تبیان، دستیار زندگی
مریم رخشانی، همسر خبرنگار شهید محسن خزایی گفت: حاج محسن بعد از مخابره گزارش هایش مداحی می کرد. در ادامه گفتگو با این همسر شهید را می خوانید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از تاسوکی جان سالم به دربرد

مریم رخشانی، همسر خبرنگار شهید محسن خزایی گفت: حاج محسن بعد از مخابره گزارش هایش مداحی می کرد. در ادامه گفتگو با این همسر شهید را می خوانید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید محسن خزایی

مختصری از زندگی ایشان بگویید. آشنایی شما با ایشان چطور بود؟

حاج محسن متولد 1351 در اصفهان است. البته اصلیت ایشان سیستانی است منتها به خاطر شغل پدرشان که در ارتش مشغول به فعالیت بود، به اصفهان مهاجرت می کنند و حاج محسن در این شهر به دنیا می آید، اما در زاهدان بزرگ می شود. آشنایی من و محسن به حضورمان در بسیج و فعالیت مان در این نهاد مقدس بازمی گردد. من و حاج محسن بسیجی یک پایگاه بودیم. ایشان در گردان عاشورا معاون اطلاعات بود. شوهر خاله حاج محسن فرمانده گردان عاشورا بود. من و حاجی هم به واسطه شوهر خاله شان به هم معرفی شدیم و زمینه این ازدواج در سال 74 فراهم شد. آن زمان حاج محسن در باشگاه خبرنگاران جوان مشغول به کار بود. مدتی بعد به خاطر برنامه هایش برای جوانان و شور و ارتباطش با جوانان، مدیر باشگاه خبرنگاران جوان زاهدان شد. اوج فعالیت حاج محسن زمانی بود که جریان تکفیری گروهک جندالشیطان در جنوب شرق فعال شده بود و همسرم یک بار از کمین گروهک تکفیری در حادثه تروریستی تاسوکی جان سالم به در برد و همکارش محسن ذوالفقاری به خیل شهدا پیوست.


چه اتفاقی افتاد که حاج محسن در واقعه تاسوکی به شهادت نرسید؟

شهید محسن ذوالفقاری از خبرنگاران باشگاه خبرنگاران جوان در زمان مدیریت حاج محسن بود. همان ایام قرار شد که به اتفاق ایشان و به صورت خانوادگی برای شرکت در یادواره شهدای دولتی مقدم راهی زابل شویم. رفتیم و پس از یادواره، خواهر حاج محسن که در شهر زابل ساکن است اصرار کرد یک روزی را پیششان بمانیم. جمعه هم بود و چون پس از مدت ها به زابل رفته بودیم، همسرم به شهید ذوالفقاری گفتند شب را بمانیم و صبح روز بعد با هم برگردیم. شهید ذوالفقاری به همسرم گفت فردا دعای ندبه دارم و اینجا معذب هستم باید بروم. همسرم ایشان را همراه مسئولان راهی زاهدان کردند و ما شب زابل ماندیم و اواخر همان شب خبر شهادت این بزرگواران را دادند. به گفته همسرم شهید محسن ذوالفقاری بسیار مأخوذ به حیا بود. همسرم می گفت ایشان با روحیه ای الهی کار می کرد.

همسرم یک بار از کمین گروهک تکفیری در حادثه تروریستی تاسوکی جان سالم به در برد و همکارش محسن ذوالفقاری به خیل شهدا پیوست


شهید خزایی یکبار از سعادت شهادت بازمانده بود، فکرش را می کردید که روزی به شهادت برسد؟

بله حس و حال شهادت و روزهای حضورش در بسیج و فعالیت های مذهبی حاج محسن نشان از روحیه شهادت طلبی ایشان داشت. همسرم در همه مانورها و برنامه های بسیج مجدانه شرکت می کرد و همه این شور و علاقه در وجودش نشان از شهادت داشت. شهادت در وجود ایشان مشهود بود و رفتار و کردار حاج محسن این را به خوبی نشان می داد. وابستگی و ارادت محسن به جهاد و شهادت کار را به جایی رسانده بود که به رغم سن و سال کمی که برای حضور در جبهه های دفاع مقدس داشت، در 9 سالگی دو، سه مرتبه مخفیانه قصد رفتن به منطقه را می کند که خانواده از تصمیم ایشان مطلع شده و مانعش می شوند؛ اما پدر و برادر بزرگوار ایشان افتخار جهاد در میدان نبرد حق علیه باطل را پیدا می کنند. غلامحسین خزایی پدر شوهرم جانباز شیمیایی بود و از عوارض ناشی از جراحت ها و ضایعات مواد شیمیایی سرطان گرفت و به رحمت خدا رفت. پدر ایشان هرگز به دنبال تشکیل پرونده و حق و حقوق جانبازی اش نرفت. برادرشان علیرضا هم جانباز جنگ تحمیلی است و شهادت حاج محسن به افتخارات خانواده شان افزود.


