تبیان، دستیار زندگی
دیروز جمعی از خانواده های شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب دیدار داشتند که در ادامه روایتی از این دیدار که با حضور افسر کوچک «معین رضا» نوه دختری شهید «مرادخانی» را می خوانید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چه افسری!

دیروز جمعی از خانواده های شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب دیدار داشتند که در ادامه روایتی از این دیدار که با حضور افسر کوچک «معین رضا» نوه دختری شهید «مرادخانی» را می خوانید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
دیدار رهبری


جمعی از خانواده های شهدای مدافع حرم اهل بیت علیهم السلام روز دوشنبه اول آذرماه سال جاری با حضرت آیت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.
بهش می آید چهار پنج ساله باشد؛ مدام تلاش می کند جلو برود و آخر سر هم می رود.
آقا می گوید: «بذار جلوتر بیاد اگر می خواد...»
می رود و می ایستد جلوی آقا؛ حرف هایش نامفهوم است. اطرافیانش می گویند می خواهد سلام نظامی بدهد.
- «ماشاءالله! داری چی کار می کنی؟ می خوای احترام بگذاری؟»
آقا این را می گوید و می خندد و بعد اسم کودک را می پرسد. کودک به درستی نمی تواند تلفّظ کند. محمدرضا؟! مادرش سریع می گوید معین رضا.

معین رضا با جنب وجوش و شیطنت هایش و لباس و سلام نظامی اش به آقا، می شود مطلع این دیدار؛ قبل از این کارِ معین رضا هر کسی مشغول خودش بود. از گوشه و کنار صدای گریه می آمد؛ شاید از سر دلتنگی خانواده برای شهیدشان. بعد که آقا آمدند و گفتند خانم ها جلوتر بیایند. بعدش هم که معین رضا و سلامش، اشک ها و لبخندها را مخلوط کرد.
 
* * *
زمانی از صداوسیما شعر و نوایی از آهنگران پخش می شد که با سوز و گداز می خواند: «مرا اسب سپیدی بود روزی * شهادت را امیدی بود روزی». بقیه مصرع ها هم بوی گله داشت و حسرت تا جایی که می رسید به «حبیبم قاصدی از پی فرستاد» و مژده «در باغ شهادت باز باز است». وقتی آهنگران این شعر را بار اول می خوانده، پدربزرگ معین رضا یک جوان رعنا بوده. لابد او این مژده را باور کرده و بعدها وقتی «خبر بد» را شنیده، بند پوتینش را محکم بسته و همراه عده ای رفته.

خبر پر از بغض بوده: عصر روز دهم عاشورای 61 سرها بر نیزه شد و بعد نوبت به خیمه های حرم رسید. هزار و اندی سال بعد دوباره همین اتفاق تکرار می شود که باز نوبت خیمه ها رسیده و تکفیری ها دارند سمت حرم می تازند. پدربزرگ معین رضا هم همراه عده ای می رود که روضه ها دوباره اتفاق نیفتند.

از پدربزرگ معین رضا و همراهانش، مانده خانواده ای سینه سوخته که البته راضی اند؛ عده ای شان هم امروز اینجا هستند برای دیدار. به قول برادر یکی شان دلتنگند و مشتاق دیدار رهبر؛ بعد هم اضافه می کند دل تنگ «آقا»؛ انگار دومی بیشتر به جانش می نشیند.

دیدار رهبری

کسانی که داوطلبانه به این میدان می روند، دو سه خصوصیّت در این ها هست که ممتاز است. یکی این است که این ها غیرت و تعصب دفاع از حریم اهل بیت (علیهم السلام) را دارند


* * *
آقا روی درجه های نظامی معین رضا می زند: «ماشاءالله! چه افسری! ان شاءالله از افسرهای آینده اسلام بشی!«
و رو به جمع می گوید:
- «خیلی خوش آمدید برادران و خواهران خانواده عزیز شهید حرم؛
کسانی که داوطلبانه به این میدان می روند، دو سه خصوصیّت در این ها هست که ممتاز است. یکی این است که این ها غیرت و تعصب دفاع از حریم اهل بیت (علیهم السلام) را دارند»

ا» -ذیّتش نکن؛ بذار راحت باشه.»
آقا این را خطاب به محافظی می گوید که سعی دارد معین رضا را از نزدیک آقا دور کند و ادامه می دهد:

- «این هایی که می روند، یکی از احساسات و روحیه شان همین است که می خواهند از حریم اهل بیت (علیهم السلام) دفاع کنند. پدرها و مادرهایشان هم همین طور. در اظهاراتی که یکی از مادران شهدا خطاب به حضرت زینب داشت این بود که: «من محمدحسین خودم را دادم به شما!» این خیلی باارزش است؛ آن غیرتی که نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) که در هر مومنی باید وجود داشته باشد.»

