تبیان، دستیار زندگی
صدای "خاطره" در فضای خاکستری و یخ زده ی دفتر خانه پیچید. صدا، طنین چینی شکسته ی غرور زنی را داشت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهارده شاخه گل محمدی


صدای "خاطره" در فضای خاکستری و یخ زده ی دفتر خانه پیچید. صدا، طنین چینی شکسته ی غرور زنی را داشت.

- ... من مهریه ام را می خواهم.

فقط یک امضاء مانده بود تا حکم جدایی – که از ماهها پیش آغاز شده بود – جنبه ی قانونی پیدا کند.

رییس دفتر خانه، پشت میز کهنه ای که بوی پوسیدگی می داد، نشست و قباله ای را که با روبانی صورتی بسته شده بود، باز کرد.

رییس دفترخانه رو به محسن کرد و گفت: "شما که گفته بودید خانمتان مهریه ندارد."

محسن در حالی که لبخندی روی لب هایش شکفته بود با لحنی که نشانه حیرت عمیق او بود، گفت: "چهارده شاخه گل محمدی!!"

کلماتی که از میان دو لب او بیرون آمد، حرکتی به دود سیگار و کاغذهای پوسیده و برفی که پشت پنجره های مه گرفته، می بارید داد، و آنها را برد به اردیبهشت و گل های محمدی که در باغچه خانه عروس روییده بود.

گل ها از میان باغچه ی وسط حیاط، تا نزدیک پنجره ها رسیده بودند. مجلس عقد کنان خاطره و محسن در میان مخالفت های شدید خانواده ی عروس، بالاخره سر گرفته بود؛ ولی عروس تا دم عقد مهریه را معلوم نکرده بود و خانواده ها، چشم ها و گوش ها را تیز کرده بودند تا ببینند خاطره، مهریه اش را چقدر تعیین می کند.

خاله خانم بزرگ داماد سر در گوش مادر داماد گذاشته و گفته بود: "دخترهای مردم زرنگند. لابد شما را خواب کرده تا مهریه ی سنگینی را پیشنهاد کند. شنیده ام مهریه خواهر عروس هزار سکه طلا است."

مادر داماد به عروس که زیر تور و لباس عروس همچون تکه ابری رویایی به نظر می آمد نگاه کرد. نمی توانست نسبت به دختری که قرآن را باز کرده و سوره ی مریم را می خواند، بدگمان باشد.

خواهر و مادر عروس با همه کوششی که کرده بودند تا حرفی از زیر زبان عروس بکشند، موفق نشده بودند ولی می دانستند کارهای خاطره همیشه غیر قابل پیش بینی است.

عروس حتی در برابر داماد سکوت کرده و گفته بود که سر سفره ی عقد می گویم.

و سرانجام، لحظه ای رسید که آقا، هنگام خواندن خطبه عقد از عروس خانم پرسید: "میزان مهریه چقدر است؟"

و عروس گفته بود: "چهارده شاخه گل محمدی به نیت چهارده معصوم."

عطر گل های مریم که در سفره بود با عطر گل های محمدی و یاس های حیاط به هم پیچیده بود، در حالی که زمزمه ها و پچ پچ هایی در دو اتاق تو در توی عقد بالا گرفته بود.

نگاه ها روی عروس ثابت مانده بود که همچنان سرش را روی قرآن خم کرده و بی اعتنا به غوغایی که در اطرافش بود، قرآن می خواند.

مادر عروس زد توی صورتش و به دختر بزرگتر گفت: "این دختر واقعاً دیوانه است! من که دیگر نمی توانم توی چشم فامیل نگاه کنم. گفتیم این داماد که هیچ امتیازی ندارد، حقش بود اقلاً مهریه اش را سنگین می گرفت."

خواهر بزرگترش گفت: "حالا، من جواب اصغرآقا را چی بدهم؟! چطور می توانم سرکوفت های او را جمع کنم. حق هم دارد. لابد به من خواهد گفت: پس رسم و رسومات فقط برای ما بود؛ هزار سکه طلا! اینکه مهریه، سنگینی عروس را معلوم می کند! کارهای خاطره همیشه مایه سرشکستگی ما است. آن از شوهر انتخاب کردنش، این هم از مهریه اش!" در اتاقی که مردها نشسته بودند، عموی عروس رو کرد به پدر خاطره و گفت: "این هم شد کار، که خاطره هیچ کس را داخل آدم حساب نکند!"

و پدر، در حالی که دست ها را به هم می مالید با لحنی غمگین گفت: "باور کن پشم کلاهم ریخته و گرنه مگر می گذاشتم دخترم، آن هم دختری که خواستگارها برایش پاشنه در خانه را در آورده اند با یک دانشجوی ساده ی نقاشی عروسی کند! نه جانم تیغم نمی برد. چه کار می کردم؟! این هم از مهریه اش!! باور کن این دختره تا مرا توی گور نکند، آرام نمی گیرد." و بعد، از جیبش دو قرص بیرون آورد و با یک لیوان آب فرو داد و زیر لب به مسخره گفت: "چهارده شاخه گل محمدی!!"

محسن گفت: "آقای رییس، این هم شد بهانه. حالا من توی این برف و سرما، گل محمدی از کجا بیاورم؟"

رییس دفتر با خونسردی و تا حدی مودبانه گفت: "آقای عزیز، مهریه، مهریه است. فرق نمی کند. شما می بایست طلب خانمتان را بدهید. شما به او بدهکارید."

- ولی من...

و به خاطره که در میان پدر و مادرش نشسته و انگشتها را به هم گره زده و روی زانوها گذاشته بود، نگاه کرد. او با غرور و یکدندگی به نقطه ای در دور دستها نگاه می کرد.

مرد با همه ی سردی و خشکی ای که در وجودش بود، به روز عقدکنان فکر کرد و اینکه موضوع تعیین مهریه به وسیله خاطره، تا چه حد موجب غرور و مباهات او شده بود. آن روزی که به شوخی گفته بود: "همین الان چهارده شاخه گل محمدی می چینم و به تو تقدیم می کنم." و بعد در میان خنده و شوخی، موضوع به فراموشی سپرده شده بود.

- خوب، آقای رییس. حالا من چه کار کنم؟

- هیچی آقای محترم. باید چهارده شاخه گل محمدی پیدا کنید و به خانم بدهید.

- حالا رز نمی شود؟

- تا نظر خانم چه باشد؟

خاطره بدون یک کلمه حرف، سرش را به علامت نفی بالا برد.

- خوب گل مریم؟

خاطره، همان حرکت را تکرار کرد.

مرد، یک بار دیگر به اطرافش نگاه کرد. به همه چیزهایی که در چشمش می چرخید و به صورت رویای گل های محمدی در می آمد.

- باشد. می روم دنبال مهریه ی خانم.

بعد با نگاه های نفرت آلود پدر و مادر خاطره که مثل دو برج زهر مار نشسته بودند، با همان نفرت پاسخ داد.

از پله هایی که پر از آشغال سیگار و کاغذهای بیسکویت بود آمد پایین. پله ها نیمه تاریک بود و بیرون از دفتر خانه، برف و کولاک، زمین و آسمان را به هم پیوند داده بود. همه چیز در میان برف، در میان مه و در میان همهمه ی آدمهایی که می گذشتند گم شده بود. همه چیز در چشم او به نظر سرابی بزرگ می آمد. همه چیز حتی دختری که پشت یک ماشین قرمز نشسته بود و موهای دورنگش از زیر روسری آمده بود بیرون. حوصله او را هم نداشت. اصلاً نمی توانست توضیح درستی به او بدهد. همان طور که نتوانسته بود به دوستانش توضیح بدهد. دوستانی که هیچ کدام حاضر نشده بودند در مجلس طلاق آنها به صورت شاهد ظاهر شوند و او که حالا دیگر آن نقاش سابق نبود، بلکه کسی بود که یک مقام اجرایی مهم داشت در دل گفته بود: "مگر آنکه گذر پوست به دباغ خانه نیفتد!!"

