جیب جلیقه جا نمی‌شود. خیلی خون‌سرد می‌زند روی شانه‌ی وزیر. «بی‌زحمت این را یك دقیقه نگه‌دار...» لنز قبلی را درمی‌آورد و توی جیب می‌گذارد. بعد دوباره می‌زند روی شانه‌ی وزیر. همان‌جور كه آن بالا ایستاده است، بدون این‌كه خم شود، به وزیر می‌گوید: «حالا بدهش به من!» وزیر نیم‌خیز می‌شود و لنز را می‌‌دهد دستش. دم عبدالحسینی گرم. موقع كار، حرفه‌ای‌ترین آدم روی زمین است.

شاید جذاب‌ترین بخش دیدار با نخبه‌گان، صحبت خانمی است چادری، با چهره‌ای شكسته و خسته. از آن چهره‌های جوانی كه زود پیر شده است و در خود غمی عظیم را پنهان كرده است. وقتی می‌رود پشت تریبون قسمت خانم‌ها، میكروفون بی‌سیم بازی در می‌آورد و خرخر می‌كند. (در ایران دو وسیله‌اند كه هیچ زمانی سالم نیستند. به جدید و قدیم هم دخلی ندارد. یكی آب سردنكن و دیگری سیستم صوتی!) آقا كه بسیار مشتاق به صحبت‌های این خانم گوش می‌‌داد، عاقبت كاسه‌ی صبرش لب‌‌ریز می‌شود:

- این میكروفون را درست كنید!

به رخ می‌‌دود به سمت تریبون. مجرب‌تر از آن است كه تلاش كند برای درست كردن میكروفون. خانم را راه‌نمایی می‌كند به سمت تریبون قسمت آقایان. دوباره صحبتش را آغاز می‌كند. نامش خانم عبادی است. كارگر نمونه‌ای استان. خراب شدن میكروفون، نظم صحبت را از او گرفته است. دوباره سلام می‌كند. رهبر می‌خندد و سلامش را دوباره جواب می‌گوید. «سلام علیكم، از همان جایی كه صحبت‌تان قطع شد، ادامه بدهید...» اول بسیار كتابی شروع می‌كند به صحبت. «رهبرا خیلی قدوم‌تان به استان را خوش آمد می‌گویم و از تشریف‌فرمایی شما تشكر می‌كنم...» چند جمله كه می‌گوید، لحنش عوض می‌شود. دیگر جملات ادبی را فراموش كرده است. بغضش می‌گیرد و می‌گوید: «ما كارگرها خیلی فقیریم آقا، زنان كارگر هیچ چیزی ندارند... آقا بدبختی زیاد است...» سكوت سنگینی مصلا را فرا می‌گیرد، حتی وقتی كه این بانو- كه چهره‌ی شكسته‌اش شرف دارد به همه‌ی مسوولان كاهل- در پایان صحبتش باز می‌خواهد ادبی صحبت كند و می‌گوید: «دیگر فرمایشی ندارم، آقا... امری نیست...» هنوز ساكتیم و بغض‌مان را فرو می‌خوریم؛ حتی خود آقا نیز. این تنها كسی بود كه موقع حرف زدنش آقا سر تكان می‌‌داد و مشتاق شنیدن به او نگاه می‌كرد. تا این‌ جای سفر هیچ كسی را ندیدم كه آقا تا بدین مایه مهربانانه نگاهش كند.

باز هم از خانم‌ها دختری جوان و مانتویی می‌آید به نام لاله‌ی كشاورز؛ قهرمان سنگ‌نوردی و سال پنجم دانشكده‌ی پزشكی. بدون لهجه و روان و مسلط صحبت می‌كند. به قول كرمی كه سردبیر است و مدام چشمش دنبال نیرو، اگر جویی عقل بود، بلافاصله صدا و سیمای استان او را می‌برد و یك برنامه به او می‌داد! آقا بعدتر در صحبتش اشاره می‌كند كه «اصلاً این استان محلی است برای سخت‌كوشی. طبیعت سخت، زندگی سخت... بی‌راه نیست كه آن دخترمان نیز در سنگ‌نوردی در ایران رتبه می‌آورد. یا مثلاً در ورزش‌های رزمی شنیده‌ام اوضاع استان خوب است. اصلاً چیزهای سخت این‌جا بهتر عمل می‌آیند، برای همین در سنگ‌نوردی موفق‌ترید تا چیزی مثل... مثل پینگ‌پونگ!»

