تبیان، دستیار زندگی
کمی از بدی شهدا بگوییم!
کمی از بدی شهدا بگوییم!
کمی از بدی شهدا بگوییم!
بعضی از شهدا یک مقداری بد بودند! بعضی هایشان هم شاید بیشتر. مثلاً آنهایی که به کسی اجازه نمی‌دادند مزاحم خلوتشان با خدا بشود. شما بگویید، چکار باید می‌کردیم؟! وقتی خودمان از لحاظ معنوی پایمان لنگ بود،حق نداشتیم به این و آن آویزان شویم؟ مگر می‌شد کسی را دی
وقتی اسرا خواب بودند
وقتی اسرا خواب بودند
وقتی اسرا خواب بودند
همه اسیرها خواب بودند و یا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجره بند نگاه كرد. از نگهبان خبری نبود. به آرامی از جا برخاست و رفت به گوشه آسایشگاه. با لیوانی آب وضو ساخت. با احتیاط بیشتر، از لابه‌لای بدن اسیرها، برگشت سرجایش. قبل از آنكه به
احکام چای خوردن در جبهه
احکام چای خوردن در جبهه
احکام چای خوردن در جبهه
ناگهان احساسات مذهبی , انقلابی ما به غلیان رسید گفتند مرغ یک پا دارد ما باید امروز برویم اهواز نماز جمعه! گفتم عمرا اگر اجازه بدهند شما تشریف خود را ببرید! گفتند جیم می زنیم می رویم و برمی گردیم . گفتم : مگه من مرده ام که شما می خواهید نماز جماعت را
تو که قرار نبود شهید بشی!
تو که قرار نبود شهید بشی!
تو که قرار نبود شهید بشی!
کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی. مثلاً می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟».
عملیات مورچه های کم‌خون
عملیات مورچه های کم‌خون
عملیات مورچه های کم‌خون
ناهارمان را خورده بوديم و سه نفري توي سنگر لم داده بوديم. گاه‌گاهي صداي خمپاره‌اي از دور به گوش مي‌رسيد و اگر محل انفجار نزديک‌تر بود، سقف سنگر تکانکي مي‌خورد. يونس روي سرش چفيه خيسي انداخته، به پشت خوابيده بود
عروسی به صرف عزاداری!
عروسی به صرف عزاداری!
عروسی به صرف عزاداری!
و الله از اول جنگ حتی یکی از مسوولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند!؟ خودمان آن قدر سِرتِق بازی در آوردیم و به این ور آن ور زدیم تا فهمیدیم دیده‌بانی و گرفتن گرا و مختصات جبهه دشمن یعنی چه
آمپول معنویت
آمپول معنویت
آمپول معنویت
در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می‌کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت‌های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت...
ترکش ولگرد
ترکش ولگرد
ترکش ولگرد
عشق رفتن به جبهه دیوانه‌ام کرده بود. نه سن و سال درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومندی. هر بار که می‌رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچه تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می‌کردند و
جاسم، اسير عراقي /شوخ طبعي
جاسم، اسير عراقي /شوخ طبعي
جاسم، اسير عراقي /شوخ طبعي
من تا حالا آدم به اين باحالي و مؤمن نديدم. نمازش اصلاً ترک نمي شود. بيست و چهار ساعت در حال عبادت و صلوات فرستادن و کمک به اين و آن است. عراقي ها که هيچ، ما هم ازش راضي راضي هستيم. عجب جوان خوب و باصفاييه. تميز و مرتب و سر به زير...
قبر شماره 42 /عکس
قبر شماره 42 /عکس
قبر شماره 42 /عکس
از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود
شوخی‌های جنگی!
شوخی‌های جنگی!
شوخی‌های جنگی!
در همین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواند