برای برقراری نظم در گردان دوم حریف طلبیدم!
احمد اسلیمی را خیلی از قدیمیهای جبهه و جنگ میشناسند. بیشك احمدآقا یك سردار است. سردار نه به معنی كسی كه درجهای روی دوش دارد، سردار به معنی رزمندهای كه سالها برای ایران اسلامی جنگیده و ...
احمد اسلیمی را خیلی از قدیمیهای جبهه و جنگ میشناسند. بیشك احمدآقا یك سردار است. سردار نه به معنی كسی كه درجهای روی دوش دارد، سردار به معنی رزمندهای كه سالها برای ایران اسلامی جنگیده و حادثهها پشت سر گذاشته است. اگر بخواهیم وقایعی كه احمد اسلیمی در آن حضور داشته را بشماریم، لیستی بلند بالا میشود پر از اتفاقات و رویدادهای تاریخی. از عضویت در گروه دستمال سرخها گرفته تا حضور در حماسه پاوه و فرماندهی گردان دوم سپاه تهران و نجات سنندج از دست ضد انقلاب و فرماندهی جبهه كوره موش و... احمد اسلیمی اما حالا نه تنها درجهای ندارد بلكه به دنبال اثبات جانبازیاش در تلاش است! هرچند خودش خواست فعلاً از بحث جانبازی و گلایههایش ننویسیم، اما او كه نامش در چندین كتاب و حتی خاطرات شهید چمران آمده، قهرمانی است كه خیلی زود به فراموشی سپرده شده است. گفتوگوی ما با پهلوان احمد اسلیمی را پیش رو دارید.
در میان همرزمانتان به پهلوان شهرت داشتید، این لقب از كجا آمده؟ ضمن اینكه اگر میشود مختصری از زندگی احمد اسلیمی را از زبان خودش بشنویم.
در جوانیهایم ورزش باستانی كار میكردم و كشتی زورخانهای میگرفتم. به همین دلیل دوستان لطف داشتند و به بنده پهلوان میگفتند. متولد سوم خرداد سال 37 در ناحیه چهار محله قصر منشی از محلات قدیمی و سنتی اصفهان هستم. پدرم راننده كامیون بود. خانوادهای مذهبی داشتم و از همان نوجوانی در مسجد قصرمنشی فعالیت میكردم. متولدین سال 37 معاف شده بودند اما من خودم عشق كارهای نظامی داشتم و قبل از موضوع معافیت، داوطلبانه سربازی رفتم. آنجا با آقای همایون شیخالاسلام آشنا شدم. امام كه فرمان داد پادگانها را ترك كنید، به همراه شیخالاسلام از خدمت فرار كردیم. یك مدتی با گروه صف همكاری داشتم كه آشناییام با حاجرحیم صفوی از همان جا رقم خورد. ما با اسلحه فرار كرده بودیم و شبها حوالی منزل حاجآقا خادمی كه رئیس حوزه علمیه اصفهان بود نگهبانی میدادیم. حاجآقا خادمی از انقلابیهای شناخته شده اصفهان بود كه فعالیت جوانهایی مثل ما را ساماندهی میكردند.