آخرین نفر كسی است به نام احمدعلی خسروی. به گمان من بسیار خوب صحبت كرد. از مدیریت‌های غیربومی گفت، این‌كه مدیران یا در استان دوره‌ی كارورزی می‌گذرانند، یا تبعیدی هستند! شاید جسورانه گوشه‌ی چشمی هم داشت به استان‌دار و اسلافش... البته رهبر بعدتر از استان‌دار دفاع كرد كه «استان‌دار، تا آن‌جایی كه من در جلسات دیدم، فرد دل سوزی است و خیلی هم غیربومی نیست، اهل جنوب خراسان است...»

رهبر بیش از دو ساعت ثابت نشست و ساكت به صحبت‌های مردم گوش داد. این مهم‌ترین چیزی بود كه من در این جلسه دیدم، اما مسوولان رسانه‌ها معمولاً حواس‌شان نیست كه این دو ساعت، ساكت نشستن و گوش دادن، خبری مهم‌تر است تا نیم ساعت صحبت آقا. بلافاصله در خبر آقا را نشان می‌‌دهند، مشغول سخنرانی كردن...

آقا در نیم ساعت صحبتی كه داشت، تقریباً به صحبت‌ همه‌ی كسانی كه حرف‌زده بودند، ارجاع داشت؛ البته با كمی تفاوت. آقا به خلاف هرم مسوولیت به صحبت‌ها ارجاع داد. جوری كه به نماینده مجلس و استان‌دار كم‌تر ارجاع داد تا آن استاد دانشگاه یا آن كارگر نمونه.مومن در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد...

اول صحبت آقا عذر خواست از مردم كه نتوانسته است مثل گذشته بایستد و به صحبت هم همه گوش دهد. گفت كه به واسطه‌ی كمر درد چنین مشكلی دارد.

بعد صحبت را شروع كرد. یك شروع فنی و خوب. آقا ارجاع داد به سلام آبسالان شاعر و این كه او را هم‌شهری خطاب كرد.

«من در زمان تبعید وصیت كرده بودم كه اگر مردم مرا در ایران‌شهر دفن كنند، نه در مشهد مقدس. حتی خیلی دوست داشتم كه بعد از تبعید، دوباره به این دیار برگردم كه انقلاب شد و این اتفاق ممكن نشد. البته من بعد از تبعید به سیستان و بلوچستان مدتی هم به جیرفت تبعید شدم.»

حالا می‌شود به خامنه و مشهد و تبریز و تفرش و نجف و نجف‌آباد و الخ، ایران‌شهر و حتی جیرفت را نیز اضافه كرد!

آقا از شهید نیكبخت گفت كه اصفهانی بوده و از خارج از كشور آمده بوده است. صاف می‌آید به سیستان برای خدمت جهادی و بعد هم شهید می‌‌شود. آقا از سیل 57 گفت كه حتی معاون استان‌دار هم به ایران شهر نیامده بوده است؛ نه برای كمك‌رسانی نه حتی برای بازدید.

«هیچ‌كسی هیچ كمكی نمی‌كرد. این استان توی چشم نبود. از شیر و خورشید چیزی نمی‌رسید، تازه اگر هم می‌رسید در راه خورده  می‌شد. ما در كل استان در رژیم شاه فرودگاه نداشتیم. نزدیك‌ترین فرودگاه در بیرجند بود. چرا؟ فقط به خاطر این كه خاندان سلطنتی سالی یك بار می‌آمدند بیرجند برای شترسواری و شراب چند ساله‌ای كه آن‌جا بود. آن‌وقت شما در مازندران پنج فرودگاه می‌‌دیدید. چرا؟ باز هم نه برای مردم، كه برای ویلاها و تفرج‌گاه‌های این جماعت؛ آن وقت سیستان یك فرودگاه نداشت...»

