تبیان، دستیار زندگی
کیفم را برداشتم و رفتم بیرون. به بازار که رسیدم توی هر ویترینی می شد چند تا لباس مجلسی قشنگ دید. یاد لباس خودم افتادم که تازه دو ماه پیش خریده بودم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لباس های یک بار مصرفِ من

کیفم را برداشتم و رفتم بیرون. به بازار که رسیدم توی هر ویترینی می شد چند تا لباس مجلسی قشنگ دید. یاد لباس خودم افتادم که تازه دو ماه پیش خریده بودم.

سمیرا اسکندرپور- بخش زیبایی تبیان

لباس های یک بار مصرفِ من

وقتی توی مجلس عروسی دخترخاله ام شرکت کردم و آن لباس را پوشیدم خوشحال بودم که لباس قشنگی به تن کرده ام. اما همانجا به این فکر می کردم که یعنی این آخرین باری هست که این لباس را باید بین اقوام و فامیل بپوشم؟

دیگر لباس هایم یک بار مصرف شده بود. چرا که دوبار پوشیدن یک لباس یعنی آبروریزی... یعنی نداری... کاری نمی توانستم بکنم. باید دفعه‌ی بعد که خواستم مراسم عروسی دیگری شرکت کنم، لباس تازه ای می خریدم.

حالا دو ماه از آن روز می گذرد و نوبت عروسی پسر عمه بزرگم است. با خودم خیلی فکر کردم که باید از چه چیزی بگذرم تا بتوانم پولش را برای خرید لباس تازه بگذارم کنار.

تنها چیزی که به خاطرم می آمد این بود که آن دوربین عکاسی ای را که چند وقتی آرزوی خریدنش را داشتم فعلاً فراموش کنم تا بتوانم آبروی خودم را در مراسم حفظ کنم.

توی بازار راه می رفتم و به لباس ها نگاه می کردم به خودم گفتم: باید باز هم لباس بخرم، لباسی که برای عروسی بعدی مورد استفاده ام نیست. اما این هم دلیل نمی شود که چیز خوبی نخرم.....چاره ای نبود. بالاخره با هر دل چرکینی ای هم که بود خریدم.

روز عروسی رسید و آماده رفتن شدم. توی اتاق پُرُوِ تالار، لباس نویم را تن کردم و پشت یکی از صندلی ها کنار دختر عمه ام نشستم. بعد از کلی روبوسی و سلام و تبریک شروع کردیم به خوردن میوه. من و نرگس دور یک میز کوچک، تنها نشسته بودیم. لباس نرگس هم مثل همیشه نو بود و قشنگ. تا به حال توی تنش ندیده بودم. نرگس هم که نگاهش به لباس من بود گفت: سمانه! لباست رو از کجا خریدی؟

وقتی از جای آن برایش گفتم گفت: لباست خیلی قشنگه... اما یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟

گفتم: نه... بگو...

حالا اگه با اراده و مصمّم و انتخاب خودمون این کار رو بکنیم و به کارمون خیلی مطمئن باشیم فکر می کنی چی توی دلشون بگن؟

با مِن و مِن گفت: می خواستم بپرسم لباس قبلی ات رو چی کار کردی؟ یعنی این لباسی که توی مراسم مارال پوشیدی رو دیگه جایی نپوشیدی؟

از سوالش کمی تعجب کردم. گفتم: خب... خب کاری اش که نکردم... توی خونه است دیگه ....

نرگس به سختی و دستپاچگی ادامه داد: راستش رو بخواهی ..... من .... هفته دیگه می خوام برم عروسی دوستم .... خب ... راستش....

گفتم: خب چی؟

گفت: منظورم اینه که این لباسی که تنمه رو توی عروسی یکی از دوستام پوشیدم دیگه روم نمیشه که دوباره پیش همون بچه ها بپوشمش... می خواستم ببینم می تونی لباست رو برای هفته دیگه بدی بهم که ...

حرفش برایم عجیب بود. من هیچ وقت فکر نمی کردم که نرگس هم مثل من برای خرید لباس مشکلی داشته باشه. اما با لبخند گفتم: خب آره... چرا که نه؟

خوشحال شد و شروع کرد به صحبت کردن درباره دوستش. اما من دلم نمی خواست موضوع حرف را عوض کنیم. دوباره ادامه دادم: نرگس! ما چرا نمی تونیم یک لباس رو دوبار بپوشیم؟

نرگس که انگار تازه داغ دلش تازه شده بود گفت: من هم نمی دونم به خدا... این حرف من هم هست... چرا نمی‌تونیم؟

گفتم: اگه خوب فکر کنیم می بینیم هممون داریم به چشم های همدیگه فکر می کنیم. به قضاوت های همدیگه. فکر کن... مثلاً من از این نگرانم که تو درباره من چی فکر می کنی و تو نگرانی که من درباره ی تو چی فکر می کنم....

گفت: راست میگی... من به قضاوت تو و دخترهای دیگه فکر می کنم و دخترهای دیگه هم به قضاوت های ما....

گفتم: ولی واقعاً اگه یک لباس شیک و مجلسی و قشنگ

تنمون باشه اما چند بار پوشیده باشیمش جلوی همان آدم

ها چه اتفاقی می افته؟

نرگس هم که حسابی از این بحث خوشش اومده بود با ذوق و شوقی که توی چشمانش بود گفت: هیچی... می خوان چی فکر کنند. آخرش اینه که بگن این دختره چندبار یه لباس رو پوشیده.

گفتم: حالا اگه با اراده و مصمّم و انتخاب خودمون این کار رو بکنیم و به کارمون خیلی مطمئن باشیم فکر می کنی چی توی دلشون بگن؟

من اگه همچین کسی رو ببینم که خیلی هم رفتارهایش محکم و بااراده است اما آرامه و دغدغه ای هم نداره تنها فکری که می کنم اینه که چه قدر مستقله! اصلاً مثل بقیه درگیر نگاه و فکر مردم نیست... چون خیلی هم دلش قرص و آرومه ازش خوشم هم میاد....

گفت: خب راستش رو بخواهی من اگه همچین کسی رو ببینم که خیلی هم رفتارهایش محکم و بااراده است اما آرامه و دغدغه ای هم نداره تنها فکری که می کنم اینه که چه قدر مستقله! اصلاً مثل بقیه درگیر نگاه و فکر مردم نیست... چون خیلی هم دلش قرص و آرومه ازش خوشم هم میاد....

گفتم: دقیقاً...

چند دقیقه سکوت کردم و گفتم: نرگس! چرا ما این طوری نباشیم؟ خب بیا ما ارادمون رو قوی کنیم. بیا بااراده یک لباس رو چند بار بپوشیم... بدون این که به فکر این و اون فکر کنیم...

دوباره ادامه دادم: مگه ما لباس هامون رو دوست نداریم؟ خب پس چیزی رو پوشیدیم که دوستش داریم و مرتب و شیک و قشنگ و حتی نو هم هست...

نگاه مصمّمی به نرگس کردم و گفتم: نظرت چیه؟ هستی؟

نرگس که توی چشمانش شادی ظریفی موجی می زد چند دقیقه ای چشمانش را از روی چشمانم برداشت. از برق نگاهش می شد فهمید که دارد همه ی صحنه ها را جلوی چشمانش تجسم می کند.

سرش را به آرامی بلند کرد و خنده ای که از روی اطمینان بود زد و با صدای محکمی گفت: هستم...

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.