روایت تازه مهدویان از ماجرای نیمروز
محمد حسین مهدویان درباره تازه ترین فیلمش «ماجرای نیمروز» گفت و گوی مفصلی انجام داده که بخشی از آن را می خوانید:
نخستین مواجههتان با منافقین چه زمانی بود و چطور شكل گرفت؟
فكر میكنم در سینما زمان اكران فیلم «تعقیب سایهها» بود.
سال ٦٩؟
دقیق یادم نیست، همان وقتها بود.
بعد از دیدن فیلم سوالی برایتان به وجود نیامد؟
نه، سن و سالم به این چیزها قد نمیداد. بیشتر دوست داشتم كار اكشن ببینم و تعقیب و گریزها برایم جذابیت داشت.
جلوتر كه رفتید چطور؟ چیزی نخواندید؟
من به تاریخ علاقهمند بودم و درباره رویدادهای تاریخی مطالعه داشتم. موضوع مجاهدین هم برای كسی كه تاریخ معاصر میخواند، مساله جذابی است. این گروه از دهه ٤٠ تا امروز در تاریخ ما حضور دارند و دانستن درباره آنها جذاب است.
در مطالعاتتان به كتابی برخورد كردید كه آنها را به خوبی معرفی و تحلیل كرده باشد؟
كتاب در این زمینه وجود دارد، اما مواجهه من با مجاهدین بر اساس مطالعات بریده بریده است. اگر جایی مصاحبه یا مقالهای با این موضوع میدیدم میخواندم. من به طور كلی اهل كتاب خواندن به این معنا نیستم. ترجیح میدهم اطلاعات را خرده خرده جمع كنم و در مورد مجاهدین هم همین اتفاق افتاد.
مطالعه تاریخ همیشه قضاوتهایی را به همراه دارد. شما احتمالا برای سریالی كه با همین موضوع نوشتید، مطالعات گستردهای داشتید. چه كردید كه از قضاوتهای مرسوم درباره آنها فاصله بگیرید؟
سر آن سریال مسالهای برایم مهم شد. احساس كردم بخشی از جامعه از بخشی دیگر نفرت دارد و اگر یك روزی مثلا خبری بیاید كه فلانی ترور شده، جماعتی خوشحال میشوند! فكر كردم چرا باید چنین ایدهای وجود داشته باشد كه اساسا ترور میتواند چیزی را تغییر دهد و چطور میشود ترور را به عنوان یك رفتار مصلحانه در جامعه قلمداد كرد؟ احساس كردم فكر كردن و اندیشیدن به ترور هنوز در جامعه و همنسلان من وجود دارد. از همین رو پی بردن به اینكه چطور در دهههای ٣٠، ٤٠، ٥٠ و ٦٠ كسانی در جامعه ما ترور شدند، برایم مهم شد. میخواستم بدانم كسی تا حالا به این فكر كرده آن تروریست هم هموطن ما بوده و چطور تروریست شده است؟ عجیبتر موقعی بود كه درباره گروه فرقان مطالبی خواندم و دیدم اغلب اعضای این گروه جوانهای نخبه، مسلمان، باسواد و دانشگاهی بودند. در مورد اعضای مجاهدین هم وضعیت به همین منوال بود. در نتیجه تصمیم گرفتیم ایدهمان در سریال این باشد كه به تروریستها بپردازیم. فیلمهایی كه با این موضوع تا امروز ساخته شدهاند، اغلب به ترورشدهها پرداختند نه تروریستها. به نظرم یكبار هم كه شده باید درباره تروریستها كار كنیم چون آنها هم هموطنان ما بودند و در مدارس و دانشگاههایی كه ما درس خواندیم، درس خوانده بودند. در واقع ترورشده و تروریست همگی در یك فرهنگ متولد شده و رشد كردهاند. به نظرم ما باید این گروه از جامعه را هویتمند كنیم. معمولا در فیلمهایی كه به ترور میپردازد، شخص تروریست بررسی نمیشود. ما جریانهای سیاسی را میشناسیم. مثلا میگوییم فلان جریان فكری در مقابل جریان فكری دیگری قرار گرفته است، اما واقعیت این است كه در نهایت یك نفر آن تپانچه را در لحظه آخر شلیك میكند و به جایی رسیده كه این كار را انجام بدهد. آن آدم چه كسی است؟
به هر حال نمیتوانیم منكر این مساله شویم كسی كه حاضر میشود تپانچه را شلیك كند چارچوب فكری و ایدئولوژیك جریانی را كه به آن وابسته است، پذیرفته.
