حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس نوشت: این، عکس هوایی از منطقه عملیاتی شلمچه و سوراخهای روی زمین، چاله های انفجار خمپاره و توپ روی سر نیروهای ایرانی است.
جنگ تحمیلی درست است که همه اش نامردی علیه ما بود اما در آن میان کسانی هم بودند که با اندکی شوخی روحیه رزمنده ها را حفظ می کردند...حالا گاهی با گفتن شعر طنز گاهی هم با انجام کارهایی که نیروهای ِ بعثی را به بازی می گرفتند...در زیر، یکی از خاطرات به بازی گر
خستگی و دلمردگی برایشان معنایی نداشت، همه جوره سر به سر هم میگذاشتند اما از صمیم قلب همدیگر را دوست داشتند، بعضیهایشان الان با همدیگر عند ربهم یرزقون شدهاند؛ یکی از همین نوع خاطرات درباره شهید سیدعابدین حسینی و دوستش عبدالرضا است.
جبهه علاوه بر لحظات نورانی، درد ناک و وحشت آوری پر بود از لحظاتی ازشادی و شوخی رزمندگان همیشه دنبال فرصتی بودند که فضای جبهه را عوض کنند متن زیر چند داستان از شوخطبعی های و عشق بازی های رزمندگان در جبهه میباشد
در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم.
گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با ه
به همراه بچه های تفحص بودیم و از همراهی شان کسب فیض می کردیم. گهگاه پای خاطراتشان هم می نشستیم، از جمله پای خاطرات جانباز شهید حاج علی محمودوند.
خاطره ای که در ذیل می آید نقل از اوست، که قسمم داد تا وقتی زنده ام آن را بازگو نکن
امیر برعکس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما، پاشید پشت سر من داشت می.اومدگفتم: «یه خانم... تو خطّ؟
آنچه میخوانید قسمتی از شوخ طبعی ها و شادی های روزگار جبهه است.
وقتی بهعنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را بهعنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد. تصمیم گرفتم وق
اسرای عراقی تا به اسارت درمیآمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار میكردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم میکرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با
حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه....بعد خندید و روکرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار....
دیده ائی که در یک مراسمی، صلواتی می فرستند، اما یک نفر وسط مجلس، چنان صلوات بلندی می فرستد، ناگهان همه مجلس به او خیره می شوند. آنها که آن شب، صدای بلند آمین، بعد دست های رو به آسمان رفته رضا را دیدند، با خودشان گفتند: عجبا، این آقارضا، چقدر آرزوی شهادت د