تبیان، دستیار زندگی
سنجاب کوچولو داشت بازی می کرد، همراه دوستان اش از این شاخه به آن شاخه می پرید و آواز می خواند
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غذای خوب کجاست؟

سنجاب کوچولو داشت بازی می کرد، همراه دوستان اش از این شاخه به آن شاخه می پرید و آواز می خواند.

غذای من کجاست؟


مامان سنجاب، سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «آهای سنجاب کوچولو!...بیا به لانه.» سنجاب کوچولو با ناراحتی گفت: «می خواهم با دوستانم بازی کنم.»

ماما ن سنجاب گفت: «الان وقت غذا خوردن است.»
 سنجاب کوچولو رفت توی لانه. اخم هایش را توی هم کرد و گوشه ای نشست. مامان سنجاب چند دانه بلوط توی بشقاب ریخت و روی میز گذاشت.

سنجاب کوچولو نگاهی به بلوط ها انداخت و گفت: «وای وای... »

مامان سنجاب تعجب کرد: «این دانه های بلوط خیلی خوشمزه هستند.»

سنجاب کوچولو گفت: «من حتی یک دانه بلوط هم نمی خورم. اصلا از این غذاهادوست ندارم.»

مامان سنجاب گفت: «دیروز هم گفتی گردوهایت را دوست نداری. روز قبل اش هم که گفتی فندق هایت را دوست نداری.»

سنجاب کوچولو گفت: «خودم می روم و غذاهای خوشمزه تری پیدا می کنم.»
مامان ناراحت شد: «اما این کار برای تو زود است.»

سنجاب کوچولو از لانه بیرون رفت. دید، دوستانش هم برای غذا خوردن به لانه های شان برگشته اند.
.با خوش گفت : «بایدبگردم و خودم یک عالمه خوراکی خوشمزه پیدا کنم. راه افتاد و رفت.»


ازدور، میوه های قشنگی  روی یک بوته دید: «به به! از رنگ شان معلوم است که این میوه ها خیلی خوشمزه هستند.»

نزدیک رفت. با دست های کوچکش یکی از میوه ها را از شاخه چید. دهانش را باز کرد و خواست آن را بخورد. یک دفعه صدایی گفت: «نه! از این میوه ها نخوری، سَمی هستند. »

سنجاب کوچولو ترسید. اطرافش را نگاه کرد. جغد رادید. جغد پر زد و کنار او آمد: «این میوه ها سَمی هستند، نباید بخوری!»

سنجاب گفت: «ممنون؛ اما من خیلی گرسنه و بی حال هستم، حالا چی بخورم؟»

از آن بالا چشمش به یک درخت افتاد. میوه های آن را نشان داد و پرسید: «آن میوه ها چه طور؟ آن ها سمی هستند؟»
جغد گفت: «نه سمی نیستند.»
 سنجاب با خوشحالی گفت: «هورا.. .پس می توانم از آن ها بخورم؟»

جغد جواب داد: «نه نمی توانی.» سنجاب پرسید: «برای چه؟»
جغد گفت: «میوه های آن درخت سمی نیستند؛ اما لانه ی یک روباه کنار آن درخت است. اگر آن جا بروی روباه زود تو را می گیرد و می خورد.»

سنجاب سرش را پایین انداخت. دستش را روی شکمش گذاشت؛ شکمش داشت قارو قور می کرد. 

به یاد حرف هایی افتاد که به مادرش زده بود. حالا فهمیده بود پیدا کردن غذا خیلی سخت است. 

از جغد خدا حافظی کرد و به طرف لانه شان برگشت. دلش می خواست یک عالمه بلوط بخورد. 
** 
به لانه شان رسید. مادر کنار پنجره ایستاده بود. با دیدن او با شادی برایش دست تکان داد.

koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی_ نویسنده:زهرا عبدی



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.