تبیان، دستیار زندگی
درجعبه¬ی آبرنگ باز بود. «لَكّه» با خوش¬حالی به بقیه گفت: «آهای .... بیایید زود از این جا برویم.» رنگ-ها با بی¬حالی چشم¬های شان را بازكردند...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لکه رنگ

درجعبه ی آبرنگ باز بود. «لَكّه» با خوش حالی به بقیه گفت: «آهای .... بیایید زود از این جا برویم.» رنگ-ها با بی حالی چشم های شان را بازكردند.

لکه ی رنگ

به لكه نگاه كردند خمیازه ای كشیدند و دوباره خوابیدند. لكه فهمید كسی نمی خواهد همراه او بیاید. تنها از توی جعبه ی آبرنگ بیرون پرید.

«لكه» دختری رادید. رفت و روی  پیراهن دختر نشست. دختر وقتی لكه رادید، ناراحت شد.

زود پیراهنش اش را شست و روی بند رخت پهن كرد. آفتاب تابید. «لَكّه» گرم اش شد. از روی پیراهن بلند شد و رفت. 

«لَكّه» یك پنجره دید، پنجره ای با شیشه های رنگی. رفت و روی پنجره نشست.

پیرزن «لَكّه» را دید. همان طور که غر می زد، یك دستمال برداشت. دستمال را محكم به شیشه كشید.
 «لَكّه» فهمید باید برود. پرید و رفت.


رفت و  روی گل نشست. گل، اخم كرد. از اَبر خواست تا باران ببارد. باران بارید. «لكه» از روی گل پرید و رفت.

گوشه ای نشست. با خودش فكركرد: «جای او روی پیراهن، پنجره وگل نیست.»
«لَكّه» دوباره به جعبه ی آبرنگ برگشت.
 

نقاش، قلم مو را برداشت. «لَكّه» پرید روی  نوك قلم مو. نقاش، قلم مو را روی بوم کشید. روی بوم
« لَكّه» دشتی زیبا شد.


«لَكّه» روی بوم، تا همیشه باقی موند.


koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده: زهرا عبدی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.