تبیان، دستیار زندگی
دور سفره ای نشسته بودند و مادرشان که خیلی شبیه مادر نازنین بود، تکه هایی نان خالی را بین آ نها تقسیم می کرد... .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عروسک نازنین، عروسک شادی- قسمت دوم

دور سفره ای نشسته بودند و مادرشان که خیلی شبیه مادر نازنین بود، تکه هایی نان خالی را بین آن ها تقسیم می کرد.

عروسک نازنین، عروسک شادی- قسمت دوم

توی سفره جز نان خالی چیز دیگری نبود. شادی از دخترک پرسید:« این ها کی هستند؟ چرا نان خالی می خورند؟ مگرغذای دیگری ندارند؟»  دخترک جوابی نداد و دست او را گرفت وبه خانه ی دیگری برد. آن جا مرد لاغر و ژنده پوشی که سیگاری لای انگشتانش دود می کرد، داشت پسرکی را کتک می زد. کمربندش را بلند می کرد و با آن به بدن پسرک ضربه می زد و حرف های زشتی به زبان می آورد.

پسرک جیغ می کشید ولی نمی توانست از دست مرد فرار کند. تا شادی آمد بپرسد چرا این پسر کتک می خورد، دخترک او را با خود به یک خیابان شلوغ برد،  چندتا دختر و پسرکوچولو با لباس های کثیف و موهای ژولیده داشتند آدامس و بادکنک و چسب زخم می فروختند. شادی دید که یکی از پسرها دستش را در جیب عقب شلوارمردی که داشت با موبایلش حرف می زد فرو کرد و کیف او را برداشت و با سرعت به میان مردم دوید و فرار کرد.

مرد نفهمید که کیفش چه طور از جیبش درآمده و گم شده است. شادی می خواست بگوید دزدی کار زشتی است و آن پسر نباید کیف آن مرد را بی اجازه برمی داشت اما دختر او را به خانه ای برد که دخترکوچولویی داشت توی حیاط قدیمی و کثیف آن با خاک های کنار باغچه بازی می کرد. شادی خواست بگوید خاک کثیف است، میکروب دارد و آدم را بیمار می کند اما دخترک او را به پارک بزرگی برد که بچه های زیادی داشتند می دویدند و بازی می کردند.

شادی پسر کوچولویی را دید که با رنگ پریده و بدن لاغر روی نیمکتی نشسته بود و مادرش با مهربانی به سر بی موی او دست می کشید و او را می بوسید و می گفت:«پسرم انشاالله تو هم یک روز خوب می شوی و با بچه ها بازی می کنی.آرزو می کنم سلامتیت را به دست بیاوری. » شادی فهمید که بچه هایی هم هستند که بیمارند و نمی توانند بدوند و بازی کنند و مادرهایشان آرزو می کنند آن ها هم مثل بقیه ی بچه ها سالم و سرحال شوند.

 دختر می خواست شادی را با خودش جاهای دیگری ببرد اما شادی خسته بود. سردش شده بود و می خواست به خانه برگردد. دختر گفت: « به شرطی تو را به خانه ات برمی گردانم که وقتی نازنین به خانه تان آمد با او دوست شوی و بگذاری با تو بازی کند.» شادی قول داد که با نازنین دوست شود. دختر او را به خانه اش برگرداند. وقتی شادی بیدار شد  از خوابش فقط آن قسمتی یادش بود که به دختر قول داده بود با نازنین دوست شود.

او منتظر بود تا نازنین و مادرش به خانه ی آنها بیایند اما آخر هفته مادر نازنین تنها آمد. شادی از او پرسید:« نازی کجاست؟»  مادر نازنین جواب داد:« حالش خوب نبود. سرما خورده بود و سرفه می کرد. گفتم شاید اگر با من بیاید حالش بدترشود .او را پیش مادربزرگش گذاشتم و آمدم.» شادی به اتاقش برگشت. داشت با توپ کوچولویش بازی می کرد که توپش قل خورد و زیر تخت افتاد. شادی زیر تخت را نگاه کرد. توپش را برداشت و عروسک نازنین را دید.

آن را هم برداشت و خوب نگاهش کرد . این عروسک شبیه آن دختری بود که توی خواب دیده بود. کمی هم شبیه نازنین بود .شادی فکرکرد که عروسک چه طور به اتاق او آمده و با خودش گفت: « شاید نازنین هم خواسته به من هدیه ای بدهد. خوب من هم به او یک هدیه می دهم. » به سراغ اسباب بازی هایش رفت. عروسک ها راخوب نگاه کرد. از بین آن ها عروسکی را که لباس عروسی پوشیده بود و شعر می خواند و موهای طلایی داشت برداشت. او را بوسید و به او گفت: «من خیلی دوستت دارم برو پیش نازنین و با او دوست باش .

به او بگو که دفعه بعد که بیاید من هم با او بازی می کنم.» شادی عروسک را به مادر نازنین داد، مادرنازنین با تعجب گفت:« چرا این عروسک را به من می دهی؟» شادی گفت: « نازی عروسکش را به من هدیه کرده من هم عروسکم را به او هدیه می کنم. به خاطر روز جهانی کودک. ما بچه ها باید با هم دوست باشیم و هم دیگر را دوست داشته باشیم. »  مادرشادی هم با تعجب به او نگاه می کرد.

  او هم دلش می خواست که دخترش دوستان زیادی داشته باشد و حالا می دید که شادی دارد اولین دوستش را انتخاب می کند. مادر نازنین از او و مادرش تشکر کرد و عروسک را برای نازنین به خانه برد.

 نازنین آن قدر خوشحال شد که حالش فوراً خوب شد و با خوشحالی با عروسک بازی کرد. او اسم عروسکش را شادی گذاشت و مطمئن بود که شادی هم عروسک او را نازنین صدا خواهد کرد.

koodak@tebyan.com

تهیه: شهرزاد فراهانی- نویسنده: مهری طهماسبی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.