شما بچه اصفهان هستید و پایه گروه دستمال سرخها از پادگان ولیعصر(عج) تهران شكل گرفت، چطور با شهید وصالی و دستمال سرخها آشنا شدید؟
انقلاب داشت آخرین روزهای پیروزی را سپری میكرد كه استاد پرورش از انقلابیهای مطرح اصفهان تعدادی از بچهها را جمع كرد و به تهران آورد. ماهایی كه به سرپرستی همایون شیخالاسلام به تهران میرفتیم همگی سابقه مبارزه مسلحانه داشتیم. قصد ما اشغال صدا و سیما و مراكز رسمی بود. روز دقیقش را یادم نیست، ولی بهمن ماه 57 بود. رفتیم تهران و به همراه سایر انقلابیها صدا و سیما را گرفتیم. ما در ساختمان تولید مستقر شده بودیم. یادم است همان جا با یكسری از مجاهدها (منافقها) درگیریهایی داشتیم. عید كه از راه رسید حاجشریف (ابوشریف فرمانده عملیات سپاه) آمد صدا و سیما و صحبتهایی از تشكیل سپاه كرد. بعد گفت این نهاد انقلابی كه تشكیل شد شما بروید پادگان عشرتآباد (پادگان ولیعصر)، آدرسش را هم به ما داد. دقیقاً 20 اردیبهشت 58 عضو سپاه شدم و رفتم پادگان ولیعصر(عج) و به ما گفتند یكی از آسایشگاهها را تمیز كنید و آنجا مستقر شوید. ما آسایشگاه دوم را دستمان گرفتیم. سطح پادگان و آسایشگاهها هنوز آثار درگیریهای روزهای آخر پیروزی انقلاب به چشم میخورد. مثلاً بوی بدی استشمام میكردیم، میرفتیم داخل آسایشگاهی میدیدیم یك گاردی مجروح خودش را تا داخل آسایشگاه كشانده و همان جا تمام كرده است. حالا چند ماهی از پیروزی انقلاب میگذرد و تازه ما بنده خدا را پیدا میكردیم. یا خودروهای سوخته در سطح پادگان بود و باید جابهجا میشدند. خلاصه تر و تمیز كردیم و در آسایشگاه دوم مستقر شدیم. استقرار در یك آسایشگاه یعنی عضو همان گردان شدن. مثلاً آسایشگاه دوم یعنی گردان دوم. آسایشگاه سوم گردان سوم و... همان زمانها اصغر وصالی كه زندان قصر دستش بود یكسری حمامها در گوشهای از پادگان را تبدیل بازداشتگاه دستگیر شدههای گروهكهای ضد انقلابی مثل فرقانیها و... كرد. از من هم خواست معاون خودش در ولیعصر(عج) باشم و در نبودش این بازداشتگاهها را سر و سامان بدهم. اصغر وصالی كمی بعد به جذب نیروهای نخبه برای تشكیل یك گروه ضربت پرداخت. همین گروه بعدها دستمال سرخها را تشكیل داد كه من هم عضوش شدم.
شهید وصالی چه معیارهایی برای جذب نیروهای گروه ویژه یا همان گروه ضربتیاش داشت؟
غیر از جسارت و شجاعت و توان رزمی و فیزیكی نیروها، ایشان توجه خاصی به ایمان و اعتقاد رزمندهها داشت. میگفت شما باید بدانید چرا سپاهی شدهاید. اینطور نباشد كه یكی از عشق اسلحه به دست گرفتن پاسدار شده باشد و باید بصیرت لازم را داشته باشید. در واقع اصغرآقا نیروی ولایتی میخواست. خودش میگفت گروهی كه من جمع میكنم باید با دیگران تفاوت داشته باشند. نیروی من باید عاشق شهادت باشد.
با خود اصغر وصالی هم كه به كردستانات رفتید و ماجرای پاوه پیش آمد.
اوایل ماه رمضان سال 58 كه مصادف با مردادماه میشد به كرمانشاه رفتیم. من و یك عده از نیروها به سرپرستی ابووفا از دوستان ابوشریف، هلیبرن شدیم به مریوان تا به نیروهای آنجا روحیه بدهیم. دور و بر پادگان مریوان تپههایی وجود داشت كه تكتیراندازهای دشمن از آنجا بچهها را میزدند. ما سه گروه چهار نفره شدیم. یك گروه را من سرپرستی كردم، گروه دیگر را اسماعیل لسانی و گروه سوم از ما پشتیبانی میكرد. نصف شب رفتیم بالای تپههایی كه دشمن از آنجا تیر میانداخت. حوالی 6 صبح رسیدیم. ضد انقلاب یكی دو ساعت بعد از راه میرسیدند. این قدر كه راحت بودند خوابشان را میكردند بعد میآمدند. اما حالا دیگر با دستمال سرخها طرف بودند. كمین كردیم و تا آمدند من یكیشان را با كارد سنگری زنده دستگیر كردم. الباقی را كه حدود پنج الی شش نفر میشدند بچهها بستند به رگبار. با اقدامات ما تا حدی پادگان امن شد. كمی بعد اصغر وصالی و سایر دستمال سرخها یك ستون زرهی را اسكورت كردند و زمینی به مریوان آمدند. از اینجا به بعد كار پاكسازی كل شهر و حومهاش زیر نظر اصغرآقا و البته در مقطعی با فرماندهی شهید چمران انجام شد. بعد از مریوان به پاوه رفتیم.
