تبیان، دستیار زندگی
داستان کوتاه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پایت را بردار!

داستان کوتاه

بخش ادبیات تبیان
پایت را بردار!


 
دهانم را باز می کنم تا مصطفی را صدا بزنم که ناگهان چیزی زیر پایم چلیک صدا می دهد. درجا خشکم می زند. پای راستم جلو و پای چپم عقب و دو دستم در هوا، بادهانی باز مانند مجسمه می ایستم. باترس ولرز پایین را نگاه می کنم که ببینم پایم را روی چه چیزی گذاشته ام. مصطفی چندمتر جلوتر می ایستد، سرش را برمی گرداند و داد می زند: «حسن! چته؟ چرا خشکت زده؟ بیا دیگه.»
   سرم را با ناباوری بالا می گیرم و به مصطفی نگاه می کنم. مصطفی عرق پیشانی اش را پاک می کند و می گوید: «هوی! با توام. چرا واستادی؟»
   می خواهم جوابش را بدهم اما تنها صدای خفه ای از گلویم خارج می شود. مصطفی با دستش زانواش را می گیرد، نفسش را با صدا بیرون می دهد و بعد به آسمان نگاه می کند و می گوید: «اِی خدا! آخه من با این چیکار کنم؟!»
   سلانه سلانه به سمتم می آید: «مگه من با تو نیستم؟! چرا مثل مجسمه خشکت زده؟ چته؟ چه مرگته؟!»
   حرف "میم" را چندبار پشت سرهم می گویم، صدایم می لرزد. مصطفی چینی به پیشانی اش می اندازد، بازوام را می گیرد و می کشد، می گوید: «راه بیفت دیگه!»
   با عجله و ترس بازوام را از دستش بیرون می کشم. با تعجب نگاهم می کند. نفس عمیقی می کشم، چشمانم را می بندم و آب دهانم را قورت می دهم و خیلی سریع می گویم: «مین!»
   مصطفی اول انگار چیزی نشنیده، خیره نگاهم می کند. دوباره تکرار می کنم: «مین!»
   پوزخند می زند: «چی داری میگی؟!»
    سرم را پایین می اندازم و به شی ای که پای راستم دقیقا رویش قرار دارد، نگاه می کنم. مصطفی رد نگاهم را می گیرد، اسلحه اش را زمین می اندازد و می نشیند و با دقت به زیر پایم نگاه می کند، و من در این مدت چشمانم را می بندم و به صدای تپش قلبم گوش می دهم. مصطفی ازجا می پرد، با دو دست محکم بر سرش می کوبد و می گوید: «بدبخت شدیم!»
   اسلحه اش را برمی دارد. اول عین گیج و منگ ها این طرف و آن طرف می دود، به سمتم می آید و می گوید: «حسن تو رو خدا تکون نخور. خب؟ من می رم کمک بیارم.»
و به سمت غرب می دود و من می مانم و یک برهوت و یک مین زیر پایم. با نگاهم آن قدر مصطفی را دنبال می کنم، تا اندازه ی یک نقطه می شود. دست و پایم می لرزد. در این هوای گرم تابستان، وسط یکی از نخلستان های خرمشهر، یخ کرده ام. عرق سرد به پیشانی ام نشسته. یعنی مصطفی کی می آید؟ اگر مین منفجر شود چه؟ وای خدا! کاش همه ی این ها یک خواب باشد. چشمانم را می بندم و دستم را بالا می آورم و چند کشیده در گوشم می خوابانم. انتظار دارم وقتی چشمانم را باز می کنم در خانه مان باشم، پیش عزیز، و باز به خاطر دیدن زری کفترهایم را بهانه کنم و به پشت بام بروم تا او را موقع پهن کردن لباس در حیاط خانه شان دید بزنمآرام آرام چشم هایم را باز می کنم، اما در مقابلم فقط یک زمین خشک و خالی ست و چند نخل سر به فلک کشیده.
