تبیان، دستیار زندگی
خدا را شکر که پیکر مدافع حرم شهید والامقام به خانه برگشت و دیگر همسرش چشم انتظار آمدنش نیست... به اهواز و منزل شهید مدافع حرم شهید ناصر مسلم سواری؛ دومین شهید مدافع حرم اهواز رفتم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بی قراری یک کارگر ساده

قسمت اول از ازدواج تا شهادت

خدا را شکر که پیکر مدافع حرم شهید والامقام به خانه برگشت و دیگر همسرش چشم انتظار آمدنش نیست... به اهواز و منزل شهید مدافع حرم شهید ناصر مسلم سواری؛ دومین شهید مدافع حرم اهواز رفتم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
مدافع حرم

با «فرحه شریفی» همسر شهید همکلام شدم... از یک دهه زندگی با مردی که دستی در کار خیر داشت و دلش خدایی بود و  زبانش مرهم زخم های مردم ... از یک دهه زندگی با مردی که تکیه گاه محکمی برای زندگی بود... و کارگری ساده؛ ولی هرگاه که با خودم فکر می کنم می بینم که واقعاً این کارگر ساده چه معامله پر سودی با خدای خودش کرد و بهترین راه یعنی راه عاقبت به خیری را انتخاب کرد.
گفت وگو با همسر شهید ناصر مسلم سواری؛ و شنیدن از روزهای زندگی اش مرا به شخصیت این شهید آل الله  نزدیک تر کرد. همسر آقا ناصر هم از سالهای زندگی مشترکش برایم این طور گفت: یازده سالی هست که با ایشان ازدواج کرده ام. آشنایی ما از طریق همسرخواهرم بود. ایشان همراه با دامادمان در یك شركت پیمانکاری كار می كرد و كارگر بود. به دامادمان گفته بود برای ازدواج به دنبال دختری مومن و با حجاب است. اول همسر خواهرم با من و خانواده ام موضوع را در میان گذاشت كه ناصر پسر بسیار خوبی است، مرد بزرگی است. اهل زندگی و رزق حلال است. و من هم قبول کردم که برای آشنایی به منزل ما بیایند تا برنامه ها، معیار ها و توقعات ایشان را بدانم. در نهایت قرار ملاقاتی با هم گذاشتیم. همدیگر را دیدیم و با هم صحبت كردیم. ناصر ساده بود و مهربان، همان دیدار اول، كافی بود تا من ازدواج با او را برای خود افتخاری بدانم.

شرطی لذت بخش برای ازدواج

آقا ناصر به منزل ما آمد، با هم حرف زدیم و به تفاهم رسیدیم. من برای ازدواج با او شرایط خاصی نداشتم. اما او رعایت حجاب و خواندن نماز به ویژه نماز صبح را شرط ازدواج قرار داد و از من پرسید می توانی شرایط را قبول کنی؟ نکند  به مرور زمان زیر قول و حرفت بزنی. حقیقتش را بخواهید ابتدا شرط نماز صبح  برایم سخت بود و به او گفتم شاید نتوانم. گفت یک هفته امتحان کن تا ببینی چقدر لذت بخش است. من امتحان کردم و واقعا خواندن نماز صبح برایم لذت خاصی داشت. اصلا نماز صبح به آدم آرامش خاصی می بخشد.

عاشقش شدم

ما كمی از لحاظ خانوادگی با هم تفاوت داشتیم اما من عاشق او شده بودم. ایمان، اخلاق و همت والایش در كسب نان حلال، من را شیفته او كرده بود. وقتی من با ناصر آشنا شدم، ایشان یك نیروی داوطلب بسیجی بود. هر دو 21 سال داشتیم و با ازدواج با هم، زندگی سختی را آغاز كردیم

هر چه خانواده مخالفت كردند من نپذیرفتم. علت مخالفت خانواده ام برمی گردد به زمانی که من مدیر آموزشگاه پیش دبستانی بودم و ناصر تحصیلات بالایی نداشت و فقط یك كارگر بود. خانواده ناصر چهار برادر و چهار خواهر بودند. ما كمی از لحاظ خانوادگی با هم تفاوت داشتیم اما من عاشق او شده بودم. ایمان، اخلاق و همت والایش در كسب نان حلال، من را شیفته او كرده بود. وقتی من با ناصر آشنا شدم، ایشان یك نیروی داوطلب بسیجی بود. هر دو 21 سال داشتیم و با ازدواج با هم، زندگی سختی را آغاز كردیم.
مدتی بعد از ازدواج ناصر بیكار شد و من هم نخستین فرزند مان علیرضا را باردار بودم. می دانستم زندگی با او برایم سخت خواهد بود اما همه مسائل را از همان ابتدا قبول كردم. صحبت های روز اولش همیشه در گوشم طنین انداز می شود. تنها خواسته ناصر از من، حفظ حجاب، نماز و ایمانی بود كه در بودن ها و نبودن هایش باید رعایت می كردم و به آن پایبند  بودم. به جرات می توانم بگویم اگر آن زمان من ایمانم 50درصد بود با دیدار و همراهی با ناصر به بالاترین حد خود رسید و با ناصر بود كه از خواب غفلت بیدار شدم. ما 11 سال در كنار هم در نهایت عشق، دلدادگی و سادگی یك زندگی بسیار موفق داشتیم. در سخت ترین شرایط حضورش، حرف هایش به من دلگرمی می داد.
چهار فرزند از شهید به یادگار مانده است؛ علیرضا متولد 26اردیبهشت 1383 است. بیتا و همتا دو قلو های شهید هستند كه در 28 آبان ماه 1386به دنیا آمدند و فرزند آخرمان بنیامین است.