ماجرای محاصره پاوه را تا حدی در فیلم «چ» دیدهایم و مطالبی را هم شنیدهایم، حالا میخواهیم بدانیم اوضاع خود شهر چطور بود؟
پاوه قضیهاش با شهرهای دیگر فرق داشت. احزاب مختلف جداییطلب و سایر گروهكهای ضد انقلاب آنجا متحد شده بودند تا شكستهایشان در مریوان و دیگر شهرها را در پاوه جبران كنند. برادر ذوالفقاری فرمانده سپاه این شهر خبر داده بود كنترل اوضاع از دست ما دررفته و دموكراتها اینجا برای خودشان دفتر و دستك راه انداختهاند. ما حدود 14 یا 15 نفر بودیم كه با یك فروند هلیكوپتر214 ارتش به مریوان هلیبرن شدیم. از دستمال سرخها خود اصغر وصالی بود، من بودم، علیرضا شجاع داوودی بود، حسن صفا، حاجی سیاری، علی بیگی و بچههای شهیدی مثل علیرضا دانی، مسعود نعیمی، احمد انصاری، سیداحمد بنهنگی (هر چهار نفر در پاوه شهید شدند) و... یك عده از سایر رزمندهها هم در مقاطع دیگر به كمكمان آمدند. مثل شهیدان سیدمرتضی حسینی و مهدی حاجیشیخحسینی. ابوالفضل جنگروی برادر شهید جنگروی هم با ما در پاوه بود. خلاصه رفتیم پاوه و به محض رسیدن اصغر گفت یك مسلسل كالیبر50 را مستقر كنیم طبقه بالایی خانه پاسدارها مشرف به ارتفاعات دور شهر. بعد مرتب سوار بر یك دستگاه جیپ با پرچم ایران و پرچم سپاه در معابر عمومی جولان میدادیم. در همین گشت زدنها یكبار اصغر وصالی حرفی زد كه به غیرتم برخورد. رو به من گفت در فلان خیابان گشت زدهای؟ گفتم بله. گفت نه درست نرفتهای. علت حرفش را پرسیدم كه گفت اگر خوب آنجا گشت زده بودی و ابراز وجود میكردی حالا تابلوی دفتر دموكرات روی فلان ساختمان نبود. فهمیدم منظورش چیست. گفتم الان درستش میكنم. بدون سلاح رفتم داخل دفتر دیدم یك پسر جوان و دو دختر بیحجاب نشستهاند. گفتم «حالتون خوبه؟» با تعجب میدیدند كه یك نفر با لباس فرم سپاه بالای سرشان ظاهر شده و احوالپرسی میكند! به خانمها گفتم چرا حجاب ندارید؟ گفتند به شما چه ربطی دارد. تا این را شنیدم رفتم بالای یك صندلی و تابلویشان را از روی تراس كندم انداختم وسط خیابان. جوانك كنارش یك كلاش داشت. تا دست دراز كرد طرفش، بدون آنكه سلاحی داشته باشم گفتم: دست بهش بزنی سوراخ سوراخت میكنم. فوری دستش را پس زد. كلاش را برداشتم و رفتم بیرون. اصغر آن پایین بود. گفتم «كلك تابلو را كندم.» گفت: «از اینجا دیدم انداختی پایین. به این میگن اعلام وجود!» ضد انقلاب اما باز هم شیطنت میكردند. دور و بر شهر با لباس كشاورزها و روستاییها جمع میشدند. حتی یكبار خانوادهای شامل زن و مرد و دو فرزندشان را برهنه كرده و فرستاده بودند داخل شهر كه بروید به پاسدارها بگویید وجود دارید بیایید بیرون شهر. این طور میخواستند حال ما را بگیرند.
