تبیان، دستیار زندگی
داستان از آنجایی شروع شد که یکی از فامیل های دورمان که از لحاظ سنی همسن و سال مادر بلکه مادربزرگ هایمان بود، به دیدنمان آمد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زینب عشقی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زندگی که به بند کشیده می شود

داستان از آنجایی شروع شد که یکی از فامیل های دورمان که از لحاظ سنی همسن و سال مادر بلکه مادربزرگ هایمان بود، به دیدنمان آمد.

زینب عشقی_ بخش زیبایی تبیان

زندگی که به بند کشیده می شود

در تمام مدت می گفت و می خندید و انگار نه انگار که مهمان است، به آشپزخانه سر می زد از دیگر مهمان ها پذیرایی می کرد، حتی پیشنهاد کرد که غروب برای گشت و گذار بیشتر به چند جا برویم.

روحیه ی خوش و سرزندگی این بانو، همه را به ذوق و شادی آورد و آن روز را به یکی از روزهای خوش زندگیمان تبدیل کرد.

از داستان زندگیش کم و بیش خبر داشتم، شوهرش بیست سالی می شد که بیمار در گوشه ی خانه افتاده بود و این بانو با خوشرویی به او می رسید، دو فرزندش در خارج از کشور به سر می بردند و او در حسرت دیدارشان آه می کشید، یک دختر حدود سی و پنج ساله هم داشت که هنوز ازدواج نکرده بود و سر کار می رفت و یک پسر سی ساله، که متاسفانه زیاد اهل و سر به راه نبود.

مشکلاتش به مراتب بیشتر از کسانی بود که میشناختمشان، اما تا یک باد پاییزی بهشان می خورد، زمین و زمان را به هم می دوختند.

نمازش را تمام کرده بود و داشت دعا می خواند، قبول باشه ای گفتم بلکه سر حرف باز شود، برایم تعریف کرد که سعی می کند زیاد سخت نگیرد و هر چه خدا داده را بپذیرد، می گفت: درسته شوهرم مریضه، اما بازم خدا رو شکر که سایه اش بالای سرمه و هنوز زنده است، درسته نمی تونم بچه هامو ببینم اما می دونم که اونجا راحتن و زندگی خوبی دارن، بهتر از این بود که اینجا پیشم بودن، اما زندگی خوبی نداشتن.

دخترمم هم انشالا ازدواج می کنه و می ره سر خونه و زندگیش، تازه تو این وانفسای بیکاری کارش خوبه و حقوق خوبی داره، پسرمم که جوونه و جاهل، انشالا سر عقل میاد، براش زن می گیرم، خونه می گیرم، عروسی می گیرم، حالا یه کم شیطونی می کنه، خوبه که اسیر بیمارستان ها نیستم، خدا رو شکر!

یکی از راز های داشتن یک زندگی زیبا، آسان گرفتن و سخت نگرفتن زندگیست، مشکلات ده سال گذشته تان را به یاد بیاوریم؟ نمی دانم برایشان چه کردیم، اما اگر آنهمه سخت نگرفته بودیم و حرص نخورده بودیم و استرس را به روح و جانمان راه نداده بودیم، الان سالمتر نبودیم؟ زندگی بهتری نداشتیم؟ لذت بیشتری نبرده بودیم؟ خاطره ی بهتری در ذهن اطرافیانمان ایجاد نکرده بودیم؟

دید جالبی داشت، هر چه داشت را پذیرفته بود و سخت نمی گرفت، گفت: از اول همین بودم، حتی روز عروسیم، لباسم شیری بود و تور عروسیم سفید، خانم آرایشگر گفت نمی شه لباس شیری و تور سفید! اصلا تورت را نزن، من هم گفتم باشه نمی زنم، عروس شدم اونهم بدون تور، به همین راحتی...

انسانی بود که سخت نمی گرفت، از همه ی مشکلات و سختی ها به آسانی می گذشت، اما می خندید، شب ها راحت می خوابید، قرص های مسکن و ارام بخش نمی خورد و از زندگیش و از هر آنچه خدا داده بود، لذت می برد.

حالا بعضی ها چه می کنند اگر کمی نمک قورمه سبزیشان کم باشد؟ گوشه ی لباسشان چروک باشد؟ شام شب عروسیشان سرد باشد؟ عکس هایشان تار شود؟ یا یک جوش در گوشه ی لبشان خود نمایی کند...

پیامبرخدا صلی الله علیه وآله و سلم یک بار که در جمع اصحاب نشسته بودند فرمودند: «أَ لَا أُخْبِرُكُمْ بِمَنْ یَحْرُمُ عَلَیْهِ النَّارُ غَداً». آیا خبر ندهم آتش جهنم بر چه کسی حرام است؟

حضرت فرمودند: «الْهَیِّنُ الْقَرِیبُ اللَّیِّنُ السَّهْل» بر کسانی که هین و لین هستند یعنی کسانی که در زندگی بر خودشان و دیگران آسان می گیرند. (شیخ صدوق/ أمالی الصدوق/ ص:319)

یکی از راز های داشتن یک زندگی زیبا، آسان گرفتن و سخت نگرفتن زندگیست، مشکلات ده سال گذشته تان را به یاد بیاوریم؟ نمی دانم برایشان چه کردیم، اما اگر آنهمه سخت نگرفته بودیم و حرص نخورده بودیم و استرس را به روح و جانمان راه نداده بودیم، الان سالمتر نبودیم؟ زندگی بهتری نداشتیم؟ لذت بیشتری نبرده بودیم؟ خاطره ی بهتری در ذهن اطرافیانمان ایجاد نکرده بودیم؟

یاد حرف های بانو می افتم: مشکل مال این دنیاست، عمر این دنیا هم مثل آب جوی می گذره، اگه زندگی رو سخت بگیری، برات سخت می گذره، خدا خیلی به ما نعمت داده، باید خدا رو شکر کنیم، اما نه فقط با زبون، با عملمون، بداخلاقی یعنی ناشکری، حوصله نداشتن یعنی ناشکری، اخم کردن یعنی ناشکری، باید بخندیم و از خدا به خاطر لطف های زیادش تشکر کنیم، اون وقته که می بینیم چیزهایی که نداریم، برامون کم رنگ می شه، اونقدر کمرنگ که اصلا دیگه نمی بینیمشون.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.