احساس سرگیجه می کرد. راهش را کج کرد و یک تاکسی در بست گرفت.

- آقا مرا ببر به یک گلفروشی بزرگ. جایی که همه گل ها را داشته باشد. راننده تاکسی، توی آینه به مردی که موهایش جوگندمی بود و حالت موقری داشت نگاه کرد و گفت : "امر خیری است؟"

و او با غیظ در حالی که دندانهایش را به هم می فشرد گفت: "شاید هم امر خیری باشد."

تاکسی راه افتاد و او به مردمی که در صف های اتوبوس و تاکسی منتظر بودند تا زودتر خود را به خانه های گرم برسانند نگاه کرد. شهر در میان برف و گل و لای فرو رفته بود.

تاکسی، کنار یک گلفروشی ایستاد. محسن پیاده شد. از پشت پنجره های بخار آلود به نرگس ها و میخک ها و گل های مریم نگاه کرد و به گلهای خورشیدی. چشمهایش گشت و گشت...

در پشت شیشه های گلفروشی پسری جوان را دید که با حسرت به گلها نگاه می کرد. پسر، دفترچه های طراحی اش را در دست می فشرد و در اندیشه ی خریدن دسته گل برای همسر آینده اش بود ولی ته جیبش تنها پول کرایه ی اتوبوسش را داشت.

پشت پنجره گلفروشی، رویای دانشجوی رشته نقاشی ناپدید شده بود و او حالا خود را در آینه می دید. با موهایی که در روی شقیقه ها سفید شده بود و چین های تازه ای در صورت...

- آقا، شما گل محمدی ندارید؟

پسر جوان مشغول درست کردن گل دست عروس بود گفت: "گل محمدی که مال گلفروشی نیست. می توانید رز صورتی ببرید یا رز قرمز."

عجب مکافاتی شده است این مهریه!!

پیرمردی که سرش را روی بخاری گرفته و مشغول گرم کردن خود بود، گفت: "گل محمدی، گل باغچه است. چون به محض اینکه چیده شود، پژمرده می شود."

مرد، زیر لب گفت: "همه چیزش مایه درد سر بود این خاطره!"

پیرمرد گفت: "حالا چه اصراری دارید گل محمدی بخرید؟"

مرد جوابی نداد و به سرعت از گلفروشی خارج شد.

راننده تاکسی که او را دست خالی دید، گفت: "آقا، مگر دنبال چه می گردید که پیدا نمی کنید؟"

مرد در حالی که دستی به موهای خیسش می کشید، گفت: "قصه اش دراز است برادر."

حوصله حرف زدن نداشت. احساس تنهایی می کرد. از وقتی که از خانه و زندگی بیزار شده بود، همه چیز را طور دیگری می دید. انگار که او حرفهای آدمها را نمی فهمید و آنها هم حرفهای او را نمی فهمیدند. حتی مادر و خواهر و برادرش... هیچ کس. همه او را تنها گذاشته بودند.

از وقتی خاطره و بچه ها را ترک کرده بود. شده بود مثل طاعون زده ها، به خانه ی هر رفیقی که می رفت از نیش زبان آنها در امان نبود.

- خوب است وا ... ما که هیچ عیبی به زنت نمی بینیم.

- خاطره، همان کسی است که هر چه داشت در اختیار تو گذاشت تا آتلیه باز کنی، آنوقت تو... وقتی کارت رونق گرفت، شروع کردی به جفتک اندازی.

- خوب است ما می دانیم که چند سال از خاطره خواستگاری کردی.

