تبیان، دستیار زندگی
کنار نرده های باغ یک سطل رنگ سیاه بود. کنار سطل رنگ، چند خال خالی سیاه رنگ روی زمین افتاده بودم...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خال خالی

کنار نرده های باغ یک سطل رنگ سیاه بود. کنار سطل رنگ، چند خال‌خالی سیاه رنگ روی زمین افتاده بود.

خال خالی


خال‌خالی با خودش گفت: «چراباید روی زمین بمانم؟ همه با کفش از روی من رَد می‌شوند.» 

باید بروم، بگردم و یک جای خوب‌تر پیدا کنم. خال‌خالی رفت کنار قارچ قرمز، قارچ قرمز تا او را دید اخم کرد: «زود از اینجا دور شو!»

خال‌خالی گفت: «چرا؟ من می‌خواهم با تو دوست باشم.»

_ نه نمی‌شود! اگرباغ بان من را با خال خال های سیاه ببیند فکر می‌کند سَمی هستم. آن وقت مرا نمی‌چیند... دور شو... دور شو...

خال‌خالی راه افتاد و رفت. یک عالمه آلبالو روی شاخه های درخت دید. نزدیک شد.

درخت تا او را دید اخم کرد: « از اینجا برو!»

 خال‌خالی گفت: «من ...فقط می‌خواستم با هم دوست باشیم.
 »

درخت گفت: « اگر باغبان روی آلبالوها خال‌خالی سیاه ببیند فکر می‌کند خراب شده‌اند. آن وقت آن‌ها را نمی‌چیند...دور شو... دورشو...»

خال‌خالی ناراحت شد. سرش را پایین انداخت ورفت. گربه او رادید. نزدیک آمد. با مهربانی پرسید: «می‌شود با من دوست شوی؟»


خال‌خالی چیزی نگفت. گربه ادامه داد: «من و برادرم شبیه هم هستیم: 

یک اندازه، یک رنگ، یک شکل. می‌خواهم با او فرق داشته باشم؛ تا دیگر کسی ما را با هم اشتباه نگیرد. قبول می‌کنی همیشه همراه من باشی؟»


خال‌خالی کمی فکرکرد؛ همراه گربه می‌توانست زیر نورآفتاب از این طرف به آن طرف برود و لابه لای بوته‌ها بازی کند. خندید و گفت: «باشد، قبول!»

گربه خوش‌حال شد : یک گربه‌ی سفید با خال‌های سیاه

koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده: زهرا عبدی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.