اشتیاق برای رفتن به سوریه

همسرم در بسیج منطقه ما یعنی سه راه خرمشهر فعالیت می کرد. یک کارگر ساده روزمزد بود که با سپاه اهواز به مشهد رفته بود. در اهواز به او اجازه اعزام نداند. گفته بودند رضایت همسر و پدر و مادر لازم است و اینکه شما اصلا عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیستی. چون اوایل، فقط نیروهای سپاه را اعزام می کردند.
حدود دوماه قبل از این، همسرم به من گفته بود که در تهران کار پیدا کرده و باید به آنجا برود؛ و من اصلا  نمی دانستم که می خواهد به سوریه برود. بعد از شهادت همسرم متوجه شدم که در تهران هم به او اجازه نداده و گفته بودند شما نظامی نیستی و اگر امکانش بود از همان خوزستان شما را می بردند.  بعد از آن ناصر حدود دوماهی را در اهواز بود و پس از برگشت از تهران، در مدتی که ناصر در منزل بود، كمی قبل از رفتنش برای دفاع از حرمین شریفین، حال و هوای او فرق كرده بود. تماس های گاه و بیگاهش من را كمی نگران كرده بود.
خیلی رفتارهایش تغییر کرده و از این رو به آن رو شده بود. من خیلی تعجب کرده بودم، اما به همسرم اعتماد داشتم. مدام فیلم های جنگ سوریه را می دید و خیلی ناراحت بود. همواره پیگیر بود و در تلاطم شب ها نماز شب می خواند و گریه می کرد.
 7مهر 1392 به قصد عزیمت به مشهد و زیارت امام رضا(ع) از ما خواست كه همراهش باشیم اما مدرسه علیرضا شروع شده بود و مجبور شد خودش به تنهایی برود. آن زمان پسر بزرگم علیرضا آبله مرغان گرفته بود و اوایل مدرسه بود و دختران دو قلوی شهید پیش دبستانی می رفتند. و یک پسر شیرخوار هم داشتم. به ناصر گفتم من به قربان امام رضا(ع) بروم، تابستان ما را به زیارت نبردی الان یادت آمده؟ گفت حالا اگر  نمی توانید الان بیایید، دفعه دیگه قرار بذاریم. عید نورز یا تابستان ولی من باید برم.
به همسرم گفتم ناصر یک حسی به من می گوید دیگر بر نمی گردی، از این رفتنت می ترسم. اصلا یه حس عجیبی به من دست داده بود.

