میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید
بیشترشون چهارده، پونزده ساله بودند و راننده لودر و بلدوزر، بهشون می گفتند: سنگرسازان بی سنگر، معروف بودند به جغله های جهاد. انگار جبهه خونه خاله شون بود. نه از ترکش می ترسیدند، نه از تیر اما از خدا خیلی حساب می بردند. خدا رحمتشون کنه بیشترشون شهید شدند مث
«هان؟ حتما فکر کردی ازت پول قرض میخوام آره؟ تو آن پولهایی که ازم قرض کردی بده، باقی پیشکش. این پول را برای خرید عید جمع میکنم. بچهها دارند میروند کرمانشاه. حالا پاشو برو دست و صورتت را بشور که پدر خواب را درآوردی! حالم گرفته میشود.دست میاندازم که پ
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد
ماییم و هزارها دفتر جامانده از قصهی حماسه و ایثار و خرمن خرمن ورق خاطرات نو به نو و تازه از قدسیان دفاع مقدس. قصهی مردانی کوچک (سیزده، چهارده ساله) هم آنانی که نماد استقامت شیعه در جهان شدند
حاج جوشن آمد، صدا زد خبرنگارا حالا بیان، حاج جوشن شروع کرد به تقسیم غذا، وقتی در دیگ را باز کردم، بخار برنج و بوی کباب، آب از لب و لوچه خبرنگارای خارجی مثل لوله آفتابه می ریخت، دود از کله شان بلند شد
آفتاب عمود می تابید، هوا گرم و شرجی، شهردار بخت برگشته، پشت خاکریز، با پای برهنه، لخت، با چفیه ائی بر شانه، شلوار گشاد کردی، عرق چکان، با یک پارچ و لیوان، کنار دیگ دوغ، با ژستی بخور و نمیر، پارچ و کله اش را تا نصفه و نیمه فرو می کرد، توی دیگ دوغ...
در فاو شرایط آنقدر سخت بود که شهید دستواره هم آر.پی.جی به دست به شکار تانکهای دشمن میرفت، فشار دشمن زیاد بود و همین باعث افت روحیه نیروها میشد که حاجبخشی آمد، هنوز از راه نرسیده شعار داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچهها بیرون میآمد
قادر میگوید: جرثقیل دیر کرد، از اینجا لودری رد می شد، کانتینر را با لودر کشیدیم آوردیم. آقامهدی باکری میگوید: برادر طهماسبی منتظر جرثقیل نشدی کانتینر بیت المال را کشیدی آوردی اینجا! هزار تومان به خاطر این سهل انگاری جریمه میشوی تو در حفظ بیتالمال کوتا
پنج نفر بودیم؛ همراه و همراز و همدرد! دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه! همهمان پانزده، شانزده ساله بودیم و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنجنفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوزوکلک توانسته بودم خودم را به عقبه منطقه عملیاتی برسانم، اما وقتی شب حمله فرارس
زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در
شبی، با حمید شریفی، تصمیم گرفتیم واقعا نماز شب بخونیم . به دلیل وجود پشه های حرفه ای و آموزش دیده، هرگز امكان خوابیدن در داخل فضای بسته نبود، به همین دلیل، شب ها بر بالای پشت بام محل اجتماعات ،می خوابیدیم . نیمه ی شب ، یكدیگر را بیدار كردیم
همانطور که حرف میزد روی قاطر پرید و سوار شد. میدانستم کمی قاطر سواری بلد است، اما باید سر به سرش میگذاشتم. نگاهی به اطراف انداختم. چوب بلند و محکمی را گیر آوردم و به طرف قاطر رفتم
اول از همه این را بدانید که این عملیات ، عملیات شهادت خواهد بود .هرکسی آرزوی شهادت داشته باشد ، در این عملیات خواهد رفت . ما افراد زیادی را ازدست خواهیم داد هم از فرمانده ها هم از برادر های دیگر . خود من هم جزء اولین نفرها خواهم بود . قبلاً به مهدی گفته ا
«جيرجيرك پنج تا بزن ... جيرجيرك بلبلي بزن ... جيرجيرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش مي كردم و هي صدا در مي آوردم. يه 15 دقيقه اي بساط همين بود. ديگه خسته شدم و از تو گودي بيرون اومدم و داد زدم: «بسه ديگه پدر منو در آوردين. هي پنج تا بزن، سه تا بزن ، ب
هنگامی که به عنوان سرباز در جبهه تنگه ابوغریب حضور داشتم، روزی بواسطه پرکردن اوقافت فراغتم اقدام به حل نمودن جدول کردم. در حین انجام این عمل، بواسطه اشتباهی که در نگارش و پر کردن جدول رخ داد، نیاز به پاککن پیدا نمودم
در بحبوحه عملیات و الفجر هشت به ساحل اروند آمدیم چون بعضی از بچهها اعزام اول بودند ممکن بود دچار ضعف روحیه شده باشند، وقتی به اسکله رسیدیم شهید اربابی کنار اسکله ایستاده بود و آنها را کمک می کرد سوار قایق شوند مثل کرایه کشهای شهری داد می زد: «فاو پنج ت
در میان رزمندگان طی 8 سال دفاع مقدس کم نبودند افرادی که در عین سختی در برابر دشمن با برادران ایمانی خود با رحم و عطوفت برخورد داشتند و مصداق این آیه ی شریفه شدند که اشداء علی الکفار رحماء بینهم . و در واقع نشاط و شادابی را به واسطه ایمانشان در دل داشتند
زخمی ها رو از سالن به سوی هواپیما می آوردم ، یهو شنیدم یکی از پاسداران که ظاهرآ مسئول بقیه بود ، خطاب به یکی از اعضای گروه تخلیه گفت : چیسی را یادتون نره ... . با شنیدن نام چیسی پیش خودم گفتم حتمآ یکی از خانم های گزارشگر ، ترکش خورده
از خواب پریدم. صدای شلیک و داد و هوار می آمد. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فکری شدم که دشمن به پادگان حمله کرده و می خواهد ما را قتل عام کند. نجف پور با آن هیکل گنده اش دوید و پایم را لگد کرد. خواب آلود و دستپاچه از جا پریدم و دویدم