تبیان، دستیار زندگی
هم نشین لحظه های مادر شهید مدافع حرم «سجاد طاهرنیا» می شویم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پیغامی برای بی بی (س)

هم نشین لحظه های مادر شهید مدافع «حرم سجاد طاهرنیا» می شویم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
سجاد طاهرنیا

من سکینه علی زاده، مادر شهید سجاد طاهرنیا هستم. 51 ساله ام و توی یکی از روستاهای اطراف رشت به دنیا اومدم. پدرم سواد قرآنی داشت. قرآن رو خیلی قشنگ می خوند. من نماز رو از پدرم یاد گرفتم. ما هفت تا خواهر و برادر بودیم. ولی الله برادرکوچک ترم بود. خیلی به من وابسته بود. زمان انقلاب که من تو مسجد و انجمن اسلامی فعالیت داشتم، با من می اومد. بعد از ازدواجمم چون آقای طاهرنیا منطقه بود، ولی الله بیش تر اوقات پیش من بود و تو نگه داشتن زهرا و سجاد به من کمک می کرد. اواخر جنگ، ولی الله هم رفت جبهه. وقتی تو جزیره مجنون شهید شد، سجاد دو سه ساله بود.

***

من نوزده سالگی ازدواج کردم. آقای طاهرنیا هم نوزده ساله بود. ازدواج مون با یه حلقه و چهارده تا سکه انجام شد. تو عروسی من با مانتو شلوار و چادر بودم. آقای طاهرنیا هم لباس سپاه تنش بود. چند روز بعد از عروسی هم رفت کردستان. سجاد، دومین بچه ام بود. یک سال بعد از زهرا به دنیا اومد. وقتی به دنیا اومد، آقای طاهرنیا جبهه بود.

یه شب سجاد خیلی مریض بود. دکتر گفته بود باید بستریش کنیم. کسی نبود زهرا رو نگه داره. به اش غذا دادم، دوشاخه های برق رو کشیدم و بچه رو تنها گذاشتم خونه. ساعت یازده صبح از خونه اومدم بیرون. این قدر تو مطب های مختلف و بیمارستان این طرف و اون طرف رفتم تا ساعت شد شش و نیم غروب. تا رسیدم مطب دکتر صیانتی و بچه رو دادم دستش، از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم، دکتر اول خیلی دعوام کرد. می گفت: تو هیچ کس رو نداشتی باهات بیاد؟! چرا هیچ کس نیومده کمکت کنه؟ من ترسیده بودم. گفتم: تو رو خدا، بچه ام چی شده؟

وقتی داشتم بچه رو به دکتر می دادم، دو ماه بود از آقای طاهرنیا خبر نداشتم. عملیات والفجر 9 بود. فکر می کردم آقای طاهرنیا یا شهید شده یا اسیر. گفتم: خدایا! یا امام زمان! این بچه رو برام یادگاری نگه دار. اونو به تو می سپرم. الحمدلله سجاد حالش خوب بود. وقتی رسیدم خونه، دیدم زهرا این قدر گریه کرده که چشم هاش شده اندازه دو تا گردو.

***

سجاد تو بچگی خیلی آروم بود. تو مدرسه هم همین طور. یکی از دوستاش تعریف می کرد اول دبیرستان که بودن، یه بار تو کلاس، یکی از بچه ها کار اشتباهی کرده بود. وقتی معلم پرسیده بود کی این کار رو کرده؟ سجاد گفته بود: من! معلم هم گوش سجاد رو گرفته بود و از کلاس بیرونش کرده بود. دوستاش وقتی ازش پرسیده بودن چرا این کار رو کردی، گفته بود: چون ممکن بود اون دانش آموز رو اخراج کنن. فقط چند روزه که پدرش فوت کرده.

موقع سربازی سجاد که شد، گفت می خوام برم سپاه. پدرش راضی نبود می گفت اول برو دانشگاه، بعداً برو سپاه. من به آقای طاهرنیا گفتم: بهتر از سپاه کجا هست که بره؟! آقای طاهرنیا هم وقتی دید من راضی ام گفت: منم حرفی ندارم.

رفت سپاه. آموزشی همدان بود. همون جا یه شب زنگ زد و گفت: ما رو برای تیپ صابرین انتخاب کردن. چی کار کنم؟ باباش گفت: هرچی خودت دوست داری. خیلی خوشحال شد.

یکی دو سال از رفتنش به سپاه گذشته بود که من خواهر دوستش رو دیدم. وقتی راجع به ازدواج باهاش صحبت کردم، اول مخالفت کرد. گفت: دوستم ناراحت می شه. گفتم: دوستی تون بیش تر می شه. گفت: هرچی مامان بگه.

منزل عروسم طوری بود که وقتی مهمون آقا می اومد، خانوم ها رو نمی دید. برای همین، اصلاً همدیگر رو ندیده بودن. تو جلسه خواستگاری با هم صحبت کردن. از هم خوش شون اومد؛ و ازدواج شون سرگرفت و تو قم زندگی شون رو شروع کردند.

