رشادت از انقلاب تا خیبر
پای خاطرات شیرین خلبان جانبازی که در جریانهای مهم تاریخی حضور داشت
سرهنگ خلبان جانباز «ایرج میرزایی» از غیور مردان دوران دفاعمقدس است. زندگی جانباز میرزایی سرشار اتفاقاتی از انقلاب تا حماسههای دفاعمقدس است که شور و هیجان میهندوستی در آن موج میزند که در ادامه بخشی از این خاطرات و صحبتها از زبان خلبان جانباز را مرور میکنیم.
وی از همرزمان شهیدان بزرگوار شیرودی و کشوری است. سرهنگ میرزایی از سال ۱۳۵۲ بهعنوان خلبان به استخدام هوانیروز درآمد و پس از سپری کردن نزدیک دو سال دورههای آموزشی، به دلیل ضریب هوشی بالا و کسب نمرات عالی بهعنوان خلبان شکاری کبرا انتخاب شد و دوره خلبانی کبرا را پشت سر گذاشت. جانباز میرزایی در واقعههای مهم تاریخی چون پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، حضورداشته است. شیمیایی شدن ایشان در عملیات لشکرگاه در حلبچه، مجروحیتهای چندباره و جانبازی در عملیاتهای مختلف و اقدام کوردلان برای ترور وی، نشان از رشادتهای این جانباز ۵۰ درصد دارد.
از هدیه ساواک تا شکنجه و انقلابی شدن
پس از پایان دانشکده، به مسجد میرفتم و به دلیل صدای خوشی که داشتم اذان میگفتم. در آن موقع هیچ ارتباطی با دفتر امام راحل و یا افراد انقلابی نداشتم، فقط هیئتی بود در خیابان منزه کرمانشاه که جمعهها هیئت داشتند و من به آنجا میرفتم.
گفتم احتمالاً اینجا اداره اطلاعات باشد. گفتند «اینجا اداره اطلاعات نیست بلکه اداره ساواک است. امام جماعت شما گزارش کرده که شما در ازای گفتن اذان پول میگیری». من هم که جوان بودم و از چیزی خبردار نبودم، انکار کردم. تا اینکه من را بعد از گرفتن تعهد آزاد کردند و از من خواستند اطلاعات و اتفاقات مسجد را به آنها گزارش بدهم. همان موقع یک اودکلن به من دادند و من را داخل شهر رساندند و پیاده کردند
روزی یکی از آشنایان عکس سیدی را به من نشان داد و گفت «این آقای خمینی و فرمانده آینده شماست».
من آن عکس را نگه داشتم. چند ماه از این قضیه گذشت و کمکم زمزمهها در مساجد شروع شد و دیگر مشخص بود که یک سری اقدامات و فعالیتها اتفاق خواهد افتاد.
یک روز، زمانی که از بعد از نماز از مسجد بیرون آمدم، مردی از پیکان قرمزرنگی پیاده شد و از من پرسید «جناب سروان میرزایی شما هستید؟» گفتم بله. گفت «صدای قشنگی دارید». این را گفت و من را سوار ماشین کرد و برد.
من را صندلی عقب و وسط نشاندند و آرامآرام از شهر خارج شدیم و چشمان من را بستند. آن موقع ندانستم من را کجا بردند. تا اینکه داخل ساختمان تاریکی چشمان من را باز کردند و از من پرسیدند، میدانی اینجا کجاست؟
گفتم احتمالاً اینجا اداره اطلاعات باشد. گفتند «اینجا اداره اطلاعات نیست بلکه اداره ساواک است. امام جماعت شما گزارش کرده که شما در ازای گفتن اذان پول میگیری». من هم که جوان بودم و از چیزی خبردار نبودم، انکار کردم. تا اینکه من را بعد از گرفتن تعهد آزاد کردند و از من خواستند اطلاعات و اتفاقات مسجد را به آنها گزارش بدهم. همان موقع یک اودکلن به من دادند و من را داخل شهر رساندند و پیاده کردند.
فردا که به پایگاه رفتم، اودکلن را با خودم بردم و به همکاران نشان دادم و گفتم که آن را ساواک به من داده است. یک ساعت نگذشته بود که اطلاعات من را احضار کرد و باز من را به ساواک بردند و من را اذیت کردند.
بعدازاینکه از ساواک بیرون آمدم به خاطر دلخوری از امام جماعت، دیگر به مسجد نرفتم. تا اینکه خبردار شدم حاجآقا مریض است. وقتی به عیادت ایشان رفتم، موضوع ساواک را برایش بازگو کردم و با دلخوری پرسیدم که مگر من برای اذان گفتن از شما پول میگرفتم؟ حاجآقا گفت: «بله تو از هیئتامنای مسجد برای این کار پول دریافت میکردی». این موضوع ماند تا اینکه حاجآقا از بیمارستان مرخص شد و مدتی بعد فردی را سراغ من فرستاد. زمانی که رفتم حاجآقا گفت برای اینکه متوجه شده است ساواک دنبال من است، این گزارش را داده تا من موقتاً به مسجد نروم.
در آن روزها بود که آرامآرام با شهید کشوری آشنا شدیم و ارتباط ما با یکدیگر بیشتر شد. بیشتر اوقات با این شهید در کلاسهای قرآن و بیرون بودیم و اعلامیههای امام که از قم میآمد را تکثیر و در شهرهای مختلفی چون اسلامشهر، اسدآباد، همدان توزیع میکردیم. برای انجام این کار یا مرخصی میگرفتیم یا اینکه شبانه انجام میدادیم.