یك مستندی برای دهه 70 دیدم كه شما آنجا خیلی جوانتر بودید و قضیه اسارتتان توسط ضد انقلاب را تعریف میكردید. ماجرا چه بود؟
بعد از اعلام وجود ضد انقلاب در حومه شهر ما آنجا گشتزنی میكردیم. یكسری ایست مراقبت هم دورتادور شهر گذاشته بودیم. یكیشان نزدیك بیمارستان معروف پاوه بود. یكبار با خود اصغر، شجاع داوودی، غلام كرد (از رزمندههای كرمانشاهی)، شهید احمد بنهنگی و حسن صفا رفتیم حومه شهر گشتزنی. قصدمان سركشی به منطقه قوری قلعه بود كه یكهو از پشت درختهای روی بلندیهای مشرف به جاده به طرفمان تیراندازی شد. صدای گلولهها را كه شنیدم خیز زدم. همین حین گلوله كه سر من را هدف گرفته بود از بیخ گوشم گذشت و پشت سرم خورد به كتف غلام كرد. سریع او را از تیررس جاده كشیدم كنار و درگیری سختی آغاز شد. شب بود و در تاریكی نمیشد فهمید كی به كی است. اصغر از آتش لوله یكی از مهاجمان موقعیتش را فهمید و طوری شلیك كرد كه از شانس گلولهاش خورد به لوله تفنگ طرف و لوله اسلحهاش تركید. طرف همین طور تیر میانداخت اما چون لوله كلاشش منفجر شده بود، آتش برمیگشت سمت خودش. روشنایی ایجاد شد كه علیرضا شجاع داوودی توانست او را خوب ببیند و صاف بزند وسط سینهاش و به درك واصلش كند. اما باقی ضد انقلاب همین طور داشتند میزدند و از بالای بلندی به ما كه در جاده بودیم اشراف داشتند. من به اصغر گفتم پوششتان میدهم شما بروید. آنها رفتند و خودم هم میخواستم عقب بكشم كه دیدم همین طور دارند از پشت سرم تیراندازی میكنند. نگو محاصرهام كرده بودند. از جاده زدم بیرون و از لابهلای درختها و بوتهها میرفتم كه یكهو چیزی مثل قنداق اسلحه خورد توی دماغم كه الان هم جای شكستگیاش است (شكستگی را نشانم میدهد) افتادم زمین. بعد یكیشان آمد بالای سرم و با كارد زد به دستم كه انگشت اشارهام برای همیشه ناكار شد. خود ضارب به دیگری گفت چشمش را دربیاورم؟ كاردش را آورد به طرف چشمم كه سرم را تكان دادم و چاقو توی استخوان بالای چشمم گیر كرد. بعد با قنداق زدند توی فكم كه 16 تا از دندانهایم یا ریختند یا اینكه لق شدند و كمی بعد افتادند. من را بردند آبادی خانقاه و انداختند توی یك طویله. آنجا یك نفر با لهجه اصفهانی از من بازجویی كرد. میپرسید كی هستم كه گفتم ژاندارم هستم و تازه امروز به پاوه آمدهام. اما همان پسر جوانی كه توی دفتر حزب دموكرات دیده بودم من را شناخت و گفت پاسدار است. یكیشان هم گفت الان سرش را میبرم كه چاقویش را آورد تا زیر گلویم. سرم را تكان دادم چاقویش به فكم خورد و لب پایینم پاره شد. با فشاری كه به گلو و دهانم وارد شده بود، دندانها و لختههای خون پاشیدند بیرون و طرف فكر كرد سرم را بریده است. گفت «كشیدَمَش»! رفتند و نصفههای شب با شنیدن سر و صدای درگیری فرصتی پیش آمد سوار الاغی در گوشه طویله شدم و از رویش جهیدم به پنجره و با ریختن دیوار طویله توانستم فرار كنم. یادم است موقع دویدن فك شكستهام این طرف و آن طرف تلو تلو میخورد!
گویا شما قرار بود سوار همان هلیكوپتری بشوید كه سقوط كرد و نقطه عطف جلوههای ویژه فیلم «چ» هم شد؟ راستی «چ» توانست حق مطلب را ادا كند؟
به نظر این فیلم توانست منظور را برساند ولی خب خیلی از جزئیات را از قلم انداخت. مثلاً حتی نام یكی از رزمندههای دستمال سرخها را نیاورد یا در بیمارستان پاوه یك دكتر هندی و همسرش بودند كه ضد انقلاب سر هر دوی این بندگان خدا را بریدند و خیلی چیزهای دیگر كه میشد آقای حاتمیكیا اشاره كوچكی به آنها داشته باشد. به هرحال من كه جزو مجروحین بودم قرار شد با هلیكوپتر بروم. منتها یك خانم پرستار بود (شهید فوزیه شیردل) كه مجروح شده و نیمهجان بود. ایشان و یك مجروح دیگر را كمك كردم بروند داخل هلیكوپتر و چون جا نبود، خودم از طرف دیگر پایین آمدم. اسمم در لیست هلیكوپتر رفته بود اما خودم هنوز در پاوه بودم. خلاصه هلیكوپتر خواست بپرد كه طرفش تیراندازی شد و همان طور كه در فیلم «چ» دیدیم پرههایش خورد به كوه و سقوط كرد. من توی یك چاله پناه گرفتم و از همان جا دیدم كه چطور پرههایش چند رزمنده را روی زمین شهید كرد. كمی بعد من با هلیكوپتر دیگری به همراه حاجیسیاری رفتیم كرمانشاه. در فرودگاه كرمانشاه به طور اتفاقی همان جوانك كرد را دیدم كه توی اسارت پاوه من را لو داده بود. از غائله پاوه فرار كرده و خودش را به كرمانشاه رسانده بود. من هم او را لو دادم و دستگیر شد. از كرمانشاه فرستادنم به بیمارستان 501 ارتش و بعد هم كه برگشتم شهرمان اصفهان.