***

عروسم واقعاً فرشته است. فکر می کنم دخترمه. مثل زهرام می مونه. تو این چند سال بعد از ازدواج شون، سجاد همیشه مأموریت بود. بارها شده بود از قم می اومدن، یه ناهار می خوردن و عصر برمی گشتن که بره مأموریت. خانمش یه بار هم اعتراض نکرد. من باهاش شوخی می کردم، می گفتم: تقصیر توئه! یه کم پاگیرش کن، این قدر مأموریت نره.

وقتی می اومدن پیش ما، هر دوشون دست من و پدرش رو می بوسیدن. می گفتم: تو رو خدا این کار رو نکنین! سجاد می گفت: این کم ترین کاریه که می تونم انجام بدم.

دلم آشوب بود. دو روز قبل از تاسوعا زنگ زدم به خانمش. گفت: مامان، آقاسجاد زنگ نزده. روز بعدش زنگ زدم گفت: آقاسجاد زنگ نزده مامان! یه روز از تاسوعا گذشته بود، گفت: دوباره تماس گرفتم. همان جواب تکراری. آقاسجاد زنگ نزده. انگار همه فهمیده بودن. فقط من نمی دونستم

عید 94 که اومده بودن، سجاد اومد تو آشپزخونه. دست گذاشت رو شونه ام و گفت: مامان، بیا تو گوش ات یه چیزی بگم. گفتم: باز شروع کردی؟! گفت: مامان! این دفعه می خوام یه کاری برات بکنم که تو رشت غوغا بشه! تو دلم خالی شد.

آخرهای شهریور شنیدم داره می ره مأموریت. خانمش بچه دوم شان را باردار بود. به آقا گفتم: یه زنگ بزن به اش، بگو بمونه تا خانومش فارغ بشه. خانمش بعداً برام تعریف کرد که: اومد به ام گفت: خانوم، اجازه بده برم. گفتم: نه بمون بچه به دنیا بیاد. می گفت: دیدم آقاسجاد به پهنای صورت اشک می ریزه. گفتم: خب برو آقاسجاد. همون روز رفت.

چهاردهم مهر رفت پانزدهم، بچه به دنیا اومد. به اش زنگ زدم تبریک بگم، دیدم صدای حرف زدن عربی میاد. همون لحظه گفت: تلفن داره قطع می شه. مامان خداحافظ!

دلم آشوب بود. دو روز قبل از تاسوعا زنگ زدم به خانمش. گفت: مامان، آقاسجاد زنگ نزده. روز بعدش زنگ زدم گفت: آقاسجاد زنگ نزده مامان! یه روز از تاسوعا گذشته بود، گفت: دوباره تماس گرفتم. همان جواب تکراری. آقاسجاد زنگ نزده. انگار همه فهمیده بودن. فقط من نمی دونستم.

***

روز اول خیلی ناراحتی کردم. تو سپاه که پیکرش رو دیدم، به اش گفتم: در حقم نامردی کردی. به ام نگفتی کجا می ری. شاید یه پیغامی برای حضرت زینب داشتم...، اما ازت راضی ام. شهادت مبارکت باشه. راضی ام به رضای خدا.

لبخند رو روی صورتش دیدم.

سجاد از بچه هاش گذشت، از خانمش گذشت، از همه چیز این دنیا گذشت، واقعاً دل کند و رفت، می دونستم شهید می شه از نماز شب خوندن هاش معلوم بود ولی فکر نمی کردم به این زودی. حقیقتاً ما سجاد رو نشناختیم. من که مادرشم، نشناختمش.

***

وقتی می رم مزارش یا جاهای دیگه، خیلی ها می گن بچه اش برای پول رفت. من حاضرم همه خونه و زندگی ام رو به اون کسی که این حرف رو می زنه بدم تا یه انگشتش رو همین جا، تو خونة من ببُره!

لااقل وصیت نامه بچه های ما رو بخونین! کدوم آدمیه که زندگیش رو دوست نداشته باشه؟ همسرش رو دوست نداشته باشه؟ بچه هاش رو دوست نداشته باشه؟

ما می گیم ما اهل کوفه نیستیم. فقط شعار می دیم؟! اهل کوفه، امام حسین رو تنها گذاشتن. الان حضرت زینب تنهاست! ما انقلاب کردیم برای چی؟ فقط بخوریم و بپوشیم و بگردیم؟ ما می گیم امام زمان بیاد، امام زمان چطوری بیاد وقتی ما هنوز خودمون رو درست نکرده ایم؟!

از خدا می خوام که پرچم اسلام رو از دست حضرت آقا به دست امام زمان بده،

از همه مسئولین می خوام، از رئیس جمهور تا استاندار و فرماندار و بقیه که پشت رهبر باشن. پشت ولایت فقیه باشن. خواسته شهدا هم همینه. خواسته پسر من هم همین بود. هرچی رهبر گفت، بگیدچشم. یه ذره این طرف و اون طرف بلرزیم، می افتیم و هرگز نمی تونیم بلندشیم.


منبع: ماهنامه شماره ١٦٣ فکه