دفاع از حرم حضرت زینب(س)  با بلیط مشهد


در همان هفت مهر 92 برای اولین بار بعد از هفت - هشت سالی که با هم زندگی کردیم، ناصر خودش رفت برای خودش لباس نو خرید که برای من خیلی تعجب آور بود. قبلا من برایش خرید می کردم و همیشه می گفت برای من مهم خوشبختی تو و بچه هاست و به خودش برای خرید خیلی اهمیت  نمی داد. بعد از خرید به آرایشگاه رفت و موهایش را کوتاه کرد.
ناصر آن روز وقتی بچه ها خواب بودند، همه شان را بوسید و جوری آنها را نگاه می کرد که انگار برای همیشه قرار است از آنها جدا شود، دیدم کفش هایش را پوشید و بعد رو به من كرد و گفت: مادر علی، حلالم کن می خواهم بروم زیارت امام رضا(ع).گفتم من حلالت  نمی کنم چون از رفتنت می ترسم. یک حسی به من می گوید بر نمی گردی. ناصر دومرتبه گفت: ما 10 سالی را در كنار هم بودیم، می خواهم اگر خوبی یا بدی دیدی از من بگذری و حلال كنی. به او گفتم چرا اینگونه صحبت می كنی؟! گفت من كه نمی دانم بیرون از این خانه چه اتفاقی ممكن است برای من بیفتد. می خواهم از من راضی باشی. می خواهم بروم و شاید دیگر برنگردم.  گفت اشکالی نداره باشه ولی پشیمان می شوی که به من گفتی حلالت  نمی کنم. وقتی ناصر رفت ترسیدم. با او تماس گرفتم و گفتم ناصر ببخشید اینطوری بهت گفتم. خودت می دانی عزیزم من چقدر بهت وابسته هستم. که او پاسخ داد آره می دونم. گفتم من حلالت کردم ولی تو رو به خدا زود برگرد.
ناصر از ما خداحافظی كرد و رفت، روز بعد تماس گرفتم. گفت من تهران هستم. روز دوم تماس گرفتم گفت مشهد هستم و روز سوم دیگر تلفن همراهش خاموش شد و هر چه تماس گرفتم بعد از آن دیگر خبری از او نشد. مستقیم رفته بود سوریه و من اصلا متوجه نشدم و چون موقع خداحافظی به من گفت حلالم کن، به ذهنم می آمد که حتما تصادف و فوت کرده و او را نشناختند و به سردخانه برده اند.
با نخستین فردی که تماس گرفتم از دوستان افغانستانی بود که گفت نه ما از ناصر خبری نداریم و پیش ما نیامده است. به خانم دوست دیگرش آقای حسینی نامی تماس گرفتم که اهل مشهد بود. او هم گفت که خیر، ما ناصر را ندیده ایم.
بعد از آن با خانواده خودم و ناصر تماس گرفتم و گفتم که نگران ناصر هستم حتما اتفاقی برایش افتاده است. خانواده اش به من گفتند حتما به خانه دوستش رفته است. حدود بیست روز از ناصر خبری نداشتم. در این مدت، خانواده ناصر به من حرفی نزدند اما پدر و مادر ناصر بعد از شهادتش، گفتند که از رفتن ناصر به سوریه مطلع بودند اما فکر می کردند ناصر به شوخی به آنها گفته که به سوریه می رود برای همین زیاد به حرف ناصر اهمیت نداده بودند. در واقع آنها هم مثل من خیلی از اوضاع سوریه و جنگ، خبر نداشتند.
در این مدت من خیلی نتوانستم پیگیر شوم؛ چون کسی را  نمی شناختم و عادت هم نداشتم تنهایی بیرون بروم.
بعد از 15 روز درست روز اول محرم 1392 ساعت 12 شب بود که ناصر با ما تماس گرفت.  تلفنم زنگ زد و صدایی كه از فاصله خیلی دور می آمد من را مادر علی خطاب كرد و ابتدا صدا را نشناختم. با آن صدا گفت: منم همسرت ناصر، آنقدر غریبه شدم كه من را نمی شناسی؟! با گریه گفتم ناصر تو هستی؟ گفت بله. من سوریه هستم و از حرم زینب(س) دفاع می كنم. زیاد  نمی توانم صحبت کنم و زود قطع می شود. گفتم سوریه چه کار می کنی؟ گفت دارم از حرم حضرت زینب(س) دفاع می کنم.
با عصبانیت گفتم قربان حضرت زینب(س) بروم چند قرن است که حضرت زینب(س) به شهادت رسیده است تازه یادت آمده؟ با گریه گفتم ناصر خیلی نامرد هستی که ما و بچه هایت را تنها گذاشتی. اما باز هم من  نمی دانستم در سوریه چه خبر است. ناصر به من گفت فقط می خواهم صدای بچه ها را بشنوم. علیرضا خواب بود. بنیامین كه تازه به حرف آمده بود گفت بابا، بابا بعد تماس قطع شد. 

گفت بچه هایم را زینبی تربیت کن


شب دوم محرم دوباره ناصر با همان شماره که یک طرفه هم بود با ما تماس گرفت. به خودم گفتم بگذار بهانه ای جور کنم تا اگر ناصر راست می گوید که به سوریه رفته، به خانه برگردد. گفتم ناصر می خواهم چیزی بگویم. گفت چی شده؟ گفتم کلیه بنیامین عفونت گرفته و دکترها هم جوابم کردند و گفتند اگر امضا و رضایت پدرش نباشد، فرزند تان را عمل  نمی کنیم. الان حاضری به خاطر حضرت زینب(س) بچه ات بمیرد؟

خیلی نگرانش بودم. دو سه دفعه خواب دیدم که ناصر شهید شده و پیکرش را برای من می آورند. به خانواده خودم و ناصر که می گفتم به من می خندیدند و می گفتند ناصر یک کارگر ساده است. ناصر کجا و سوریه کجا؟ اگر سپاهی بود یک چیزی. من گفتم نه. ناصر همین حرف را به من زد