جالب است. در روزنامه‌ها كه بررسی می‌كردم، در رژیم گذشته حتی یك مسوول بلند پایه هم به شهرهای درجه دوی استان سفر نكرده بود. خود آقا كه نكته‌ی جالب‌تری گفت. این كه معاون استان‌دار هم در طول خدمت به ایران شهر سفر نكرده بوده!

آقا یك‌جا هم ارجاع داد به صحبت‌های استان‌دار: «این‌ چیزهایی كه گفتید همه در طرح دولت هم آمده. شما باید تقدم و تأخرش را بررسی كنید كدام ارجحیت دارد به باقی؟.»

و بعد هم مساله‌ی زنان كه گویا بسیار مساله‌ی حادی است در استان. خاصه در میان اقوام بلوچ. با توجه به اكثریت اهل سنت اقوام بلوچ، آقا از قرآن مثل می‌آوردند: «فتذروها كالمعلقه، زنان‌تان را رها نكنید. مشكل زنان این است كه به علت تعدد زوجات به‌صورت معلقات در می‌آیند معلقه یعنی چیزی بین شوهردار و بی‌شوهر، بلاتكلیف. این در حالی است كه طبق نص قرآن شما كه ولو برای لحظه‌ای نمی‌توانید عدالت را رعایت كنید، نمی‌توانید هم سران متعدد برگزینید. نگفته است كه اگر برای لحظه‌ای عدالت را رعایت نكنید، بل سخت‌تر است، حتی اگر شما شك داشته باشید كه نتوانید عدالت را رعایت كنید، منع شده‌اید.»

آقا از سوره‌ی نساء آیه‌ی شریفه‌ی 129را ذكر كرده بودند. «و لن تستطیعوا ان تعدلوا بین النساء ولو حرصتم فلا تمیلوا كل المیل فتذروها كالمعلقه، و ان تصلحوا و تنقوا فان الله كان غفورا رحیما» و شما هرگز نمی‌توانید بین هم‌سران‌تان به‌طور كامل عدالت را رعایت كنید، هر چند بر این امر مشتاق و خواستار برقراری عدالت باشید؛ پس (لااقل) تمام توجه خود را به یكی از هم‌سران‌تان ندهید و هم سر دیگر را بلاتكلیف رها نكنید و... (ترجمه‌ی خانم دكتر صفارزاده كه عدالت را در مورد بانوان كاملاً رعایت كرده باشیم!)»

بعد آقا كه دیدند مردان یك هو خیلی ساكت شده‌اند، لب خندی زدند. «دلیلش هم روشن است، نو كه آمد به بازار، كهنه شود... (چندتایی گفتند دل‌آزار، اما آقا گفت) كهنه شود كالمعلقه!»

صحبت‌های آقا تمام شده بود و خبرنگارها زرنگ‌تر از باقی رفته بودند پای سفره كه یك هو یكی از حاضران بلند شد؛ یك بلوچ فربه‌ی بامزه. از همان میان جمعیت فریاد كشید: «آقا! من هم یك عرضی داشتم. شما در دفاع از زنان گفتید، بگذارید من هم در دفاع از مردان بگویم!» همه زدند زیر خنده! صدایش از بین جمعیت كه بعضی سر پا ایستاده بودند، به گوش نمی‌رسید. خودش با یك اعتماد به نفس بالا آمد پشت میكروفون:

- من فیض محمد سالارزهی هستم، آب خیزدار نمونه‌ی استان. در این استان كشاورزی بسیار سخت می‌باشد، به استان‌دار هم گفته‌ام...

آقا خندید و گفت: «اصل مطلب را بگو!» همه خندیدند...

- باشد! باشد! آن را هم می‌گویم. اما بگذار من اول یك چیزی را بگویم. رهبرا! من خیلی خوشم آمد از حضرتعالی، چند شب پیش‌ها كه توی تلویزیون گفتی بوش هم مثل هیتلر است و جلو آمریكا ایستادی، من خیلی خوشم آمد. به منزل هم گفتم این آدم خوبی است...