   به دور دست نگاه می کنم. آن ور این نخلستان خانه های کوتاه و بلند روستا دیده می شود. همش تقصیر خودم است. آخر احمق! از خانه ها مگر چی گیرت می آمد که هلک هلک در این گرمای جهنمی از وسط این نخلستان لعنتی می خواستی بگذری و به آن جا بروی؟ هان؟!ا بله! البته خب! تقصیر من چیست. سنگ هم در مقابل حرف های مصطفی نرم می شد.مصطفی! مصطفی! اَه! پس کی می آید؟! همش تقصیر مصطفی ست که من الان میان مرگ و زندگی گیر کرده ام. این فکر اول به مغز فندقی او رسید. خیرِسرش بچه محلِ مان است. گفتم حرفش حجت است؛ می گوید در خرمشهر پول خوابیده، حتما خوابیده. اصلا بر فرض پول خوابیده باشد، تو باید به خاطر چندرغاز پول، وسط توپ و تانک و خمپاره راه بیفتی بیایی در دل دشمن؟! اصلا حسن خان، هر چه می کشی حقت است! آن قدر روی این مین بایست تا فسیل شوی!
   با ترس به مین نگاه می کنم و بعد به خانه های آن ور نخلستان. انگار همین دیروز بود که مصطفی از این خانه ها حرف می زد. حرف هایش هنوز در خاطرم است: «حسن به جون خودت کلی پول می زنیم به جیب!»
   هه! فعلا آن پولی که مصطفی ازش حرف می زد زیر پایم به شکل مین درآمده. به آسمان نگاه می کنم و می گویم: «آخه خدا! قربون بزرگیت برم من! این که فکر من نبود، فکر مصطفی بود. من فقط نخواستم تنهاش بذارم.»
   خیلی وقت بود که مصطفی به من پیله کرده بود. مدام حرف هایش را در گوشم تکرار می کرد: «حسن، تُو اون خونه ها که کسی نیست، دیگه ام برنمی گردن. همه ی اسباب اثاثیه شونم وقت نکردن بردارن. ما که کار بدی نمی خوایم بکنیم. می ریم اون وسایلا رو برمی داریم و می فروشیم. وانتشم از من. نگران حلال حرومیشم نباش؛ به ما برسه بهتر از اینه که دست عراقیا بیفته.»
   آن قدر از خانه های خالی و اسباب اثاثیه و پول حرف زد که راضی شدم. مصطفی فکر همه جایش را کرده بود. می گفت اگر خواستند ما را بفرستند خطِ مقدم، یک جوری می پیچانیمِ شان. یک نفر را هم پیدا کرده بود که وانت داشت. خب حساب که می کردم می دیدم از پولش نمی شود گذشت.
   پاهایم زق زق می کند. کمرم درد می کند، فکر کنم خشک شده. به درد پایم فکر می کنم. اگر مین عمل کند چه؟! اگر پای راستم قطع شود؟! یعنی زری حاضر می شود زنِ منِ چلاق شود؟ من هنوز خیلی جوانم، خیلی مکان ها هست که نرفته ام. این مکان ها را باید با پای خودم بروم، نه با ویلچر و عصا. بغض به گلویم چنگ می اندازد. اصلا اگر بمیرم چه؟ کلی آرزو دارم. یعنی اگر من بمیرم زری زن چه کسی خواهد شد؟! آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده. برای چشم غره ها و لبخندهای زیر زیرکیش، برای چادر گُل گُلی و روسری طرح دارش. نکند دیگر نبینمش! آخ! عزیز را بگو! من که بمیرم، طفلک پیرزن تنها می ماند. چقدر غصه خواهد خورد. چقدر بابت آن لنگه دمپایی هایی که نوشِ جانم کرده، ناراحت خواهد شد. حالا پیش خودش افتخار می کند که پسرش شهید شده، دیگر نمی داند که... اشک هایم را تندتند پاک می کنم. دستانم می لرزد. یعنی شهید حساب می شوم؟ یعنی می روم بهشت؟ یا جهنم؟! دماغم را بالا می کشم. دوباره به آسمان نگاه می کنم و دستانم را بالا می گیرم و با التماس می گویم: «خدایا! تو رو خدا! بزار من از رو این مین سالم برم؛ قول می دم یه اسلحه بگیرم دستم و برم خطِ مقدم. قول مردونه می دم خدا!»