ناصر حرفی به من زد که از خودم و از دروغی که بهش گفته بودم خجالت کشیدم. امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) مد نظرم آمدند. به من گفت مادر علی! در این وضعیت خودت قاضی باش و قضاوت كن.  بچه ات عزیزتر است یا حضرت زینب کبری(س) که از کربلا تا شام با تازیانه کشاندندش؟ از آن روز حضرت زینب(س) صبری به من دادند که احساس نکردم ناصر پیش ما نیست. به ناصر گفتم برو. خوش به سعادتت و ما را هم دعا کن. یادم هست به من گفت مرا حلال کن و بچه هایم را زینبی بار بیاور. این آخرین حرف ناصر بود.
بعد از آن تا دهم محرم هیچ خبری از ناصر نداشتم. خیلی نگرانش بودم. دو سه دفعه خواب دیدم که ناصر شهید شده و پیکرش را برای من می آورند. به خانواده خودم و ناصر که می گفتم به من می خندیدند و می گفتند ناصر یک کارگر ساده است. ناصر کجا و سوریه کجا؟ اگر سپاهی بود یک چیزی. من گفتم نه. ناصر همین حرف را به من زد.
شماره ای را که ناصر با آن تماس گرفته بود را به هرکسی نشان می دادم می گفتند این شماره تهران است. هیچ کس باور  نمی کرد که ناصر سوریه باشد. مدتی از ناصر خبردار نبودیم. و در تماس قبلی ازش پرسیده بودم ناصر چه زمانی می آیی؟ گفت من بیستم آبان خانه هستم. 

به قولش وفا کرد


وقتی نماز می خواندم یک تسبیحی داشتم که با آن هر روز یک دانه از آن را پایین می آوردم و با خودم می گفتم یک روز گذشت. وقتی شب بیستم  آبان شد، به بچه ها گفتم آماده باشید پدرتان امشب یا فردا می آید و خانه را هم تمیز کردم. حالا من هم در این مدت روزها تلفن همراه خود را از دلشوره و ترسی که مبادا تماس بگیرند و بگویند ناصر شهید شده، خاموش می کردم و قرآن می خواندم تا آرامش پیدا کنم.
آن شب یک آقای ناشناسی تماس گرفت و یکی از دوقلوها گفت مامان شاید این شماره که زنگ زده خبری از بابا به ما بده. من به دخترم همتا گفتم من می ترسم خودت جواب بده. یک آقای فارس زبانی بود که به دخترم گفت گوشی را به مادرت بده. من هم با ذکر حضرت زینب(س) گوشی را از دخترم گرفتم و بدون سلام و ... پرسیدم آقا ناصر شهید شده؟  گفت نه خواهر صلوات بفرست. من همرزم ناصر و دوست صمیمی او هستم.
خیلی با ملایمت با من حرف می زد. دوباره من با گریه پرسیدم آقا شما را به خدا راستش را بگو. ناصر شهید شده؟ گفت نه خواهر. به حضرت زینب(س) ناصر هیچیش نیست. در مخابرات سوریه کار می کند. ان شاءالله فردا می آید زیارت امام رضا(ع). گفتم خوب شهدا را به زیارت امام رضا می آورند. گفت نه خواهر فقط یک امانتی از طرف ناصر برای شما دارم. می شه لطف کنید آدرس منزلتان را بدید؟
من فهمیده بودم اما چیزی  نمی توانستم بگویم. با ترس و گریه آدرس را به او دادم. بعد از این تماس، به خودم گفتم بگذار آماده شوم. فردا برای این خبر مردم جمع می شوند. حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. ساعت 3 شب  تمام خانه را تمیز کردم. پارچه سیاهی داشتم که دوخته بودم. همه چیز را آماده کرده بودم. چون این حس را داشتم که ناصر با اخلاصی که دارد و حرفهایی که زده، حتما شهید می شود.
ساعت 9 صبح ماشینی که در کوچه مان میوه می فروخت آمد. به علیرضا گفتم به این آقا بگو بایسته. بنیامین هم در بغل من بود. علیرضا گفت مامان مردم جمع هستند و با یک آقای فارسی زبان که در یک ماشین مدل بالا هست، دارند در مورد بابای من صحبت می کنند و تا من را دیدند ساکت شدند.
گفتم یا ابوالفضل(ع) و چادرم را پوشیدم و رفتم بیرون. شاید خواست خدا بود نخستین حرفی که شنیدم از خانم همسایه بود که داشت به آن آقا می گفت نه من  نمی گذارم مستقیم به خانمش بگویند که شوهرش شهید شده است. اینها به هم وابسته هستند. آنها  نمی دانستند من پشت سرشان هستم.

ادامه دارد...


منبع: روزنامه کیهان