تبیان، دستیار زندگی
شهید مصطفی الله وردی طائمه، از رانندگان واحد نقلیه بانک تجارت اصالتا تهرانی و اهل دزاشیب درشمیران بود. این بسیجی بانک متولد 1338 بود و در مجموع پنج ماه در جبهه حضور داشت. آقا مصطفی که سه فرزند از خود به یادگار گذاشته، 27 بهمن 1365 درشلمچه میعادگاه عاشقان
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یاد آن یار سفرکرده بخیر

شهید مصطفی الله وردی طائمه، از رانندگان واحد نقلیه بانک تجارت اصالتا تهرانی و اهل دزاشیب درشمیران بود. این بسیجی بانک متولد 1338 بود و در مجموع پنج ماه در جبهه حضور داشت. آقا مصطفی که سه فرزند از خود به یادگار گذاشته، 27 بهمن 1365 درشلمچه میعادگاه عاشقان کربلا به شهادت رسید و مزار او در امام زاده علی اکبر چیذر زیارتگاه عاشقان شهادت است. در آن مکان موزه ای از آثار شهدای دفاع مقدس دایر است و وسایل شخصی این شهید بانک تجارت شامل پلاک، آخرین نامه، وصیتنامه، سجاده و عکس روی سینه اش همراه عکس امام خمینی )ره( توسط همسر شهید به آنجا اهدا شده است.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید مصطفی الله وردی طائمه

خداوند به شــهید الله  وردی دو فرزند عطا کرده بود . در این امتحان الهی هــر دو فرزندش از یک چشــم نابینا بودند؛ قضیه ای که به طور کلی نادر اســت. این مسئله برای شــهید خیلی ناراحت کننده و دردناک بود؛ لذت داشــتن دوقلوهایی که یک چشــم ندارند. چشــمها غیر قابل عمل تشخیص داده شدند، به طوری که پزشکان تشخیص دادند باید هر یک از چشمهای نوزادان دوقلو تخلیه و چشم مصنوعی به جای آن قرار داده شود. این مرحله مشکلا ت زیادی داشت، ولی پدر با تلاش و انگیزه عمل جراحی را برای فرزند دختر انجام داد . برای فرزند پسر نیز باید مشــابه همان عمل تکرار میشد و با وجود هزینه های سنگین پزشکی، توانســت برای این فرزند خود نیز چشــم مصنوعی تهیه کند. همیشه میگفت، حاضرم دو چشم خودم را به فرزندانم هدیه کنم تا آنها مداوا شوند

خاطراتی از زبان فرزندان شهید

بهترین هدیه

من عاشق کمپوت گیلاس بوده و هستم و این مطلب را پدرم میدانست. یک روز که مرخصی آمده بود، برایم یک کمپوت گیلاس آورد که دور تا دور قوطی اش را دوستان و همسنگری هایش خطاب به من نوشته و امضا کرده بودند. واقعا برایم بهترین هدیه بود. یادم است با افتخار تمام آن را با دوستانم نوش جان کردیم. حیف که قوطی را نگه نداشتم. اگر آن را نگه داشته بودم، بهترین و با ارزش ترین چیزی بود که از پدر شهیدم و همرزمان خوبش برایم به یادگار مانده بود

آغوش گرم پدر

من در زمان شهادت ایشان بچه بودم. یک روز با خواهرم فاطمه و برادرم علیرضا در خانه نشســته بودیم و بازی میکردیم. برادر بزرگم انار دان کرده بود و ما را سرگرم میکرد تا مادرم از بیرون برگردد. چون پدرم جبهه بود، همه مسئولیتها و کارها به گردن مادرم بود و او هم برای کارهای اداری بیرون رفته بود. ناگهان چشمم به پنجره افتاد. دیدم یک نفر با کاله و لباس نظامی، دستهایش را اطراف چشمها قرار داده و از پشت شیشه به ما نگاه میکند. در همان نگاه اول بابا را شناختم. با نهایت شادی و لذت فریاد زدم: بابا، بابا. زود در را برایش باز کردم. خیلی دلم میخواست بپرم بغل اش. وقتی لباسها و پوتین بابا را من و خواهر و برادرم از تن و پایش در می آوردیم، درد و ضعف را توی چهره اش میدیدم، ولی او چیزی نمیگفت. وقتی مادرم به منزل بازگشت، به او توضیح داد که به خاطر جراحات شیمیایی درد شدید دارد. آرام دست پدرم را گرفتیم و او را به داخل خانه آوردیم. حال خوبی نداشــت. عمویم دکتر آورد و مدتها تحت درمان بود. مواقعی که درد به نهایت میرسید از شدت آن، به هر چیزی که نزدیکش بود چنگ میزد و بارها لحاف و تشک خود را در حالت غیرطبیعی پاره کرده بود. در این لحظات که بدترین ساعات عمرم بود، درد پدرم را میدیدم و کاری از من بر نمی آمد. گاهی وحشت میکردیم اما بعد از تزریق آمپول به آرامش میرسید، ما را بغل میکرد و میبوسید و برای رفتار خود عذرخواهی میکرد.


منبع: کتاب دیدار در بهشت