   باکف دستم محکم اشک هایم را پاک می کنم. پاهایم خیلی درد می کند. دوست دارم زانویم را خم کنم و بنشینم، اما از ترس جانم نمی توانم.
   از دور موتوری می بینم که به این سمت می آید. حتما مصطفی ست. موتور نزدیک می شود و در چندمتری ام می ایستد. مصطفی باعجله پایین می پرد و می گوید: «هنوز زنده ای؟»
   جواب می دهم: «می بینی که!»
   راننده ی موتور، اکبر است. همه بهش می گویند اکبرخنثی. قلق خنثی کردن مین و خمپار خوب دستش است. خیالم کمی راحت می شود. اکبر از موتور پایین می آید و نزدیک می شود. قدی متوسط و پوست تقریبا سبزه دارد، درست برژس من و مصطفی. اکبر نزدیک می شود و باخنده می گوید: «خدا بد نده.»
   حال ندارم جوابش را بدهم. گرما بر فرق سرم تابیده و دهانم خشک شده و تمام بدنم درد می کند. بی حال سرم را تکان می دهم. اکبر با خودش ساک کوچکی آورده. جلوی پایم چهارزانو می نشیند و محتویات داخل ساکش را زیر و رو می کند. پیچ  گوشتی و چهارتا چیز دیگر بیرون می آورد و می افتد به جان مین. تکان خوردن ابزار را زیر پایم حس می کنم. نفس نفس می زنم. چشمانم را می بندم. بگذار زیر لب آیه الکرسی بخوانم. آرام زمزمه می کنم:"بسم الله الرحمن الرحیم. اللهُ لا اِلاهَ اِلا...اِلا"... بقیه اش چه بود خدا؟! خنده ام می گیرد. اصلا من کی در عمرم آیه الکرسی خوانده ام که این بار دومم باشد؟! صلوات می فرستم. یاد زمان هایی می افتم که در مسجد جامع با مصطفی هی خم و راست می شدیم و ادای نمازخواندن را درمی آوردیم و من برای این که کسی نفهمد زیر لب صلوات می فرستادم. مصطفی را             نمی دانم، شاید او زیر لب ترانه می خواند. صلوات فرستادن را قطع می کنم و زمزمه می کنم: «خدایا! اگه از شر این مین خلاص شم، نمی ذارم یه رکعت از نمازامم قضا شه.»
   چیزی زیر پایم تکان می خورد. چشمانم را سخت فشار می دهم. قطره اشکی از چشمم می چکد. آرام آرام چشمانم را باز می کنم. مصطفی را می بینم که در چندمتری ایستاده و دست هایش روی گوشش است. انگار نه انگار که من الان به خاطر اوست که این جایم.
   اکبرخنثی بلند می شود. عرق پیشانی اش را پاک می کند. باترس می پرسم: «خنثی شد؟»
   به مین زل می زند، شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید: «من نهایت کاری رو که می تونستم کردم، شاید خنثی شده باشه، شایدم نه. هیچ چیزی معلوم نیست.»
   بادهانی باز نگاهش می کنم. لبخند می زند و می گوید: «ان شاءالله که خنثی شده.»
   دهانم را باز و بسته می کنم و بعد از چندثانیه می گویم: «حالا چیکار کنم؟!»
   مصطفی نزدیک می شود. اکبر سعی می کند خونسرد به نظر برسد. از آن لبخندهای مهربانش تحویلم می دهد و می گوید: «پاتو بردار.»
   چشمانم را گرد می کنم: «چ        ی؟!!!»
   باخونسردی می گوید: «پاتو بردار.»
   مصطفی سوالی را که من می خواستم بپرسم ولی نمی توانستم را از اکبر می پرسد: «اگه منفجر شه چی؟»
   اکبر می گوید:«ان شاءالله که نمی شه.»
   مصطفی از کوره درمی رود: «یعنی چی که ان شاءالله نمی شه؟! پای جون یه آدم درمیونه.»
   اکبر شانه های مصطفی را می گیرد و در چشمانش زل می زند و می گوید: «بیش تر از این نمی شه کاری کرد. راجع به خنثی شدنشم مطمئن نیستم.» با دستش به من اشاره می کند: «بلاخره باید پاشو برداره یا نه؟! تا آخر عمرش که نمی تونه این جوری وایسه!»
