بن بست
داستان کوتاه
امروز پنجشنبه است. مدرسه که تعطیل میشه و نهارمون رو میخوریم، بابا و مامان هر کدام گوشهای دراز میکشند و دیگه اصلاً نباید از ما صدایی دربیاید. سارا به اتاق دیگری میرود و بیسروصدا مشقهایش را مینویسد، اما من حوصلهی درس و مشق نوشتن را ندارم. یواشکی بلند میشوم و از خانه بیرون میروم. کوچهی ما یک کوچهی بن بست است و آنقدر باریک است که فقط دوچرخه و موتور میتواند داخل آن بیاید. تا برسی سر کوچهیaاصلی نفست در میآید؛ چون سربالایی تندی دارد.
خودم را به کوچهی اصلی میرسانم. هیچکس در کوچه نیست، ولی خوب اینجا بهتر از کوچهی خودمان است. لااقل چند دقیقه یکبار، کسی رد میشود. درست روبهروی کوچهی ما، کوچهی اصلی به میدانگاهی تبدیل میشود که در گوشهای از آن، یک سنگ بزرگ سفید کنار دیوار گذاشته شده، این محل نشستن و قرار گذاشتن برای بازی ما بچههاست. الان روی آن سنگ هم کسی نیست. به طرف سنگ میروم و روی آن مینشینم.
عصر پنجشنبهای کوچهی اصلی هم مثل کوچهی بن بست خودمان شده بود؛ نه کسی میآمد و نه کسی میرفت، حوصلهام داشت سر میرفت. بهتر بود توی خانه مانده بودم و سر به سر سارا میگذاشتم. لااقل اونجوری کلی میخندیدم. بلند شدم که بروم خانه دیدم جوانی از ته کوچه آمد، نگاهی به کوچهی ما انداخت و رفت توی کوچه! غریبه بود. من همهی آدمهای کوچه را میشناختم، ولی او را ندیده بودم. به دنبال جوان داخل کوچه رفتم، دیدم جوان با احتیاط به آخر کوچه رفت. گفتم نکند دزد باشد. برای همین آرام و بیسروصدا به او نزدیک شدم. جوان وقتی به ته کوچه رسید و دید راهی نیست، برگشت و من را یکدفعه دید. ترسید. از ترسش خندهام گرفت. خندیدم. جوان هم خندهاش گرفت.
از من پرسید: تو اینجا چه کار میکنی؟
خانهمان را نشان دادم و گفتم: خونهمونه!
جوان نگاهی به ته کوچه کرد و بعد هم نگاهی به من. گفت: این کوچه بن بسته دیگه؟
پرسیدم: چرا؟
گفت: همینجوری! چرا داره؟ خوب بن بسته دیگه!
گفتم: خودت که دیدی! به جایی راه داره؟
گفت: نه، درسته، خودم دیدم.
جوان رفت و من روی پلکان جلوی خانهمان نشستم و به آن جوان و اینکه چرا میخواست بداند که این کوچه بن بست است، فکر میکردم. فکرم به جایی نرسید. خواستم بلند شوم و به خانه بروم، اما دوباره دلم هوای کوچهی اصلی را کرد. بلند شدم و دوباره به کوچهی اصلی آمدم. انگار مهدی هم خانه نبود؛ چراکه اگر خانه بود، حتماً او هم بیرون به کوچه میآمد. روی سنگ نشستم و اطراف را نگاه کردم. دیدم سر کوچهی ما یک مقوای بزرگ زده شده! بلند شدم و دیدم روی مقوا نوشته شده: «بن بست»! فهمیدم کار آن جوان است. اصلاً خوشم نیامد. درست است که کوچهی ما بن بست است، ولی نباید این را توی سرمان بکوبند. بن بست است که بن بست است، برای خودمان بن بست است. بن بست گفتن به کوچهمان را مثل یک فحش میدانستم. خواستم مقوا را بکنم، اما بالا زده شده بود و دستم نمیرسید. چند بار به هوا پریدم، اما فایدهای نداشت. اطراف را نگاه کردم شاید چیزی پیدا کنم. چیزی ندیدم. درختی گوشهی میدانگاه کنار خانهی حاجی قلنگر بود. به کمک دیوار و تنهاش از درخت بالا رفتم و شاخهای از درخت کندم و پایین پریدم. آمدم سر کوچهی خودمان چوب را زیر مقوا کردم و آن را کندم. مقوا را زیر بغلم زدم و به طرف خانه آمدم. سارا در حیاط بود. مقوا را دید و گفت: این چیه؟
گفتم: یه نفر به کوچهمون توهین کرده!