در كتاب 22 روز حماسه و ایثار در سنندج، اسم شما و شهید موحد دانش به عنوان مدافعین این شهر در برابر ضد انقلاب آمده است. شما در سنندج هم حضور داشتید؟
من آن موقع فرمانده گردان دوم سپاه در پادگان ولیعصر(عج) بودم. شهید علیرضا موحد دانش فرمانده یكی از گروهانهای این گردان بود. قبل از من برادر دیگری فرماندهی گردان را برعهده داشت. اما آدم نرمی بود و بچههای این گردان هنوز به نظم و نظام درستی نرسیده بودند. بعضیهایشان موقع صبحگاه با دمپایی میآمدند یا پوشش لباس فرم را رعایت نمیكردند. قبل از تحویل سال 59 حكم فرماندهی گردان را گرفتم و از فروردین هم رسماً در گردان وارد عمل شدم. دیدم بعضی نیروهای گردان پرادعا هستند. بنابراین راست كار خودم بودند! گفتم هر كس میخواهد برود بسمالله. اما كسی كه ماند باید نظم را رعایت كند. كسی هم كه میخواهد بماند اما منظم نباشد، بیاید با من كشتی بگیرد. اگر من را زمین زد او فرمانده گردان میشود اما اگر من زمینش زدم حرف حرف من میشود. فقط یكی جلو آمد كه تا پهلویش را گرفتم و قلوهاش را توی مشتم فشار دادم، شانهام را بوسید و گفت هرچی شما بگید. از روز بعدش گردان دوم شد گردان نمونه و منظم. البته بچههای گروهان سوم كه موحد دانش فرماندهاش بود در این گردان از بقیه منظمتر بودند. به هرحال گردان دوم وقتی حكم مأموریت در سنندج را گرفت، هیچ جای سنندج امنیت نداشت. حتی هواپیمای C130 كه ما را رساند به فرودگاه سنندج از ترس خمپارههای ضد انقلاب روی باند نایستاد و حین حركت خودمان را روی زمین انداختیم. هر كس هم كه تعلل میكرد خودم میزدم میانداختمش پایین. امنیت را كه نسبتاً تأمین كردیم، حاجرحیم صفوی و شهید صیاد شیرازی آمدند و به كمك یكدیگر كل شهر از لوث ضد انقلاب پاك شد.
چطور شد كه از سپاه بیرون آمدید، بعدها چه كار كردید؟
سال 62 شرایطی پیش آمد كه عدهای از سپاه استعفا دادیم. بگذریم كه چه شد و چی پیش آمد. بین ما حتی شهید جنگروی هم بود كه استعفا داد اما بعد دوباره برگشت و به عنوان جانشین لشكر10 سیدالشهدا(ع) به شهادت رسید. تا مدتی با شهید خرازی و شهید احمد كاظمی فرماندهان لشكر14 و 8 نجف ارتباط داشتم و در پشتیبانی جنگ فعالیت میكردم. بعد از جنگ هم كه رفتم در اداره برق و یك شركت خصوصی راننده كامیون و جرثقیل شدم. شركت كه ورشكسته شد، دو سال است كه بیكارم و هنوز حتی جانبازیام محرز نشده است. ابوالفضل جنگروی و مرتضی پارسایی و شجاع داوودی از رزمندگان پاوه خودشان شاهد مجروحیتم هستند ولی تا الان بنیاد نپذیرفته است که انشاءالله انجام میشود. داستان رزمندگی ما در دفاع مقدس و در جبهه كوره موش و گیلانغرب و گروه اندرزگو و همرزمی با ابراهیم هادی، حاجحسین اللهكرم، اكبر نوجوان، اسماعیل كوثری، امیر منجر و... ادامه پیدا كرد. من حتی فرمانده مسئول ستاد عملیات جنگی غرب كشور شدم (حكم الان موجود است) اما خب حالا دیگر فقط احمد اسلیمی هستم با یك دنیا خاطره...
منبع: جوان انلاین