خیلی افراد هستند كه جریان فكری را میپذیرند اما نمیتوانند تیر نهایی را شلیك كنند. من خیلیها را میشناسم كه به حقانیت دفاع ایران در مقابل حمله عراق معتقد بودند اما توان اینكه اسلحه دست بگیرند و بجنگند را نداشتند. به نظرم پذیرش در دست گرفتن اسلحه به شخصیت آدم هم بستگی دارد. اینكه شما ایدهای را قبول داشته باشید كافی نیست كه رفتار خشن انجام دهید. خشونت چیزی است كه باید در وجودتان به آن تمایل داشته باشید. شما تا حالا اسلحه دستتان نگرفتهاید و اگر بگیرید درك میكنید اسلحه دست گرفتن یعنی چه! ممكن است بخشی از جامعه به مردن بعضی شخصیتها فكر كنند و بگویند اگر فلانی بمیرد خیلی خوب میشود اما آیا حاضرند اسلحه در دست بگیرند و آن شخص را بكشند؟ اینجاست كه مساله شخصی میشود و شما باید درون خودت به این نتیجه برسی میخواهی اسلحه در دست بگیری و یك نفر را بكشی یا خیر!
یعنی میگویید در نهایت فردیت میتواند بر ایدئولوژی غلبه كند؟
در آن لحظه حساس فردیت مهم میشود. در عین حال اینكه میگویند ایدئولوژی فردیت آدمها را از بین میبرد هم نكته قابل توجهی است. اما من فكر میكنم هیچوقت فردیت آدمها به طور كل از بین نمیرود. همان فردیت است كه در لحظه آخر به داد آدم میرسد و میتواند آدم را به كسی كه به ترور كردن تن میدهد یا از انجام آن منصرف میشود، تبدیل كند. ما باید سابقه این مساله را در جامعهمان بررسی كنیم. به نظرم فردیت هیچوقت از بین نمیرود، فقط ممكن است عقب رانده یا سركوب شود. در لحظه ممكن است آدم به آدم بودن خود برگردد. در واقع گاهی ایدئولوژی شما را سركوب میكند یا فردیتتان را از بین میبرد، در نتیجه شما به فردی تبدیل میشوید كه قرار است كار عملیاتی كنید. اما در لحظهای كه تنها میشوید و از سازمان و تفكر ایدئولوژیك جدا میشوید و فرصتی برای فكر كردن پیدا میكنید، ممكن است از انجام كاری كه به شما محول شده منصرف شوید. به همین خاطر سازمانهای ایدئولوژیك خیلی مراقبند زمان تنها ماندن افرادشان طولانی نشود. تصور كنید تروریستی كه سالها در كمپ اشرف آموزش دیده و به آدم دیگری تبدیل شده است، وقتی به جامعه ایران میآید با وجود اینكه برایش طراحی شده در محیط ایزولهای زندگی كند و فرصت زیادی برای انجام ماموریتش ندارد، در همان فرصت محدود و در برخورد با آدمها یا خواندن روزنامه و انجام امور روزمره ممكن است همه آنچه در این سالها به انجام آنها تشویق شده، برایش فرو بریزد. او در همان مدت كوتاه ممكن است بفهمد به زندگی علاقه دارد و میخواهد آن را جور دیگری تجربه كند. در طول تاریخ بودند كسانی كه لحظات پایانی به خودشان آمدند و آنچه به آن اعتقاد داشتند برایشان فرو ریخته است.
پس جذابیت داستان برای شما از موضوع ترور شروع شد؟
این مساله برایم جذاب شد كه تصمیم گرفتم دربارهاش سریال بسازم. پژوهش آن سریال هم خیلی سخت و جالب بود چرا كه همه شخصیتهای اصلی آن مجموعه كسانی بودند كه شخصیتهای دیگر را ترور كرده بودند. ما باید كسی كه مثلا شهید مطهری را ترور كرده بود، پیدا میكردیم. اینكه كجا زندگی میكرده و خانوادهاش كه بودند و چطور به آن گروه وصل شده است. با همه این سختیها آن پروژه به نتیجه نرسید.