- «دوّمین خصوصیّت بصیرت است. کسانی که این بصیرت را ندارند با خودشان می گویند: اینجا کجا، سوریه و حلب کجا؟ این بر اثر بی بصیرتی است. [حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام] فرمود که فَوَاللَّهِ مَا غُزِیَ قَوْمٌ قَطُّ فِی عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا.»(1) نباید منتظر ماند که دشمن بیاید داخل خانه آدم، بعد آدم به فکر دفاع از او و خانه بیفتد. دشمن را باید در مرزهای خودش سرکوب کرد.

افتخار جمهوری اسلامی، امروز این است که ما در مجاورت مرزهای رژیم صهیونیستی و بالاسر آن ها نیروهای حزب الله یا نیروهای مقاومت یا نیروهای اَمَل را داریم. اینکه این ها این قدر ناراضی هستند و میگویند جمهوری اسلامی چرا دخالت می کند، به این خاطر است. این خیلی افتخار بزرگی برای اسلام و جمهوری اسلامی است. جوان هایی که رفتند به سوریه و عراق و عمدتاً به سوریه، این بصیرت را داشتند. یک عده ای امروز اینجا نشسته اند در خانه و نمی فهمند که قضیه چیست.

بچه هایی که شماها دادید، چه همسران، چه فرزندان، چه پدران و مادرانشان، بدانند که واقعاً مایه افتخارند. این فقط شعار نیست؛ واقعیت قضیّه این است. [این ها] در هر ملتی که باشند -حالا ممکن است شناخته شده نباشند برای فلان شهر، برای فلان روستا. [ممکن است کسی] مشغول یک شغل معمولی است؛ ستاره نیست، مثل بعضی ها که در جوامع به خاطر هیاهو به توهّم ستاره شدن هی دارند کار می کنند؛ اما این ها- ستاره واقعی اند؛ ستاره در چشم ما نیستند؛ ما که چشممان نزدیک بین و کوته بین است؛ در ملأ اعلی این ها ستاره اند

نکته سومی که در این ها وجود دارد، شوق شهادت است. بعد از پایان جنگ تحمیلی، مایی که در جریان کار بودیم، احساس می کردیم که یک جاده دوبانده وسیعی جلوی رویمان بود که این بسته شد؛ جاده شهادت! مثل یک دری که ببندند. کسانی که آن موقع، جهاد و شهادت درراه خدا را دوست داشتند، دلشان را غم گرفت. این فرزندان شما غالباً کسانی هستند که آن دوره را درک نکردند؛ در این ها هم آن احساس شوق بود که بلند شدند و رفتند.

الآن هم [جوان ها] به من نامه می نویسند، البته من جواب نمی دهم به این نامه ها. مرتّب جوان ها از اطراف کشور نامه [می نویسند]، التماس [می کنند]، خیال می کنند که من باید اجازه بدهم یا من باید دخالت بکنم؛ که آقا اجازه بدهید ما برویم سوریه برای جهاد. این شوقِ شهادت است و خیلی مهم است.

اگر در یک ملّتی، در یک قوم و جمعیتی، قدرت و قوّت چشم پوشی از زندگی باشد، این قوم شکست بخور نیست. ماها که گاهی اوقات در مقابل حوادث کم می آوریم، به خاطر این است که دودستی چسبیده ایم به زندگی و زیبایی های زندگی. زندگی یعنی چه؟ زندگی فقط نفس کشیدن خود ما نیست؛ زن و بچه و پدر و مادر ما هم زندگی است. پول و عنوان و اعتبار ما هم؛ به این چیزها چسبیده ایم. وقتی به این چیزها چسبیدیم، در مقابل حوادثِ سخت، کم می آوریم؛ اما کسانی که این قوّت و اراده در آن ها هست که از زندگی چشم بپوشند، این ها بلند می شوند می روند به میدان شهادت.