از حضورشان به عنوان خبرنگار در میدان سختی مثل جنگ در سوریه نگران نبودید؟

نه نگران نبودم. من آرامش و اطمینان قلبی خاصی درباره حضور ایشان داشتم. وقتی برنامه ها و گزارش هایشان از تلویزیون و رسانه ملی پخش می شد و اطرافیان و بستگان مشاهده می کردند، همه ابراز نگرانی می کردند و از من می خواستند که از حاجی بخواهم برگردد، اما من هرگز این تقاضا را از حاج محسن نکردم و اصراری برای بازگشت ایشان به کشور نداشتم. راه و مسیری که حاج محسن انتخاب کرده و در آن قدم گذاشته بود برای من بسیار ارزشمند بود. حاج محسن صدای هل من معین امام زمان خویش را شنیده بود و در میدان رزم حاضر شده بود. درست است که محسنم یک نیروی نظامی نبود اما اسلحه او دوربین و میکروفونی بود که اخبار و گزارش مربوط به مردم مظلوم مسلمان را از آن سوی مرزها مخابره می کرد و این رسالت، رسالت کمی نیست. او با اقتدا به پیامبر عاشورا حضرت زینب (س) راهی میدان شده بود تا هر چه در توان دارد برای اسلام هزینه کند. خواسته قلبی و ایمان حاج محسن حضور در میدان جنگ و همراه و همگام شدن با مردان مدافع حرم بود. می دانستم که هر چه خواست خدا باشد محقق خواهد شد. حضور حاج محسن در منطقه، برای من حل شده بود و می دانستم که اگر توفیق اسارت، جانبازی یا شهادت در این راه نصیب ایشان شود، قطعاً رضای خدا در آن است. من انتظار همه چیز را داشتم چراکه با شرایط آنجا و اتفاقات اخیر آشنا بودم. هر چند دوری از ایشان دلتنگی داشت اما با همه سختی نبودن هایش کنار می آمدیم. محسن همواره تأکید می کرد و می گفت: خودتان را به جای خانواده شهدا بگذارید. ببینید چه توان و تابی دارند که شهادت عزیزان را تحمل می کنند.


همسرتان علاقه خاصی هم به شهدا و مقوله شهادت داشت؟

حاج محسن در حال و هوای شهدا و شهادت سیر می کرد. زندگی و منش اخلاقی و رفتاری ایشان هم شهدایی بود. در آغاز کار ایشان متصدی صدا بود. به قولی صداپرداز بود؛ اما از همان زمان برای شهدا مستندسازی می کرد و برنامه می ساخت. به شهید آوینی ارادت ویژه داشت؛ از برنامه روایت فتح الگو می گرفت سعی می کرد مانند ایشان روایتگر جنگ شود. خوب به یاد دارم برنامه ای برای سردار شهید قاسم میرحسینی تولید کرد. شهید میرحسینی متولد سال 1342 در زابل بود که به خاطر شهامت و حماسه آفرینی اش به قائم مقامی لشکر 41 ثارالله نائل آمد. شهید میرحسینی در 19 دی ماه سال 1365 در روند اجرای عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید. همسرم برنامه ای درباره این شهید و شهدای دیگر ساخت تا نسل سوم انقلاب این شخصیت های بزرگ را بشناسند و الگوی خود قرار بدهند. می خواست این شهید و شخصیت ایشان که سردار حاج قاسم سلیمانی بسیار به ایشان ارادت داشتند، شناخته شود. برنامه های خاصی برای شهدا کار کرد که به جشنواره ها راه پیداکرده و بارها هم مقام آوردند. می خواست فرهنگ شهادت را نشر بدهد و خیلی دوست داشت که راه شهدا را در پیش بگیرد. آن قدر خادمی شهدا را کرد تا در نهایت جنگ و جهاد او را هم به سمت شهادت کشاند و عاقبت بخیرش کرد. حاج محسن همواره حسرت روزهای نبودن در جبهه را می خورد. به حال شهدا و رزمندگان و جانبازان غبطه می خورد وقتی هم که شرایط خدمت در سوریه برایش مهیا شد به دلیل احساس مسئولیت راهی شد.