- اسمش را گذاشته ای عشق. ولی تو اگر عشق سرت می شد باید وفاداری را هم باور می کردی.

مگر کارشان به او نیفتد و گرنه می دانست چطور حسابش را با دوستان قدیمی صاف کند.

تاکسی جلوی یک مغازه ی دیگر نگه داشت. مردی جوان که دسته گل سرخی به دست داشت بیرون آمد و سوار ماشین گل زده ای شد.

در دل گفت: "مردم هم چقدر حوصله دارند وا...!! توی این برف ...!"

گل ها، درون گلدان ها، انگار با او حرف می زدند. دلفریبی خود را به رخ او می کشیدند و با غرور بر روی گردن های بلند خود به لبه های گلدان تکیه داده بودند. مثل خاطره که هیچ وقت او را برای کارهایش تشویق نکرده بود. هیچ وقت!! او به پله هایی که شوهرش از آنها بالا می رفت تقریباً با بی اعتنایی مطلق روبه رو می شد. در میان همکلاسی های قدیمی، تنها او بود که همانگونه که در بیست سالگی آرمانگرا بود، درسی و چند سالگی هم بر عقیده های خود پای می فشرد.

در گلفروشی قبلی فهمیده بود که آنچه می خواهد، تعجب همگان را برمی انگیزد، به همین دلیل، آرام و بی صدا، در حالی که احساس ضعف و سرگیجه می کرد، جلو رفت و زیر گوش مردی میانه سال که با آرامش و رضایت خاطر، بر روی گل ها آب می پاشید، گفت:

"آقا ببخشید، گل محمدی را از کجا می شود تهیه کرد؟"

مرد، در حالی که آبپاش را در دست گرفته بود با تعجب گفت: "گل محمدی؟"

- بله آقا.

- ما که چنین گلی نداریم.

- ولی آیا در گلفروشی دیگری هم پیدا نمی شود؟

- فکر نمی کنم. آن هم توی این فصل... اصلاً می دانید آقا این گل، مال گلفروشی نیست. این گل، مال خانه هاست، آن هم خانه های قدیمی. آن خانه ها هم که دیگر پیدا نمی شود، توی این آپارتمان ها، هیچ گلی نمی تواند نفس بکشد، چه برسد به گل محمدی!!

در دلش گفت: من از دست فلسفه بافی های خاطره خسته شدم، حالا اینها هم دارند فلسفه برای من می بافند. هیچ کس به داد آدم نمی رسد."

مرد میانه سال، دو باره آب روی گل ها پاشید و همان طور که سرش زیر بود گفت: "توی این زمستان یخ زده، بعید است که در خانه ای، حتی خانه های قدیمی چنین چیزی پیدا شود. باغبان های قدیمی، گلهای محمدی را در گلخانه ها و زیر پوششهای پلاستیکی پنهان کرده اند تا موقع بهار..."

- خوب، این باغبانها، را از کجا می شود پیدا کرد.

گلفروش مدتی فکر کرد و بعد گفت: "به فرض، چنین کسی پیدا شود. بوته خالی گل محمدی به چه درد شما می خورد؟"

- خوب شاید در گلخانه ها بشود چند تا از این گلها را تهیه کرد. مثلاً چهارده تا را.

حالا شما چه اصراری دارید که گل محمدی بخرید. در این فصل، گل محمدی کمیاب که چه عرض کنم، فکر می کنم نایاب باشد.

محسن، در حالی که بقیه ی حرف های گلفروش را نشنیده بود به سرعت از در خارج شد.

راننده ی تاکسی گفت: "آقا، مگر شما دنبال چه می گردید؟"

- دنبال یک گل نایاب

- چه گلی؟

- گل محمدی!

راننده، در حالی که سعی داشت ماشین را به سلامت از چاله ای که پر از گل و لای و برف بود، رد کند، گفت: "گل محمدی! آن هم توی این هوا..."

