تبیان، دستیار زندگی
مادر جون دیروز زنگ زد که برای درست کردن نذری برم کمک. منم از صبح زود داشتم حلوا درست میکردم و لای نون بستنی میپیچیدم که تاظهر نشده راه بیوفتم سمت پامنار. خونه سعیده خانوم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زینب صیدی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زندگی که از سر دیگ شروع شد

مادر جون دیروز زنگ زد که برای درست کردن نذری برم کمک. منم از صبح زود داشتم حلوا درست میکردم و لای نون بستنی میپیچیدم که تاظهر نشده راه بیوفتم سمت پامنار. خونه سعیده خانوم.

تولید: راضیه صیدی-بخش زیبایی تبیان

زندگی که از سر دیگ شروع شد

سعیده خانوم یه نذر شصت ساله داره که هرسال شهادت امام رضا (ع) آش رشته درست کنه. میگه سه نسل چرخیده.
سعیده خانوم همسایه چندین و چندساله مامان جون اینا به حساب میان. یادمه یه بار مادر جون تعریف میکرد که وقتی رفتن خواستگاری مامان من سعیده خانوم تا چند هفته از مادرجون دلخور بوده. میگفت منتظر بوده که برای بابا برن خواستگار دختر کوچیکه سعیده خانوم، نگار. البته مادر جونم میگه خیلی هم رو هوا منتظر نبودن. ظاهرا بابا ناصر حواسش به کم و کسری خونه سعیده خانوم اینا بوده از نون گرفتن تا خرید میوه و ... برای همین اتفاقات سعیده خانوم فکر میکرده که دخترش نگار در آینده ای نه چندان دور عروس مادر جون اینا میشه. ولی قسمت هردوتاشون چیز دیگه ای بوده.
بابا ناصر میگفت وقتی اولین بار چشمم به مادرت افتاد انگار بند دلم پاره شد. شهادت امام رضا بود و همه همسایه ها آستین بالا زده بودن و کمک میکردن تا آش رشته امسالم با کمک هم آبرومندانه درست بشه و بین هم محله ای ها پخش بشه. جوون و پیر، دختر و پسر بسیج شده بودن. از تمیز کردن نخود و لوبیا و خیسوندنش بگیر تا سیاه پوش کردن کل محل که از یکی دو هفته پیشش شروع شده بود. بچه ها هم که مثل همیشه دست به سینه گوشه حیاط وایمستادن تا اگه کاری بود کمک بکنن و اینام یه ثوابی ببرن.

شهادت امام رضا بود و همه همسایه ها آستین بالا زده بودن و کمک میکردن تا آش رشته امسالم با کمک هم آبرومندانه درست بشه و بین هم محله ای ها پخش بشه.


خونه سعیده خانوم ازین خونه قدیمیا بود که حیاطش وسط خونه بود. مامانت اینا تازه اومده بودن محله ما. من با دایی حمیدت توی مسجد چندبار برخورد داشتم ولی خانواده شون رو نمیشناختم. اون سالا من مسئول سر دیگ وایسادن بودم. اینکه همه چیز به موقع به آش اضافه بشه و مواظب باشم که یهو نذری شهادت امام رضا ته نگیره.
بابا تعریف میکرد سر دیگ آش رشته یهو یه صدای آسمونی رو شنیدم که میگه میشه منم نذری رو هم بزنم؟ وقتی ملاقه رو گرفتم سمتش چنان چادرش رو سفت تر گرفت که حتی صورتش رو هم خوب ندیدم. چند ثانیه ماتِ حجب و حیا و چادر گرفتنش شده بودم. اینکه چطور سعی میکنه محتویات داخل دیگ و به زور هم بزنه و زیر لب دعا بخونه. وقتی به خودم اومدم دیدم رفته و ملاقه همونجور توی دیگ غذا افتاده. نذری و ول کردم و فقط رفتم. بدو بدو عمه زهره تو پیدا کردم. نمیدونم چی تو صورتم دید که گفت داداش حالت خوبه؟ نمیتونستم حرف بزنم همونجا نشستم روی زمین. رفت و با یه لیوان آب برگشت. گفتم زهره به دادم برس... دو روز طول کشید تا زهره اومد نشست وسط پذیرایی و کل داستان دختر سر دیگ نذری، مامانت- رو برای همه تعریف کرد. یه خانواده جنگ زده که تا لحظه آخری که تونسته بودند، توی اهواز زندگی کرده بودند و وقتی پدر خانواده توی عملیات شهید میشه بالاخر دایی شون مجبورشون میکنه تا بیان تهران و اینجا زندگی شون رو دوباره شروع بکنن..
یکی دو هفته که گذشت مادرجون و عمه زهره تو روونه خونه شون کردم. دایی ش رضایت نمیداد میگفت کم سن و ساله و امانت دستش. هرجور شده با پادرمیونی بزرگترای محل تا آخر محرم و صفر چندباری صحبت کردیم و همون هفته اول ربیع جشن عقدمون رو گرفتیم. عجب روزگاری بود.
حالا امروز مادر جون زنگ زده تا برم برای کمک به همون نذری ای که باعث آشنایی مامان و بابام شد. مادرجون پشت تلفن میگفت دنیا وفا نداره. سعیده خانوم بعد بزرگ کردن سه تا پسر و چهارتا دختر شب قبل نذرش کاسه چه کنم دستش بگیره که کی بیاد کمک برای درست کردن نذری! نه اینکه همسایه ها کمک نکنن، نه! میگه دلم خوش بود به اینکه سر پیری دست گیر دارم. پسرا و دخترام و نوه ها دور و برم و میگیرن کمک حالم میشن نه اینکه منتظر کمک بقیه چشم به در بمونم..
چندسالیه که مادر جون واسطه خیر شده، منم برای کمک به پختن آش میرم خونه سعیده خانوم.
حس و حال حوض وسط حیاط و سیاهی هایی که هنوز روی دیوارن برام مثل یه مسکنه که از هم دغدغه های روزمره خلاصم میکنه.. وقتی میرسم به خونشون اولین کاری که میکنم بساط اسپند دود و حاضر میکنم و یکی دوتا ازین وروجکای همسایه رو مشغولش میکنم تا از همین سن و سال نوکری امام رضا و یاد بگیرند...

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.