بچه هایی که شماها دادید، چه همسران، چه فرزندان، چه پدران و مادرانشان، بدانند که واقعاً مایه افتخارند. این فقط شعار نیست؛ واقعیت قضیّه این است. [این ها] در هر ملتی که باشند -حالا ممکن است شناخته شده نباشند برای فلان شهر، برای فلان روستا. [ممکن است کسی] مشغول یک شغل معمولی است؛ ستاره نیست، مثل بعضی ها که در جوامع به خاطر هیاهو به توهّم ستاره شدن هی دارند کار می کنند؛ اما این ها- ستاره واقعی اند؛ ستاره در چشم ما نیستند؛ ما که چشممان نزدیک بین و کوته بین است؛ در ملأ اعلی این ها ستاره اند.

خداوند ان شاءالله درجات آن هایی را که رفته اند، عالی کند. به پدر و مادر و همسران و فرزندانشان صبر و سکینه بدهد و بنده همیشه دعایم این است که خداوند ان شاءالله دل های شمارا مشمول لطف و فضل و نورانیت خودش کند و به دل های شما آرامش بدهد.»
در ادامه دیدار آقا به رسم همیشگی، قرآنی را به والدین شهید و قرآن دیگری را به همسر شهید هدیه می کند. معین رضا که این بار متوجه این اتفاق جدید شده، روبه روی آقا ایستاده و با بهت نگاه می کند. یک نفر معین رضا را بغل می کند که ببرد که آقا باحالتی نیمه عصبانی می گوید: «اذیّتش نکن آقا؛ بذارید باشه همین جا... اصلاً بذاریدش همین جا» و به زمین نزدیک خودش اشاره می کند.
دختران خانواده شهید مختاربند هم که برای گرفتن یادگاری نزدیک می آیند، عبای آقا را می بوسند. در همین بین معین رضا دوباره برمی گردد و شروع می کند با میکروفون جلوی رهبر بازی کردن!

» -طاهره یونسی، همسر شهید؛ خوب هستید خانم؟ چند سال با شهید زندگی کردید؟»
- 33 سال حاج آقا؛ اما در اصل 3 سال. ایشان خیلی کم توی خانه بود. ما ایشان رو زیاد نمی دیدیم اصلاً.
صدای همسر کمی می لرزد؛ انگار هم دل تنگ است و هم گلایه دارد؛ گلایه ای از روی محبت.
- «خداوند ان شاءالله به شما اجر بدهد. اگر شماها، مادرها، همسرها، اگر همراهی نمی کردید، این ها بدون تردید نمی توانستند این جور مجاهدت کنند درراه خدا.»

نوبت به دختر شهید می رسد؛
» -خانم فاطمه مرادخانی؛ شما خوبید؟ شما چه کار می کنید؟»
- خانه داری و بچه داری حاج آقا؛ این معین رضا پسرم است.
صدای خنده حاضران دوباره بلند می شود.

روح الله و محمدعلی، فرزندان دیگر شهید هم با آقا احوالپرسی می کنند. داماد شهید هم در جمع هست. آقا با خنده می پرسد:
- «کوچولوتون (معین رضا) کجا رفت؟ دیگه از ما سیر شده؟»
و جمع دوباره می خندند.

موقع تحویل قرآن ها و یادگاری ها به این خانواده شهید فرامی رسد. روح الله نزدیک آقا که می آید، انگشتر دست آقا را طلب می کند و محمدعلی نیز به آقا می گوید:
- ما در این مدت بیکاری مان به دستور شما در فضای مجازی کارهای فرهنگی انجام می دهیم؛ دعا کنید نتیجه خوبی داشته باشد.
- «خوب است؛ فضای مجازی! منتها در آنجا غرق نشوید. در فضای مجازی اگر آدم درست وارد بشود، خوب است؛ امّا اگر برود غرق بشود، نه؛ خوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد.»
آن دورترها هم -نه خیلی دورتر- انتهای روضه، جور دیگری می شود. برای رأس و نیزه که نمی شود کاری کرد جز اشک؛ اما دست آتش از دامن حرم دور است و دیگر سنگ به پیشانی گنبد نمی نشیند. از جان ها سپری ساخته شده و سلام نظامی معین رضاها را پدران و پدربزرگ ها رو به گنبد و بارگاه می دهند؛ آن قدر محکم و مخلص که کبوترها دوباره برگردند به صحن و سرای دختر علی.



منبع: پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR(با تلخیص)