حالا دیگر شب شده بود و نور ماشین ها به صورت خط هایی موازی و بی پایان بر روی خیابان خیس منعکس شده بود.

به چند گلفروشی دیگر هم رفتند تا اینکه خیابان ها خلوت شد. محسن همین طور که به بیرون نگاه می کرد به راننده تاکسی گفت: "همین جا نگه دار."

راننده، تاکسی را نگه داشت و گفت: "اینجا چه خبر است؟"

- یک گلفروشی کوچک، یک دکه. شاید در این جا کسی باشد که آدرس این گل را به من بدهد.

- آقا، آن همه گلفروشی های بزرگ، این گل را نداشتند. حال شما اینجا آمده اید. محسن پیاده شد و به طرف پیرمردی که مو و ریش سفیدی داشت رفت. مرد با حالتی عاشقانه، گلها را جا به جا می کرد. با لبخند و زمزمه هایی که گویا با گلها سخن می گفت.

- حاج آقا ببخشید. یک عرضی داشتم.

- بفرمایید قربان.

- گل محمدی را از کجا می شود به دست آورد؟

و پیرمرد، نگاه عمیق و پر حیرت خود را به او دوخت و با لهجه ی غلیظ کاشانی گفت:

"گل محمدی را می خواهید برای چه؟"

- یک مساله خانوادگی است.

برای اولین بار بود که اشاره ای به موضوع می کرد. انگار که با این پیرمرد احساس نزدیکی می کرد.

پیرمرد گفت: "خوب، شما اگر به من فرصت بدهید که مغازه را ببندم شاید بتوانم شما را به جایی ببرم که همه گل های قدیمی و فراموش شده را پرورش می دهند. آن وقت شاید..."

- یعنی ممکن است؟

- البته بعید می دانم توی این فصل... ولی خوب، شاید هم، توی گرمای گلخانه، بتوانی چند تا غنچه از این گل به دست بیاوری.

محسن، انگار همه چیز را فراموش کرده بود. آن زن که پانزده سال پیش در میان بهت و حیرت مهمان ها، مهریه اش را چهارده شاخه گل محمدی تعیین کرده بود و حالا این طور او را به دردسر انداخته بود! و یاد آن دختر را که همیشه او را تحسین می کرد. اصلاً کاشکی خاطره، دست از یکدندگی و لجبازی هایش می کشید. خدا خدا می کرد که کسی او را نشناسد. او که برای خودش کسی بود و حالا کنار یک دکه گلفروشی ایستاده بود و منتظر پیرمردی بود تا او را به گلخانه ای ببرد که شاید چند گل به دست بیاورد. آخرین هدیه برای خاطره ی کسی که با اولج کرده بود و هیچ شغلی قبول نمی کرد. توی خانه مانده بود و نقاشی می کرد و همیشه می گفت: "می خواهم یک نقاش آزاد باشم."

صد بار به او گفته بود:"دوست هایت همه جایزه ها را درو کرده اند. بیا یک نمایشگاه بگذار" و او می گفت:"هنوز به جایی نرسیده ام که نمایشگاه بگذارم.

همیشه نسبت به موقعیتهای او بی اعتنا بود. حتی در کمال جسارت نقاط ضعف اخلاقی و تکنیکی او را به رخش می کشید. هر چه می خواست به زنش بفهماند که او دیگر یک دانشجوی نقاشی نیست و دارای مقام و منزلت خاصی است به خرجش نمی رفت. همه به او توجه داشتند: خبرنگارها، دانشجوهای دختر و پسر و زنان و مردان هنر دوست. آدم هایی هم بودند که می خواستند او از آنها حمایت کند. خاطره بدون حسادت، بدون کینه، مثل مجسمه ای از غرور به این چیزها نگاه می کرد. با خونسردی کامل مشغول تربیت بچه ها بود و تحقیقات هنری اش.

