تبیان، دستیار زندگی
کتاب خاطرات «همه سیزده سالگی ام» در برنامه «پلاک هشت» رادیو ایران بازخوانی می شود. روایت «مهدی طحانیان» نوجوان ۱۳ ساله ای که حاضرجوابی ها و خنده هایش «عدنان خیرالله» وزیر دفاع صدام را در دوران جنگ تحمیلی به تحیر وا داشت. علاوه بر این، برای اینکه خبرنگار ز
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سیزده‌سالگی من به پلاک هشت می‌رود

کتاب خاطرات «همه سیزده‌سالگی‌ام» در برنامه «پلاک هشت» رادیو ایران بازخوانی می‌شود که روایت «مهدی طحانیان» نوجوان ۱۳ ساله‌ای که حاضرجوابی‌ها و خنده‌هایش «عدنان خیرالله» وزیر دفاع صدام را در دوران جنگ تحمیلی به تحیر وا‌داشت. علاوه بر این، برای اینکه خبرنگار زن خارجی بتواند با او مصاحبه کند او را مجبور به حفظ حجاب کرده است.

فرآوری-بخش فرهنگ پایداری تبیان
سیزده‌سالگی من به پلاک هشت می‌رود

«همه سیزده‌سالگی‌ام» عنوان خاطرات مهدی طحانیان، کوچک‌ترین سرباز امام (ره) در اسارتگاه‌های عراق به قلم گلستان جعفریان منتشرشده است که قسمت‌هایی از آن در برنامه پلاک هشت بازخوانی می‌شود.

این اثر دربردارنده خاطرات کوچک‌ترین سرباز امام (ره) در اسارتگاه‌های عراق است؛ روزهایی که مقاومت بسیاری از سربازان ایرانی، زندانبانان را به‌زانو درآورد.

از من پرسید: «تو از این رجال عراقی و فرماندهان باتجربه نمی‌ترسی با این جثه کوچکت؟» جواب دادم: «مگر می‌خواهیم در جنگ با شما کشتی بگیریم. با تفنگ می‌جنگیم. علاوه بر این، جثه شماها که بزرگ‌تر است راحت‌تر مورد هدف قرار می‌گیرد تا من کوچک». همین‌که این را شنید قهقهه‌هایش قطع شد و به فکر فرورفت

نویسنده این کتاب در گفت‌وگو با پلاک 8، خاطرنشان کرد: پرداختن به خاطرات طحانیان در قالب فعلی کتاب «همه سیزده‌سالگی‌ام» تلاشی است برای چگونگی و چرایی حضور دانش‌آموزان در جبهه‌های جنگ.

جعفریان تلاش دارد تا خاطرات طحانیان را از زاویه جدیدی روایت کند.

برنامه «پلاک هشت» هرروز به‌غیراز جمعه‌ها ساعت 13:30 توسط دو گروه برنامه‌ساز از آنتن رادیو ایران پخش می‌شود. این هفته «پلاک هشت» به تهیه‌کنندگی زینب برومند و گویندگی کیوان همتی پخش می‌شود.

عدنان خیرالله در سیزده‌سالگی من

من آزاده سرافراز «مهدی طحانیان» نوجوان ۱۳ ساله‌ای هستم که در اردستان استان اصفهان به دنیا آمده و روزی در چنین معرکه‌ای حضورداشته است، می‌گوید: همان فرماندهی که در حال توضیح نقشه بود جلو آمد و از من پرسید: «تو از این رجال عراقی و فرماندهان باتجربه نمی‌ترسی با این جثه کوچکت؟» جواب دادم: «مگر می‌خواهیم در جنگ با شما کشتی بگیریم. با تفنگ می‌جنگیم. علاوه بر این، جثه شماها که بزرگ‌تر است راحت‌تر مورد هدف قرار می‌گیرد تا من کوچک». همین‌که این را شنید قهقهه‌هایش قطع شد و به فکر فرورفت.

بعدازآن و در دوران اسارت در روزنامه‌ها تصویر همان فرمانده را دیدیم و متوجه شدم کسی که این سؤال را از من کرده بود، «عدنان خیرالله» وزیر دفاع عراق و پسردایی صدام بوده است.

آن‌ها چند بار دیگر بعد ما را به مرگ کردند و برای اینکه برای همیشه از شر ما خلاص شوند به داخل کانتینری که در بیابان قرار داشت بردند و گفتند آن‌قدر در اینجا می‌مانید تا بپوسید؛ اما وقتی دیدند نمی‌توانند از ما سوءاستفاده کنند برای بازجویی به اداره استخبارات بغداد منتقل کردند.

کاتیوشا در سیزده‌سالگی من

نوجوان ۱۳ ساله‌ای را تصور کنید که «گریه»، جواز حضورش در جبهه شد و در چشم برهم‌زدنی، براثر انفجار گلوله‌های «کاتیوشا»، تعداد زیادی از دوستانش شهید می‌شوند.

در آن شرایط اسارت هم پیروز میدان، من بودم. عراقی‌ها چندین بار این کار را انجام دادند اما درس نگرفتند. احساس می‌کردند که اگر تهدیدم کنند کوتاه می‌آیم و تن به خواسته آن‌ها می‌دهم؛ اما هر بار که من و چند نفر دیگر از اسرا را که سن کمی داشتند با خود به این‌طرف و آن‌طرف می‌بردند، داستانی بود.

هر بار که نقشه‌هایشان شکست می‌خورد ما چهار نفر رزمنده نوجوانی را که در اختیار داشتند تهدید به مرگ می‌کردند. برای اولین بار و پس‌ازآنکه جواب محکمی دادم دست و پای من و سه نوجوان دیگر را که همراه خود آورده بودند بستند و نزدیکی خاک ایران آوردند. ما را در کنار خودروی جیپی که آتشبار «کاتیوشا» بر روی آن نصب‌شده بود گذاشتند و لوله‌های کاتیوشا را به سمت ایران تنظیم کردند. سپس خودشان چندین متر آن‌طرف‌تر رفتند تا در امان باشند چون آتش عقبه این سلاح بسیار شدید است و هر بار که شلیک می‌شود زمین را می‌لرزاند.

حدود ۴۰ موشک از این کاتیوشا شلیک کردند. هر بار که شلیک می‌شد خاک‌های رملی زیرمان که بسیار هم داغ شده بود بر روی بدنمان می‌نشست و احساس سوزش می‌کردیم. وقتی گلوله‌هایشان تمام شد چهارنفری به هم نگاه کردیم. تمام‌هیکلمان پر از خاک شده بود و فقط سفیدی چشممان معلوم بود. برای همین کلی خندیدیم؛ اما عراقی‌ها تهدید کردند که اگر دفعه بعد این حرف‌ها را بزنی شمارا به گلوله کاتیوشا می‌بندیم و شلیک می‌کنیم. با همان سرووضع خاکی به خرمشهر منتقل شدیم.


منابع: ایسنا، پیام آزادگان