تبیان، دستیار زندگی
اسب كوچولو حوصله اش سررفته بود. دلش می خواست با یك نفر بازی كند. رفت كنار بركه....
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مثل باد

اسب كوچولو حوصله اش سررفته بود. دلش می خواست با یك نفر بازی كند. رفت كنار بركه.

مثل باد

توی بركه چند اردك بود. اردك ها آب بازی می كردند . با شادی دنبال هم شنا می كردند، با بال های شان به هم آب می ریختند و می خندیدند.

اسب كوچولو پرسید: «می شود بیایم با شما بازی كنم؟»

یكی از اردك ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو خیلی بزرگ هستی، اگر بیایی برکه را خراب می-كنی.»
اسب كوچولو ناراحت شد. از بركه دور شد


همان طور كه می رفت یك درختِ بزرگ را دید. چند سنجاب روی درخت بودند. سنجاب ها با خوش حالی ازاین شاخه به آن شاخه می پریدند.

اسب كوچولو پرسید: «من هم بیایم بازی؟»

یكی از سنجاب ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو نمی توانی از درخت بالا بیایی. »
اسب كوچولو سرش را پایین انداخت و رفت.


رفت و رفت تا به یك دشت زیبا رسید. دشت، پُربود از علف های تازه و گل های رنگارنگ.
چند تا اسب روی علف ها دنبال هم می دویدند.


اسب كوچولو نزدیك شان رفت وگفت: «می شود با شما بازی كنم؟»

یكی از اسب ها گفت: «بله، تو هم بیا!»

اسب كوچولو گفت: «چه خوب! دوست دارم مثل شما تند بدوم. از این طرف به آن طرف بروم و شادی كنم.»


یكی از اسب ها جواب داد: « دشت، خیلی  بزرگ است. هرقدر دلت خواست می توانی درآن بدوی.»

اسب كوچولو خوش حال شد. حالا جایی را پیدا كرده بود كه می توانست با دوست هایش در آن جا بازی كند. دلش می خواست بدود؛ سریع و تند ...مثل باد.

koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده: زهرا عبدی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.