تبیان، دستیار زندگی
یک روز الاغ و خروس و بز رفتند جهان گردی. رسیدند به قلعه. این قلعه مال سه تا غول بود. اولی یه کله داشت. دومی دو کله و سومی کله نداشت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سه جهان گرد

یک روز الاغ و خروس و بز رفتند جهان گردی. رسیدند به قلعه . این قلعه مال سه تا غول بود. اولی یه کله داشت. دومی دو کله و سومی کله نداشت.

سجهان گرد

الاغ و بز و خروس با هم گفتند: برویم با دوز و کلک آن ها را بیرون کنیم.

نقشه ای کشیدند. بزتنها رفت تو قلعه. سه تا غول دور دیگ بزرگی نشسته بودند و پلو می خوردند. بز سلام کرد. غولی که یه کله داشت بهش گفت: هیچ می دونی، می دونی اگر سلام نمی کردی الان یه لقمه چپت می کردم.

غولی که دو کله داشت نگاه تندتری بهش کرد و گفت: هیچ می دونی . می دونی که هر کی این جا بیاد دیگه بر نمی گرده؟

غولی که کله نداشت هیچی نگفت. فقط دستش را تکان داد.

بز پرسید: این چی می گه؟

غول یه کله گفت: هیچی، می گی چی می خوای؟ واسه چی اومدی این جا؟

بز گفت: آهان این شد حرف حساب. من اومدم این جا تا بگم تا دیر نشده فرار کنید.

غول ها پرسیدند: چرا؟

بز گفت: چون پادشاه یه لشگر انداخته دنبالش و داره به تاخت میاد این جا بیچارتون کنه.

قلب سه غول از حرکت ایستاد. غولی که یه کله داشت دوید بالای یکی از  برج های قلعه  و از آن جا داد زد: ای بابام هی، چه گرد و خاکی بلند شده. انگار هزار تا سوار به تاخت دارند می یان.

نگو این گردو خاک را الاغ و شتر به راه انداخه بودند.

غولی که دو کله داشت گفت: بذار ببینم. بعد  بدو بدو از یه برج دیگه رفت بالا و گفت ای بابام هیِ . دو هزار سوار کدومه؟ چی داری می گی؟

غولی هم که کله نداشت هم از یکی از برج ها رفت بالا و دست هاش و تکان داد. بز پرسید: این چیه؟

غول ها گفتند: هیچی، می گه تا دیر نشده باید فلنگ و ببندیم. بعد سه تایی فلنگ و بستند و رفتند.

خروس و الاغ و بز هم رفتند توی قلعه و غذایی که غول ها پخته بودند را خوردند و سیر شدند. بعد گوشه ای دراز کشیدند و خوابیدند.

یک دفعه صدای تالاپ تولوپی شنیده شد. دیدند غول ها دارند بر می گردند. فتند: چی کار کنیم. چی کار نکنیم؟ دویدند بالای درختی که توی حیاط بود. خروس رفت روی نوک درخت نشست. بز روی شاخه وسطی. و الاغ که نمی توانست از درخت بالا برود به زور خودش را رسوند  روی شاخه اولی و همان جا نشست.

یک دفعه شاخه ای که الاغ از آن آویزان بود شکست  و الاغ عرکشان افتاد پایین.

بز که دید دارد گند کار در می آید داد زد: وای آسمان، به زین افتاد.

غول ها تا این حرف را شنیدند با هم گفتند: ای بابا هِی.

و از ترس زهره شان ترکید و مردند. خروس و بز و الاغ چند روزی توی قلعه مانند و دوباره راه افتادند و رفتند جهان گردی.

کانال کودک و نوجوان تبیان

koodak@tebyan.com

تهیه: شهرزاد فراهانی- منبع: نبات

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.