آخرین اختلافشان بر سر چادر سر کردن و سر نکردن بود. محسن بارها به او گفته بود "آن دوره ها گذشته. برای ورود به محافل روشنفکری و مخصوصاً برای مقبول شدن در محافل بین المللی هنری باید چادرت را برداری." و خاطره به او گفته بود: محسن، توعوض شدی. به خاطر موقعیت های تازه. به خاطر بالا رفتن از نردبان. ولی من... من همانی هستم که بودم. من همینم و عوض نخواهم شد."

او و پیرمرد در تاکسی بودند. پیرمرد حس می کرد مساله ای که مرد با آن در جدال است مهم تر از پیدا کردن گل محمدی است و در آن شب یخ زده زمستانی دلش خواست به مردی که درمانده و پریشان به نظر می رسید، کمک کند.

- آقا، اگر می خواهید شما را به گلخانه ببرم، باید بروید به خیابان دربند، راننده ی تاکسی، فرمان را پیچاند و تاکسی با صدایی گوشخراش به دور خود پیچیده و به طرف سربالایی رفت.

پیرمرد با لحنی خودمانی گفت:" اصلا، ماجرای این گل محمدی چی هست؟"

- موضوع مهریه است.

- خیلی جالب است. من وقتی با زنم عروسی کردم – خدا بیا مرزدش – سه دانگ از باغی را که پر بود از گل های محمدی مهریه اش کردم ولی او هیچ وقت مهریه اش را مطالبه نکرد و تنها سهمی که از مهریه اش می برد، سالی چند شیشه گلاب دو آتشه بود که آن هم صرف نذری امام حسین و حضرت ابوالفضل می کرد.

آخر می دانید آقا توی کاشان، موقع بهار، بوی گل های محمدی گیجت می کند؛ ولی اینجا... هیهات!! خوب حالا از این خیابان دست راستی بپیچ.

- خوب باز هم به راست.

ته یک کوچه ی بن بست پهن، یک در قدیمی بود که پیرمرد از راننده تاکسی خواست جلویش توقف کند.

- اگر هم پیدا بشود، همین جا است و بس. من هم یک دوست قدیمی اینجا دارم. خدا کند باشد.

بعد به آسمان نگاه کرد و گفت: "عجب برفی!"

راننده تاکسی گفت: "آقا دیگر خیلی دیر شده. ما هم زن و بچه داریم. مزد ما را بده تا بروم سرخانه و زندگی ام."

محسن پول او را داد و صدای پاهای خسته ای را شنید که روی زمین کشیده می شد.

پیرمرد به کسی که در را باز کرده بود گفت: "حاجی نصرالله اینجاست؟"

- بله.

مرد، فانوسی به دست داشت و آنها به دنبال او به راه افتادند. ته حیاط، گلخانه با شیشه های مربع تکراری که رنگ های عجیبی را در خود منعکس می کرد، قرار داشت. آنها به دنبال مرد و فانوس وارد شدند و بعد، در میان هوای مه آلود گلخانه که با انواع برگ های زینتی و گلدان های گل و گل های نرگس، همچون رویاهای کودکی به نظر می آمدند، دو پیرمرد یکدیگر را در آغوش گرفتند و بعد، سه چهار پایه بود که آنها را به دور آتشی جمع کرد.

پیرمرد گلفروش گفت: "گردش روزگار، امشب ما را به اینجا کشاند."

بوی چوب سوخته و بوی گل ها و بوی نم، به هم آمیخته بود و سایه هایی از انواع خاکستری های سبز و صورتی و بنفش در گلخانه بود. طبیعت، انگار چرخه ی رنگی بود که در برابر او گسترده شده بود.

گلفروش زیر گوش باغبان حرف هایی زد و او با تعجب به محسن نگاه کرد و گفت:

"راستش چند تا بوته گل محمدی داریم ولی فکر نکنم خبری از گل باشد."