   مصطفی باتردید به من نگاه می کند: «آره خب. راست می گی.» خطاب به من ادامه می دهد: «حسن پاتو بردار.»
   سرم را به چپ و راست تکان می دهم. مصطفی اخم می کند: «بردار پاتو!»
   باصدایی لرزان می گویم: «نه.»
    مصطفی دستش را دراز می کند که روی شانه ام بگذارد، اما سریع دستش را پس می کشد و سعی می کند مهربان باشد: «ان شاءالله که چیزی نمی شه. بردار. داداشِ مون تُو این کار حرفه ایه.»
   و با سر به اکبر اشاره می کند. اکبر خجالت زده سرش را پایین می اندازد. گریه ام می گیرد. اشک از چشمانم می چکد و محکم می گویم: «ن  ه!»
   مصطفی تا اشکم را می بیند از کوره درمی رود و داد می زند: «آخه الاغِ خر! تا آخر عمرت که نمی تونی عین مجسمه این جوری وایسی!»
   اکبر باتعجب به مصطفی نگاه می کند. مصطفی در مسجد برای حفظ ِظاهر هیچ وقت تسبیح از دستش نمی افتاد و لفظِ قلم حرف می زد؛ حالا عصبانی بود و به من فحش می داد! مصطفی فهمید سوتی داده. سرفه ای کرد و رو به من گفت: «برادر من! حوریای بهشت دورت بچرخن، بردار پاتو. تا کی می خوای این جوری وایسی؟ ها؟!»
   مصطفی راست می گوید. اکبر دستم را در دستش می گیرد و می گوید: «طوریت نمی شه. خیلی روش کار کردم. ان شاءالله که خنثی شده. بردار پاتو، خب؟»
   به درد پایم و حرف های مصطفی و اکبر فکر می کنم، به این گرمای لعنتی. اشک هایم را پاک می کنم و آرام می گویم: «خب.»
   مصطفی لبخند می زند: «حالا شدی یه برادر خوب و حرف گوش کن!»
   اکبر می خندد.
  مصطفی می گوید: «ان شاءالله موفق باشی.»
   و می دود و دور می شود. او را در هنگام دویدن نگاه می کنم و به حماقت خودم می خندم. اکبر ساکش را برمی دارد و روی موتور می گذارد و با موتور به پیش مصطفی می رود؛ حدودا صدمتری آن ورتر. مصطفی می نشیند و با دست هایش گوش هایش را می گیرد؛ اکبر هم همین طور. آب دهانم را به سختی قورت می دهم. سی وسه بند تنم می لرزد. احساس می کنم الان است که قلبم از سینه ام بیرون بزند. به سختی نفس می کشم. تصویر عزیز و زری جلوی چشمم ظاهر می شود، تصویر کفترهایم. آرام می گویم: «خدا! قولایی رو که بهت دادم یادت نره. قول می دم بهشون عمل کنم. خدایا غلط کردم! منو ببخش!»
   مصطفی داد می کشد: «پس چه غلطی...» حرفش را می خورد: «چیکار داری می کنی! زود باش برادر! زود باش!»
   پشت بندش اکبرخنثی فریاد می کشد: «بسم الله بگو و پاتو بردار.»
   آب دهانم را قورت می دهم. تمام کارهای گذشته ام جلوی چشمم زنده می شود: غذادزدیدن از انبار مسجد، دروغ هایم که می گفتم ناراحتی قلبی دارم و نمی توانم بیایم خطِ مقدم، دمپایی پرت کردن به گربه ی تقی، سر عزیز داد کشیدنم، چشم چرانی هایم، فحش دادن هایم به بچه های محله...! هق هق می کنم. احساس می کنم از درد، کم مانده رگ های پایم منفجر شود. مصطفی داد می کشد: «بردار دیگه! پختیم از گرما!»
   چشمانم را می بندم و آهسته می گویم: «بسم الله الرحمن الرحیم» و پای لرزانم را آرام آرام برمی دارم...


منبع: ادب فارسی