پرواز ممنوعه
یادم هست سال ۵۶-57 به ما اعلام کردند در تهران درگیری است. به همین خاطر برای مقابله با مردم از ما بالگرد کبرا خواستند، آن موقع در خود ستاد تهران، بالگرد کبرا نبود. من از پرواز امتناع کردم و باوجود تهدید به دادگاهی کردنم، بازهم حاضر نشدم بالگرد را به پرواز درآورم چراکه این پرواز علیه مردم بود و خوشبختانه بقیه خلبانها نیز با من همآواز شدند.
فرمانده گردان ما شهید منصور وطن پور وقتی از دلیل تمردم باخبر شد، گفت: «من هم دوست ندارم مردم بیگناه کشته شوند، اما نباید این موضوع را به زبان بیاوری. زنده باش و خدمت کن».
آن روزها در تهران تجمع بود و در کرمانشاه، مقاومت خلبانان در برابر درخواست و دستور پرواز. خاطرم هست بود، موضوع را با امامجمعه وقت کرمانشاه، حاجآقا جلیلی در میان گذاشتیم. او توصیه کرد که خودتان خلبان شیفت باشید و دیگران را جای خود نگذارید چراکه ممکن است آنها پرواز را انجام دهد و مردم و شهر را مورد هدف قرار دهند.
پسازآن بود که درگیریها شروع شد. آن زمان با شهیدان شیرودی و کشوری شبها به شرکت نفت و صداوسیما میرفتیم و با عدهای نیروی مردمی نگهبانی میدادیم و مردم را فرماندهی کرده و آموزش میدادیم. از پادگان اسلحه گرفتیم و در بین مردم توزیع کردیم و رسماً یک انقلابی شدیم. هرچند در این میان بعضی افراد ضدانقلاب بودند.
رژه هوایی بهیادماندنی
خلبانان و همافران قشر زحمتکشی بودند، ما از اولین گروههایی بودیم که بهفرمان امام خمینی (ره) و ملت لبیک گفتیم و اولین گروهی بودیم که خدمت امام رسیدیم.
زمانی که انقلاب پیروز شد چند خلبان انتخاب شدند تا در قم جلوی امام خمینی (ره) رژه هوایی بروند. ما در تهران بعد از تمرین در دشت قم، جلوی امام رژه رفتیم. آن زمان از طریق بیسیم به ما اعلام کردند که امام از رژه هوایی هوانیروز خوششان آمده و دستور دادهاند تا دوباره رژه انجام شود که انجام شد.
جنگ پر حماسه
شهریورماه سال ۱۳۵۹ بود که حملات ناجوانمردانه عراق شروع شد. آن موقع همزمان فرمانده دژبان هوایی پایگاه هوانیروز کرمانشاه بودم. تصمیم بر این شد که من و شهید شیرودی به پادگان ابوذر کرمانشاه اعزام شویم. یک روز قبل از حرکت به سمت پادگان، تخلیه بالگرد را انجام دادیم و هرکس با هر لباسی بود کمک کردند و بالگرد را استارت زدیم و آن را داخل باغهای انبوه کنگاور، هرسین و اطراف طاق بوستان منهدم کردیم. بعد از ۴۷ ساعت در پادگان ابوذر کرمانشاه سرپل ذهاب مستقر شدیم. زمانی که ما وارد سرپل ذهاب شدیم، دو فروند بیشتر نبودیم.
از مهمترین عملیاتی که در آن شرکت کردم، عملیات خیبر بود. در این عملیات به خاطر ناآشنا بودن به منطقه و تاریکی هوا، مسیر را در موقع پرواز گم کردم. آنقدر در آسمان دور زدم تا یک پرچم سبزی دیدم. به سمت آن رفتم. با خودم گفتم اگر لولههای تانک دشمن را دنبال کنم میتوانم مسیر ایران را نیز پیدا کنم
تا ساعت ۱۲ شب با شهید شیرودی عملیات را انجام دادیم. در این عملیات ما اطلاعات نداشتیم و تنها هر جا گلولهای میامد، آنجا را میزدیم. آن زمان تعداد زیادی از نیروهای بعثی را در دشت ذهاب پادگان ذهاب نابود کردیم. تعداد زیادی نیز مجبور شدند به سمت قصر شیرین و لب مرز حرکت کنند.
ازآنجا به من اعلام شد که به سمت ایلام حرکت کنیم و در آنجا در قسمت شهید احمد کشوری مستقر شویم. وقتی به آنجا رسیدیم مردم قربانی سر بریدند. استاندار ایلام، مهندس ابراهیمی، اعلام کرد که عملیات میمک باید شبانه و توسط نیروی هوایی انجام شود. در آن هنگام شهید کشوری خلبانان را جمع کرد و دقیقاً همانند خطابه امام حسین (ع) در شب عاشورا و بعد از نماز مغرب و عشا صحبت کرد و آن شب همه گریه کردند.
صبح ساعت ۴:۵۵ دقیقه عملیات ما در میمک ایلام شروع شد. ایلامی که اگرچه شبانهروز زیر بمباران دشمن بود اما مردم آن از رزمندگان اسلام حمایت میکردند. استارت بالگرد که زده میشد، برای سلامتی خلبانان گوسفند قربانی میکردند و صدقه میدادند.
عملیات میمک با تمام تلاشها و حمایتها موفق شد و بیش از 3 هزار نفر از نیروهای عراقی در آن روز به درک واصل شدند و بیش از ۴۰ دستگاه تانک دشمن را نابود شد. این در حالی بود که دشمن خود را پیروز در جنگ میدانست بهطوریکه وقتی بالگرد نشست، خبرنگاران خارجی را دیدیم که آنجا کمین کرده بودند تا خبر پیروزی نیروهای عراقی در ایلام و کرمانشاه را به صدام مخابره و مژدگانی دریافت کنند.