بعد، بلند شد و رفت ته گلخانه، جایی که بنژامین ها به صورت درختانی در آمده بودند و برگ های قلبی شکل در هوا معلق مانده بود.

ورقه های نایلون را از روی پیت های حلبی که بوته های زرشکی رنگ در آن بود، برداشت. اما دریغ از یک غنچه. حتی یک جوانه ی سبز هم دیده نمی شد.

باغبان با خونسردی گفت: "زود آمده اید. اگر پانزدهم فروردین بیایید، شاید چند تا گل بدهد. ولی در اردیبهشت ماه، خرمن خرمن گل محمدی می توانید بچینید. شاید هر بوته سی چهل تا گل بدهد.

پیرمردها کنار بخاری نشسته بودند و حرف می زدند، گویا زمان و مکان را فراموش کرده بودند. و او، گلخانه را با بوی هیزم های سوخته و نرگس هایش ترک کرد. و تنها، تنهای تنها در کوچه های یخ زده به راه افتاد. خیابان ها خالی بود و آدم هایی که تک و توک رد می شدند با نفس هایشان بخار غلیظی را از دهان بیرون می دادند.

همین طور که سر پایینی می آمد، احساس کرد در میان کوچه های ناشناس، خود را گم کرده است. کوچه های قدیمی اطراف بازارچه، کوچه هایی که دیوارهای بلند کاهگلی داشت و درهای چوبی با کلون هایی که از نوع صدای آن، زن و یا مرد بودن کسی که پشت در بود و صدای دست زدن ها و تحسین هایی که قلب او را سرشار از شادی کرده بود و خاطره و آن دختر.

یک مرتبه حس کرد بوی آشنای گل محمدی می آید. بویی که سراسر آن کوچه طاقدار را فرا گرفته بود. از انتهای کوچه، پیرزن و پیرمردی می آمدند. مرد، عصا به دست داشت و زن، دست او را گرفته بود. آنها از کنار او رد شدند.

بوی گل های محمدی می آمد و بوی اردیبهشت. در دست پیرزن، دسته گلی از گل های محمدی بود. پیرزن به او نگاه کرد. نگاهش آشنا بود. نگاهی که از زمان هایی قدیم، انگار با او همراه بود، پیرزن دسته گل را به او داد و گفت: "بگیر این هم چهارده شاخه گل محمدی. ولی مواظب باش گل ها یخ نزند."

بعد، پیرمرد و پیرزن در خم کوچه ناپدید شدند و گل ها در دست او ماند و بوی عجیبی که او را به اردیبهشت که سهل است، شاید به بهشت می برد و خاطره ای که تنها گناهش صداقتش بود. یک تاکسی از کنار او رد شد. تاکسی نو و سفید رنگ بود. سوار تاکسی شد و آدرس داد.

گل ها در دست های او بودند و او سعی می کرد، آنها را تا رسیدن به مقصد، تر و تازه نگه دارد.

تاکسی کنار دفترخانه نگه داشت. در سکوت یخ زده ی خیابان هیچ چیز و هیچ کس دیده نمی شد. دفترخانه بسته بود و آن دختری که موی دو رنگش از زیر روسری بیرون آمده بود رفته بود. مغازه ها هم بسته بودند. ولی او مطمئن بود خاطره آنجاست و قلبش به او دروغ نمی گفت. خاطره آنجا بود زیر طاقی در دفترخانه و چتری به دست داشت.

محسن جلو رفت. انگار که روز عقد کنانشان بود.

- بیا. این هم چهارده شاخه گل محمدی. ولی یادم باشد این بار برای دادن مهریه از تو رسید و امضاء بگیرم؛ مواظب باش گل ها یخ نزند!

... و در سرمای آن شب زمستانی، یک زن و یک مرد در زیر یک چتر پیش می رفتند و سایه هایشان بر روی اسفالت خیس می ماند.

منبع: گزیده ادبیات معاصر

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.