ماحصل زندگی شما با شهید خزایی چند فرزند است؟

من و حاج محسن حدود 21 سال و شش ماه در کنار هم زندگی کردیم. زندگی شیرینی با ایشان داشتم. حاصل این همراهی سه فرزند به نام های محمدهادی متولد 1375 و دانشجوی سال دوم رشته مهندسی مکانیک است. محمد مهدی متولد 1381 که در حال حاضر در پایه نهم مشغول به تحصیل است و دخترم زینب خانم که سه سال دارد و این روزها عجیب برای پدر بی قراری و دلتنگی می کند. محسن در زمان تولد زینب در سوریه بود. سرجمع محسن پنج سال در شرایط جنگی خدمت کرد.


به نظر شما چه شاخصه اخلاقی در وجود شهید محسن خزایی، ایشان را لایق شهادت در راه اسلام کرد؟

خب اگر بخواهم خلاصه ای از شخصیت حاج محسن را برایتان روایت کنم باید بگویم که همسرم از جان گذشته بود. این را در تمام مدت زندگی ام با ایشان با تمام وجود درک کرده و حس نمودم. محسن من، به فکر مردم بود همیشه سعی می کرد در هر شرایطی حتی در نداشته هایمان هم با مردم شریک باشد. عاشق خدمت به مردم بود. محسن در هر مسئولیت یا وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته می شد از جانش مایه می گذاشت. محسن در نهایت اخلاص کار می کرد. برای کارش ارزش قائل بود. همیشه به من می گفت: حضور من در منطقه یک رسالتی برعهده من است یک وظیفه است، باید بروم و حضور داشته باشم تا بتوانم همه این از جان گذشتگی های مدافعان حرم را به مردم نشان بدهم تا این ایثارگری ها، مظلومیت مردم سوریه و دشواری زندگی زن و بچه های مظلوم مسلمان به تصویر کشیده شود.


دختر کوچکتان زینب چه می کند؟

زینب خیلی دلتنگی پدرش را می کرد. وقتی برنامه های حاج محسن شروع می شد می دوید به سمت تلویزیون من را هم صدا می کرد که بروم و بابا را ببینم. می گفت بابا است و بعد حاج محسن را صدا می کرد این طور تصور می کرد که ایشان صدای زینب را می شنود. می گفت بابا من هم می خواهم بیایم پیش تو. خیلی خوشحال می شد و می خندید. ما احساس غرور می کردیم که چنین توفیقی نصیب ما شده بود و از اینکه ایشان اینگونه به نحو احسن اخبار جنگ را منژس می کردند، احساس رضایت داشتیم.
 

همسرتان از اتفاقات سوریه صحبت می کرد؟ اگر می شود یک موردش را برایمان تعریف کنید.

بله؛ برایم از اتفاقات و حوادث آن جا می گفت. از صحنه های تلخ و سخت و انفجارهایی که از نزدیک شاهد آن بود. اتفاقاتی که شاید در قاب دوربین هم نشود آن را به تصویر کشید. یکی از این صحنه های تلخی که حاج محسن شاهدش بود و برایم تعریف کرد، شهادت دختر شش ساله سوری بود که در مقابل چشم حاج محسن وقتی پول در دست، قصد خرید نان داشت توسط تک تیراندازهای وحشی داعشی به شهادت رسیده بود. همه این صحنه ها در مقابل چشمان حاجی و همکارانش اتفاق افتاده بود. یا خاطره و صحنه تلخ دیگری که برایم روایت کرد از بچه سه، چهار ساله ای که به غل و زنجیر بسته بودند و در نهایت کینه و نفرت در مقابل چشمانش پدر و مادرش را به شهادت رسانده بودند. دیدن این تصاویر حاج محسن را بی قرار و ناراحت کرده بود. ایشان نگران وضعیت موجود برای زن ها و بچه ها بود؛ اما هرگز دلش نمی خواست که برگردد. حاج محسن یک معامله خاص با خدا کرده بود. وقتی این تصاویر و صحنه ها را می دید می گفت من باید بمانم و خدمت کنم. هر آنچه تقدیر برای من رقم بزند. اتفاق خواهد افتاد. حاج محسن از جان و مال خود گذشت از همه تعلقات دنیایی اش از محبت دخترک سه ساله اش به عشق و رضایت دختر سه ساله امام حسین (ع). محسن بعد از هر گزارش خبری اش، در بین رزمندگان مقاومت مداحی می کرد.



منبع: روزنامه جوان(باتلخیص)