تبیان، دستیار زندگی
شهید جلال باوی سال 1321 در شادگان در یک خانواده مذهبی چشم به دنیا گشود. بعد تولد به خاطر شغل پدر به شهر ایثار و شهادت، آبادان مهاجرت کردند و تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان خود را در این شهر به اتمام رساند. یکی از فعالیتهای مردمی او در بانک،کمک رسانی و یاری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زندگانی حقیقی

شهید جلال  باوی سال 1321 در شادگان در یک خانواده مذهبی چشم به دنیا گشود. بعد تولد به خاطر شغل پدر به شهر ایثار و شهادت، آبادان مهاجرت کردند و تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان خود را در این شهر به اتمام رساند. یکی از فعالیتهای مردمی او در بانک،کمک رسانی و یاری به خانواده های نیازمند بود، از جمله ضمانت آنها در دریافت کالاهای قسطی و... . یکی از شعارهایی که مرتب ورد زبان شهید بود، این بود که همیشه و در هر حال باید به یاد خدا باشیم و از تنها چیزی که باید ترس داشت، خداوند رحیم است.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید جلال  باوی

خاطراتی از فرزند شهید

پدرم سال 1362 در بمباران پتروشیمی بندر امام مجروح شد. وقتی دوســتانش به او گفتند به خانه برگرد و پرونده تشــکیل بده، در جواب گفت: جوانهای ما جان و دست و پا در راه اسلام و انقلاب و وطن دادند و ادعایی نداشتند، من برای چند ترکش به خانه بازگردم؟ بعد از شهادتش، یکی از دوستانش برایم تعریف کرد: در زمان حکومت ســابق وقتی میخواســت خودش را برای خدمت سربازی معرفی کند، جوانهایی که آمادگیشــان را برای خدمت اعلام کرده بودند صــف می بســتند و در حضــور نماینده ســازمان امنیــت وقت )ســاواک(، رئیــس کل شــهربانی و نماینــده شــهر قرعــه می کشــیدند. بعد از هر قرعه دو امکان وجود داشت: باید سربازی میرفت و یــا از خدمت زیر پرچم معاف میشــد. یــا پدر من هم قرعه ای می کشد و معاف می شود. در این وضعیت هر کسی خوشحال میشد و بقیه برای او دست میزدند. اما پدرم می بیند نفر بعد از او که همسر و پدر و مادر پیرش همراهش بودند، گریه میکند. به طرف او می رود و معافی خود را به آن جوان میبخشد. سرهنگ مسئول آنجا میگوید:الان جوان هستی و همان مرحله اول که موهایت را بتراشند، پشیمان خواهی شد. با این حال اصرار زیاد پدرم باعث میشود مســئولان اعزام اعلام کنند: با توجه به اینکه آدم با غیرت و با احساسی هستید، میتوانیم معافیت شما را به ایشان بدهیم، ولی باید بار دیگر در قرعه کشی شرکت کنید. پدر می رود و دوباره قرعه می کشد و درقرعه دوم هم معاف میشود.

ما به عنوان خانواده شهید بارها این را حس کردهایم که » شهدا زنده اند«. خاطرم است که خواهرم معلم بود و در خرمشهر خدمت میکرد. او میخواست به اهواز انتقالی بگیرد. با توجه به اینکه اهواز مرکز استان است، با آنکه فرزند شهید هم بود موافقت نشد. با نماینده شهر و رئیس آموزش و پرورش صحبت کردیم، حتی با استانداری مذاکره داشتیم، ولی هر کار کردیم نشد و مایوس شدیم. خواهرم اهواز بود و باید مرتب به خرمشهر می رفت و می آمد. تا اینکه یک روز جمعه که سر مزار پدرم رفته بودیم، با احساسی پاک او را قسم داد و گفت: بابا، اگر تو بودی مشکلم حل میشد، چون نیستی مشکل من حل نمیشود. ای کاش بودی و مشکلم را حل میکردی. با آن حال به خانه برگشت. روز شنبه، ساعت هشت صبح از اداره آموزش و پرورش با خواهرم تماس گرفتند و گفتند که خانم باوی، نمیدانیم چه شده است، ولی سیستم یک نفر جای خالی دارد و تنها کسی که به نظر ما رسید برای انتقال انتخابش کنیم، شما هستید. و ادامه دادند که: عجیب است، تا دیروز ظرفیت خالی نداشــتیم ولی امروز که کنترل کردیم، ظرفیت یک نفر انتقالی وجود دارد. اولین پرونده ای هم که باز شــده، پرونده شماست. تشریف بیاورید تا کارهای اداری انتقالتان صورت گیرد. آری، آنجا بود که با چشمان خود دیدیم و باورمان شد که » شهیدان زنده اند«


منبع: دیدار در بهشت