آقا دوباره می‌خندند و می‌گویند: «این درست! اما مردم منتظرند، سفره را هم انداخته‌اند...»

- باشد، می‌گویم دیگر... ببینید رهبر، من خودم دو زنه‌ام!

یك هو بمب خنده در میان جمعیت می‌تركد. مرد بلوچ اصلاً جریان سیال ذهن دارد، قوی‌تر از كلی از نویسنده‌ها...

- من خودم دو زنه‌ام، همه‌اش تقصیر مردها نیست، زن‌ها هم تقصیر دارند...

یكی از وزرا به دكتر پزشكیان- كه قبل از وزارت هم سرش را در سانحه‌ی راننده‌گی از دست داده است- می‌گوید: «یاد بگیر!» بلوچ ادامه می‌‌دهد:

- زن‌ها خودشان مقصرند رهبر. حالا من یكی- دو كار هم با استان‌دار دارم كه بعداً خصوصی به‌اش می‌گویم...

آقا بداهتاً می‌گوید: «مساله‌ی سومی كه نیست؟!»

جمعیت دوباره از خنده منفجر می‌شوند. همه سر حال آمده‌اند. می‌گویند و می‌خندند...

در این میان بنده‌خدایی هم كه روبه‌روی من نشسته بود و در كل این مدت مراقب هم بودیم، از فرصت استفاده می‌كند و آن چیز را از جیبش در می‌آورد و به دوستانش نشان می‌‌دهد... آن‌چیز توی یك بسته‌بندی وكیوم است. بازش می‌كند و سیمش را به دو مقام دیگر نشان می‌دهد... یك هندزفری مبایل!!!

تا آقا سر سفره بروند، مردم می‌آیند كنارشان. از فرصت استفاده می‌كنم و جلو می‌روم و تسبیحم را- به سفارش خواهرزاده‌ام- می‌‌دهم به دست آقا و پس می‌گیرم كه تبرك شده باشد. بعدتر فكر می‌كنم كه نكند خواهرزاده‌ام سر ما را با تبرك گول مالیده باشد و از قبل چاله‌ای برای تسبیح كنده باشد؟ از این نسل بعدی هر چیزی بر می‌آید.حتی مومن های‌كوچولو نیز در هیچ چارچوبی نمی‌گنجند...

        

دور سفره نشسته‌ایم و قرار است شام بدهند. توی این مراسم است كه متوجه می‌شوم در زاهدان- مثل هر جای دیگری- یك سری آدم متنفذ هستند كه در همه‌ی این جلسات شركت می‌كنند. گیرم حالا هم نخبه باشند، هم خانواده‌ی شهید، هم جزو علما، دیگر با موی سفید كه نمی‌توانند جزو جوانان باشند! به هر رو ده – بیست نفری هستند كه در همه‌ی جلسات رهبر- جلسات بعدی را نیز بررسی كردم- حضور دارند. از میان‌شان یكی- كه انصافاً با مزه است- سر شام بلند بلند به دیگری می‌گوید:

- قادری! ها با توام! تو از كی تا حالا نخبه شده‌ای؟ تو را كه همیشه از كلاس بیرون می‌كردند...

قادری جواب می‌دهد: «از همین امروز صبح نخبه شده‌ام كه تو شده بودی جزو علمای استان!»ادامه دارد...


لینك مطالب مرتبط:

پیام رهبر امت؛ سپاس از ملت

یكی از راه ها؛ جذب قلوب...

دل ها را به هم نزدیك كنید

به آغوش مردم پناه ببرید

آب زنید راه را ( گزارش تصویری 2)

رهبرمعظم انقلاب: هویت ملی در مقابل هویت دینی نیست

عجب چیزهایی در نامه اعمال ماست!

سرگرم كردن جوانان به چیزهایی كه ...

بیشترین چیزی كه روی ذهن جوان اثر می‌كند

چه‌طور گناه، انسان را زمین‌گیر می‌كند؟

گزارش تصویری محفل انس با قرآن در حضور مقام معظمرهبری

اقتصاد منهای نفت