چون در آن كار گریزی از نقد جامعه نداشتید كار به نتیجه نرسید یا دلیل دیگری داشت؟
آن مجموعه یك داكیودرام بود و به دلایل مختلف به نتیجه نرسید. یكی از دلایل همین نگاه متفاوت به مساله ترورها بود. مخالفان آن پروژه میگفتند چرا باید با موضوع اینگونه مواجه شویم؟! در كل تغییر دادن عادت فرهنگی مدیران بهظاهر فرهنگی كار خیلی دشواری است. دلیل دیگرش هم این بود كه این پروژه از جمله پروژههای گران تلویزیون بود و آن روزها مثل همین حالا تلویزیون اوضاع مالی خوبی نداشت. ما هم اصراری نداشتیم در چنین شرایطی سریال را بسازیم.
چرا فكر میكنید حالا فرصت مناسبی برای شكلگیری نقد و گفتمان جدیدی از این خشونتها و دورههاست؟
چون حساسیتها از قبل خیلی كمتر شده و حالا نسلی شكل گرفته كه نقشی در این خشونتها نداشته و میتواند بدون احساسات و بدون اینكه احساس كند بخشی از هویت خودش را زیر سوال میبرد، این شیوه را نقد كند و نظرش را بگوید. البته باز هم بازماندگان نسل قبل به این نقدها واكنش نشان میدهند. كمااینكه من در این مدت هر بار بحث و شیوه كسانی را كه تجربه فعالیت مسلحانه داشتند نقد كردم، برافروخته و عصبانی شدند و تصور كردند بخشی از هویتشان را مورد تهاجم قرار دادم. اما واقعیت این است كه باید كمكم دیالوگ درباره مساله ترور در جامعهمان شكل بگیرد.
فیلم شما یك مقطع و گروه خاص را مورد بررسی قرار میدهد و ادعای این را ندارد كه میخواهد اطلاعات ویژهای بدهد، اما قبول دارید نسل امروز درباره چرایی وضعیت اسفناك دهه ٦٠ و خشونتطلبی این گروه چیزی نمیداند؟ برایتان مهم نبود از خلال فیلم به این حفره عمیق و نامشخص بپردازید؟
این مساله من در فیلم نیست. هدف من نشان دادن نتیجه یك رفتار در آن مقطع خاص بود. من در فیلمم كاری به ایدئولوژی ندارم. برای این كارم هم دلیل دارم. شیوهای كه مجاهدین برای مبارزه در نظر گرفته بودند، بحث مفصلی است كه به پیش از انقلاب برمیگردد. آنها میخواستند عدالت را با سلاح به وجود بیاورند. این مساله ربطی به انقلاب هم ندارد، نوع نگاه این گروه در مبارزه سیاسی این است. حالا این مفاهیم آنقدر تغییر كرده است كه امروز میشود دربارهشان حرف زد. آن زمان اصلا نمیشد درباره این موارد اظهارنظر كرد، اصلا چنین چیزی درك نمیشد. حالا شیوه مبارزه سیاسی تغییر كرده است. مثلا كسی مثل بهزاد نبوی كه خودش سابقه طولانی در مبارزات چریكی داشته الان تقریبا حرفهای تازهای میزند. حرفهایی كه درك آن برای همنسلان او سخت است. خیلی از همنسلان او فارغ از اصلاحطلب یا اصولگرا بودنشان، همچنان وقتی از ٢٠ سالگیشان حرف میزنند، به در دست گرفتن اسلحه در آن روزها مفتخرند، میگویند یك سیانور هم گوشه لپمان بود و تا این اندازه شجاعت داشتیم. درواقع به بزن بهادر بودنشان مباهات میكنند. اما كسانی مثل نبوی (نقل به مضمون) امروز معتقدند زمانه انقلابها سپری شده و حالا باید به اصلاحات تدریجی فكر كرد و جامعه را به مرور تغییر داد. این حرفها به معنی رشد در مفهوم مبارزه سیاسی است. اینها را گفتم كه برسم به سوال شما، اتفاقا من فكر میكنم به تصویر كشیدن یك وضعیت خشونتبار كه در دورهای وجود داشته است، فارغ از ایدئولوژی، مساله مهمی است. فیلم من یك فیلم كاملا رفتارگراست. نشان میدهد خشونت چه تاثیری در زندگی دارد و اصلا خشونت در زندگی یعنی چه؟ به نظرم از منظر فیلم باید با آن مواجه شد. این فیلم میتوانست هزاران شكل دیگری داشته باشد. در تاریخ ٣٠ ساله اخیر میتوانم كلی فیلم مثال بزنم كه تلاش كردند موضوعی را تحلیل و انگیزهها و روشها و دلایل اتفاقات سیاسی را واكاوی كنند. از این فیلمها زیاد ساخته شده است. حالا فكر كنید فیلمی ساخته شده كه میخواهد وضعیت را همان طور كه اتفاق افتاده، مثل یك رگبار ناگهانی، فارغ از اینكه این اتفاق برآمده از چه شرایطی است، به تصویر بكشد. میخواهد این كار را بكند فقط برای اینكه شما را به تامل درباره خشونت وادارد. «ماجرای نیمروز» دنبال این نیست كه این خشونت از كجا شروع شده و چه زمانی اوج گرفته است.
