تبیان، دستیار زندگی
حسن اسدی فرزند رمضان، سال 1333 در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. علاقه به دین و شریعت از کودکی، حضور مستمر در نمازهای جماعت و جمعه و احترام خاص به پدر و مادر از ویژگیهای برجسته زندگی وی بوده است.حسن در سال 1357ازدواج کرد، در همان سال به استخدام بانک د
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید بدر

حسن اسدی فرزند رمضان، سال 1333 در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. علاقه به دین و شریعت از کودکی، حضور مستمر در نمازهای جماعت و جمعه و احترام خاص به پدر و مادر از ویژگیهای برجسته زندگی وی بوده است.حسن در سال 1357ازدواج کرد، در همان سال به استخدام بانک درآمد و سرانجام درعملیات بدر در جزایر مجنون پرگشود.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید حسن اسدی

شهید حســن اســدی، یکم اســفند ســال 1333 در شــهر رفسنجان در خانــوادهای مذهبــی چشــم بــه جهــان گشــود. او همانطــور که دوران کودکی را ســپری میکرد، علاقــهاش به دین و احکام آن بیشــترمیشــد تا به بلوغ رسید. شهید حســن همیشــه در نمازهای جماعت وجمعه حضور مســتمر داشــت، احترام خاصی به پدر و مادر میگذاشــت و در ســالهایی که تحصیل می کــرد در کنار درس، به پــدرش هم کمک میکرد. حسن در سال 1357 ازدواج کرد و بعد از آن وارد بانک تجارت شد.

او همیشه در هر کاری جدی، پرتالش و مشکل گشای همکاران و مشتریان بود. با آغاز جنگ تحمیلی، این کارمند بانک تجارت نیز مانند سایر مردم آن دوران نسبت به خاک وطن خود احساس مسئولیت کرد و به جبهه های نبرد پیوست. او سرانجام پس از 10 ماه حضور در جبهه، سال 1363 در عملیات بدر در جزیره مجنون به شهادت رسید. از شهید اسدی دو فرزند به یادگار مانده است. مزار این شهید بانک تجارت در بهشت زهرای رفسنجان است. شهید اســدی در دورانی که به جبهه اعزام میشد هر شب خواب جنگ و شهادت میدید، حتی مواقعی که برای مرخصی به خانه بازمیگشت. یک شب هراسان از خواب پرید و گفت: ”خواب جبهه را دیدم که امام خمینی به من فرمود: شما از شهدای ما هستید و به درجه رفیع شهادت نائل میشوید.“

باید بروم

دایی من فردی وارسته و مهربان و نمونه کاملی از یک انسان مؤمن و متعهد بود. هر چه از خوبیها و محبتهای آن عزیز بنویســم کم است. جنگ که شروع شد، ســال ۶۰ دایی کوچکم جابر به جبهه رفت و در عملیات بیت المقدس شهید شد.

دایی حسن هم از سر بیتابی به جبهه رفت و در عملیات زیادی شرکت کرد. اهل بزرگنمایی نبود و خیلی کم از جبهه و جنگ حرف میزد. آخرین بار که میخواست به جبهه برود برای خداحافظی به خانه ما آمد. لباس زیبا و تمیزی پوشــیده بود. با او صحبت کردم که خانواده شما یک شهید تقدیم انقلاب کرده و پدر و مادرت پیر و سالخورده اند. زن و بچه داری و وظیفه ات را به انقلاب ادا کرده ای. گفت: امروز واجب است به جبهه برویم و از خاک وطنمان دفاع کنیم. خداحافظی کرد و رفت. انگار به من الهام شده بود این آخرین دیدار است. تا زمانی که از انتهای خیابان ناپدید شد، با چشم او را تعقیب و تماشا کردم. پس از اعزام او به جبهه هر روز منتظر خبر بودم و وقتی عملیات بدر شروع شد، به دلم افتاده بود در این عملیات در راه میهن و آرمانهای بزرگ انقلاب به فیض شهادت رسیده است. یکی دو روز بعد از عملیات، از دوستان و اقوامی که در لشکر ثارالله بودند راجع به او پرسوجو کردم، فهمیدم به شهادت رسیده و مفقود شده است.

پدربزرگم سالها نگاهش به در خانه بود تا حســن از در بیاید، ولی با کمال تأسف او فوت کرد و دیگر یوسفش را ندید. سرانجام پس از سالها پیکر پاک حســن پیدا شد و با احترام همراه با همرزمان شهیدش بر دوش مردم شهرمان تشیع و به خاک سپرده شد . روحش شاد و یادش تا ابد ماندگار باد.

او آدمی وارسته، مؤمن، صادق، پاک و بیآالیش بود. نمونه واقعی یک انسان باشرافت، ایثارگر و فداکار که احترام به بزرگتر، کمک به همنوعان، دستگیری از پدر و مادر و پیران و سالخوردگان از مهمترین ویژگیهای اخالقیاش بود.


منبع: دیدار در بهشت ، روایتی از شهدای بانک تجارت