سارا به طرفم آمد و مقوا را باز کرد و دید نوشته: «بن بست.»
گفت: اینکه نوشته «بن بست»، چیز بدی که نیست!
گفتم: اه، چیز بدی نیست؟
و مثل یک قهرمان مقوا را گوشهی حیاط انداختم و رفتم به طرف اتاق. پدر و مادرم بیدار شده بودند. مادرم داشت برای پدر چای میآورد.
صبحهای جمعه تا دلم میخواست میخوابیدم و بعد که بیدار میشدم، نان و پنیر و چایی میخوردم و اگر مادرم نمیگفت مشقهایت را نوشتی یا نه، باز میزدم به کوچه تا با بچهها در میدانگاه هفتسنگ بازی کنم. ولی امروز چهرهی مادرم کمی عصبانی بود و پیش از اینکه بخواهد دعوایم کند، رفتم کتاب و دفترم را جلویم پهن کردم. فکرم توی کوچه بود و همین طور که مشقهایم را مینوشتم، سرو صدایی از دور میآمد. انگار توی خیابان باز خبری بود و صداهای مردم میآمد. مثل چند روز قبل، صدای تیراندازی هم میآمد. پدرم گفت: دوباره تظاهراته! بلند شدم و پیش از اینکه مادرم بتواند جلویم را بگیرد، به سمت کوچه دویدم. صدای مادرم را پشت سرم شنیدم که گفت: نری تو خیابون!
داد زدم: نه، میرم سر کوچه.
بدو خودم را به سر کوچه رساندم. شلوغ بود. رفتم روی سنگ نشستم. جوانی در حالی که میدوید، داخل کوچه آمد. انگار کسانی دنبالش بودند. او داخل کوچهی ما رفت و من به دنبالش دویدم. او رسید ته کوچه. دید بن بست است. نمیدانست چه کار کند. من را که دید، پرسید: این کوچه بن بسته؟
گفتم: بله بن بسته!
با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟» به دیوارها نگاه کرد.
انگار میخواست بداند که میتواند از آنها بالا برود یا نه.
گفتم: فرار میکنی؟
با سر جواب داد، که یعنی «بله»، پدرم از در خانه بیرون آمد.
جوان گفت: حاج آقا پلیسها دنبالم هستند، میتونم بیام خانهی شما؟
پدر نگاهی به جوان کرد و بعد گفت: بیا تو!
پدرم و جوان داخل خانه رفتند و من دنبالشان رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. جوان توی حیاط لبهی صفه(1) نشست. مادرم برایش لیوانی شربت آورد. سارا از پشت شیشهی پنجره نگاه میکرد. جوان که نفسش جا آمد، نگاهش به مقوا افتاد.
گفت: این مقوا اینجا چه کار میکنه؟
گفتم: خب، به کوچهی ما گفت «بن بست»، منم خوشم نیومد کندمش.
جوان خندید و به پدرم گفت: دوستام قرار بود همهی کوچههای بن بست این اطراف را مشخص کنند تا بچهها موقع فرار گیر نیفتند!
پدر نگاهی به من کرد. من صدایی از کوچه شنیدم. رفتم به طرف در و توی کوچه ایستادم. دیدم دوتا مرد ته کوچه ایستادهاند و اطراف را نگاه میکنند. چشمشان که به من افتاد، یکیشان گفت: این کوچه بن بسته؟
گفتم: بله.
دیگری پرسید: هیچ کس توی این کوچه نیامد؟
گفتم: نه!
آنها به طرف سر کوچه دویدند و من هم دنبالشان رفتم. وقتی سر کوچه رسیدم، آنها رفته بودند و کوچه خلوت بود. به خانه برگشتم و به جوان گفتم: رفتند!
جوان پرسید: کی؟
گفتم: همونها که دنبالت بودند!
جوان خیالش راحت شد و از پدر و مادرم تشکر کرد و رفت.
عصر به کمک مهدی آن مقوا را زدیم سر کوچهمان.
منبع: ادبیات ایرانی