و به نظر شما در تاریخ معاصر ما دورانی مثل دهه ٦٠ وجود نداشت؟
واقعیت این است كه این مقطع یكی از خشنترین دورانهای تاریخ معاصر ما است. اگر قرار باشد تصمیم بگیرید درباره خشونت سیاسی فیلم بسازید، یكی از بهترین مقاطع كه میتوانید كار كنید تابستان سال ٦٠ است. علاوه بر این باید چارچوبها و امكانهایی كه میشود در آن فیلم ساخت را هم در نظر گرفت. شما نمیتوانید این رویكرد را در دهه ٤٠ داشته باشید، حتی درباره دوره ناصرالدین شاه هم نمیتوانید به نتیجه برسید و مجوزهای لازم را برای ساخت فیلم بگیرید. این مساله درباره همه فیلمسازها صدق میكند. مثلا نمیشود به فیلمسازی كه میخواهد درباره فساد، فقر و فحشا فیلم بسازد این ایراد را گرفت كه چرا از به تصویر درآمدن تصویر عریانتری از ماجرا احتراز میكند؟ بالاخره باید امكان این كار هم وجود داشته باشد. در این مملكت درباره كشف حجاب سریال ساخته میشود، همه آدمها حجاب شرعی دارند! یعنی مخاطب نمیداند فیلمی كه میبیند درباره چیست! باید این شرایط را در نظر گرفت. اتفاقا ساختن فیلمی مثل «ماجرای نیمروز» راه رفتن روی لبه نازك شمشیر است. چون شما به موضوع بسیار خطیری میپردازی، موضوعی كه ارزش پرداختن به اینكه چرا جامعه ما درگیر آن بوده و هر آینه ممكن است دوباره درگیر آن شود را داشته باشد و آن هم چیزی نیست جز خشونت. این خشونت میتواند منجر به ناامنی شود.
شما فرض كنید «ماجرای نیمروز» به تحلیل این مساله میپرداخت كه چرا مجاهدین خشونت را انتخاب كردهاند؟ یا مثلا به روایت منصفانهای از تاریخ میرسید كه در انقلاب همه گروهها حق و سهمی داشتند، این نگاه نتیجهای برای امروز ما نداشت. شاید چهار روشنفكر و كتابخوان میگفتند خدا را شكر یكی این حرف را زد اما برای طیف گسترده جامعه كه مخاطب سینما هستند، این حرفها چه فایدهای دارد؟ ممكن است قدرت تحلیل مخاطب را بالا ببرد و به او آگاهی بدهد اما تجربهای را به او منتقل نمیكند. كار سینما دادن آگاهی و اطلاعات نیست. كار سینما انتقال تجربه است. فیلم «ماجرای نیمروز» مخاطب را با این مساله روبهرو میكند كه یك زمانی در تهران چنین شرایطی حاكم بود و حالا تو این ماجرا را به واسطه تصویر تجربه كن. خیلی از مخاطبانی كه فیلم ما را میبینند باورشان نمیشود كه ٣٠ سال پیش تهران این گونه بوده است.
منبع: اعتماد (با تلخیص)