تبیان، دستیار زندگی
با شنیدن صدای خانمی که از رسیدن به ایستگاه مترو رازی خبر می دهد ...لبخندی می زند و از من می پرسد:«منظورش من بودم؟»
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مصاحبه با محمد بن زکریای رازی

با شنیدن صدای خانمی که از رسیدن به ایستگاه مترو  رازی خبر می دهد لبخندی می زند و از من   می پرسد:«منظورش من بودم؟»

مصاحبه با محمد بن زکریای رازی

«بله،مگر ما چند تا رازی داریم؟»

- «تا دلت بخواهد، رازی یعنی کسی که در شهر ری زندگی می کند.» 

- «اما حالا این لقب را بیشتر برای شما به کار می برند. اتفاقاً خانه مادربزرگم نزدیک میدانی است که مجسمه بزرگی از شما را در آن نصب کرده اند.»

- «مردم لطف دارند، راستی تو چه طور با من آشنا شده ای؟»

- «راستش اسم شما را روی چندین کوچه، خیابان، میدان و  مدرسه و دانشگاه گذاشته اند، ضمن آن که در کتاب فارسی مان نیز اسم شما آمده است. چند سال پیش هم یکی از کارگردان های کشورمان  سریالی از زندگیتان ساخت به اسم کیمیاگر.»

- «کیمیاگر!؟»

- «بله، راستی شما کیمیاگر بوده اید؟»

- «بله پسرم، در جوانی دنبال ماده ای به نام "اکسیر اعظم" می گشتم که مس را به طلا تبدیل کند!»

- «پیدایش کردید؟»

- «نه، در عوض با ده ها ماده شیمیایی آشنا شدم و نصیحتی سودمند!»

- «کدام نصیحت! ؟»

- «در اثر تحقیق و بررسی چشم درد گرفتم جوری که مجبور شدم برای مداوایش  چندین سکه طلا بپردازم .چشم پزشک بعد نصیحتم کرد و گفت کیمیای واقعی این است نه آن چه تو دنبال به دست آوردنش هستی!»

- «بعد از آن دنبال دانش پزشکی رفتید؟»

- «بله البته دست از انجام آزمایش هم برنداشتم و الکل و اسید سولفوریک و اسید سیتریک را کشف کردم. راستی مردم این چیزها را می دانند؟»

- «بله و خیلی چیزهای دیگر.»

- «مثلاً چه چیزهایی؟»

مصاحبه با محمد بن زکریای رازی

- «مثل این که برای ساختن معتضدی  بیمارستان در چند جای شهر بغداد گوشت آویزان کردید تا ببینید هوای کدام قسمتش گوشت را دیرتر فاسد می کند و برای ساخت درمانگاه مناسب تر است. یا شیوه جالبی که برای درمان پادشاه سامانی به کار بردید!»

قاه قاه می خندد اما با دیدن نگاه معنی دار مردمی که حالا سرشان را از لاک گوشی هایشان بیرون آورده اند قیافه ای جدی به خودش می گیرد و می گوید: «تاریخدان جوان برایم تعریف کن چه شنیده ای؟»

می گویم: «روزی شاه سامانی  بیمار می شود و شما علاج بهبود پاهای از کار افتاده اش را وارد آوردن یک شوک به او تشخیص می دهید. او را به گرمابه بخارا  می برید و تهدید به کشتن می کنید!»

- «امیر منصور ساده دل هم باورش می شود و با چهره ای سیاه شده از فرط ناراحتی از جایش برمی خیزد تا ناباورانه شاهد خوب شدن پاهایش باشد»

- «نترسیدید بلایی سرتان بیاورد؟»

- «راستش چرا به همین خاطر از گرمابه گریختم و با اسب از محل دور شدم تا شاه بداند تهدید واقعی نبوده و صرفاً تدبیری برای درمان بیماریش بوده است.»

- «شما هم مثل ابن سینا و ابوریحان بیرونی کتاب دارید؟»

- «بله کتاب "حاوی"   درزمینه پزشکی  و چندین اثر دیگر.»

- «علاوه بر طبابت داروساز هم بوده اید؟»

- «چه طور مگر؟»

- «چون در تقویم، روز بزرگداشت شما روز داروسازی هم نام گرفته است.»

- «بله در زمان ما پزشکان خودشان دارو هم می ساختند و به بیماران می دادند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم.البته من بیشتر می کوشیدم به جای دارو غذاهای شفابخش را تجویز کنم.»

- «شما از بیماران نیازمند نه تنها پول نمی گرفته اید بلکه به آنان پول هم می داده اید.»

- «خوب این وظیفه هر پزشکی است مخصوصاً پزشکان مسلمان.»

- «ابن قارن رازی شاگرد شما بوده است؟»

- «بله،بله،در پیری که دوباره چشمانم درد گرفت او خود را از طبرستان  به ری رساند تا کمکم کند.»

- « از کتاب "من لا یحضره الطبیب" بگویید.»

مصاحبه با محمد بن زکریای رازی

- «من لا یحضره الطبیب یعنی کسی که به طبیب دسترسی ندارد.من این کتاب را برای کسانی نوشتم که به پزشک دسترسی ندارند و می توانند از توصیه های درمانیش استفاده کنند. حال بگو بدانم اسم این کتابم را از کجا شنیده ای؟»

- «جانم برایتان بگوید شنیده ام یکی از عالمان بزرگ دینی  کتاب شما را دید و پسندید و خودش هم کتابی نوشت به نام "من لا یحضره الفقیه" یعنی کسی که به احکام شرعی دسترسی ندارد.»

- «بله اتفاق جالب و مبارکی است و این فروتنی و خوش ذوقی آن عالم فرزانه را می رساند.»

- «به علم ریاضیات و ستاره شناسی هم علاقه داشته اید؟»

- «بله مگر کتابهایی که در این زمینه نوشته ام را ندیده ای؟»

- «نه متأسفانه،این کتابهای باارزش احتمالاً در حمله مغول به ایران از بین رفته اند.»

- «راستی این جمله از شماست: "اگر همه می‌توانستند از استعدادهای خود درست بهره بگیرند، دنیا مثل بهشت می شد." ؟»

- «بله فرزندم،خوش حالم که این را بعد از هزار و اندی سال از زبان یکی از نوجوانان کشورم می شنوم.»

- «کاش می دانستیم مزار شما کجاست؟ من از پدرم شنیده ام که در برج طغرل  است.»

- «بعد از وفات تربت ما بر زمین مجوی/ در سینه های مردم دانا مزار ماست»

مصاحبه با محمد بن زکریای رازی

پدرم که برای پیاده شدن از مترو از جایش بلند شده گوشه کتم را می کشد و من هم به ناچار مجله ای را که از دست بغل دستی ام به امانت گرفته ام با تمام مطالب زیبایی که درباره رازی دارد را به او باز   می گردانم...

 تهیه : مینو خرازی- نویسنده: بیژن شهرامی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.