تبیان، دستیار زندگی
امام جماعت غصبی!
امام جماعت غصبی!
امام جماعت غصبی!
می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید
جغله های جبهه
جغله های جبهه
جغله های جبهه
بیشترشون چهارده، پونزده ساله بودند و راننده لودر و بلدوزر، بهشون می گفتند: سنگرسازان بی سنگر، معروف بودند به جغله های جهاد. انگار جبهه خونه خاله شون بود. نه از ترکش می ترسیدند، نه از تیر اما از خدا خیلی حساب می بردند. خدا رحمتشون کنه بیشترشون شهید شدند مث
خرید سال نو به سبک رزمندگان
خرید سال نو به سبک رزمندگان
خرید سال نو به سبک رزمندگان
«هان؟ حتما فکر کردی ازت پول قرض می‌خوام آره؟ تو آن پولهایی که ازم قرض کردی بده، باقی پیشکش. این پول را برای خرید عید جمع می‌کنم. بچه‌ها دارند می‌روند کرمانشاه. حالا پاشو برو دست و صورتت را بشور که پدر خواب را درآوردی! حالم گرفته می‌شود.دست می‌اندازم که پ
لبخند خاکی شهید همت
لبخند خاکی شهید همت
لبخند خاکی شهید همت
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد
تقی چغندر و رفقا در جبهه
تقی چغندر و رفقا در جبهه
تقی چغندر و رفقا در جبهه
آفتاب عمود می تابید، هوا گرم و شرجی، شهردار بخت برگشته، پشت خاکریز، با پای برهنه، لخت، با چفیه ائی بر شانه، شلوار گشاد کردی، عرق چکان، با یک پارچ و لیوان، کنار دیگ دوغ، با ژستی بخور و نمیر، پارچ و کله اش را تا نصفه و نیمه فرو می کرد، توی دیگ دوغ...
شوخی‌های حاجی بخشی در فاو
شوخی‌های حاجی بخشی در فاو
شوخی‌های حاجی بخشی در فاو
در فاو شرایط آنقدر سخت بود که شهید دستواره هم آر.پی.جی به دست به شکار تانک‌های دشمن می‌رفت، فشار دشمن زیاد بود و همین باعث افت روحیه نیروها می‌شد که حاج‌بخشی ‌آمد، هنوز از راه نرسیده شعار ‌داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچه‌ها بیرون می‌آمد
زودباش هزار تومان بده
زودباش هزار تومان بده
زودباش هزار تومان بده
قادر می‌گوید: جرثقیل دیر کرد، از اینجا لودری رد می شد، کانتینر را با لودر کشیدیم آوردیم. آقامهدی باکری می‌گوید: برادر طهماسبی منتظر جرثقیل نشدی کانتینر بیت المال را کشیدی آوردی اینجا! هزار تومان به خاطر این سهل انگاری جریمه می‌شوی تو در حفظ بیت‌المال کوتا
خاطره خنده‌دار از نحوه‌ی اعزام ما
خاطره خنده‌دار از نحوه‌ی اعزام ما
خاطره خنده‌دار از نحوه‌ی اعزام ما
پنج نفر بودیم؛ همراه و همراز و همدرد! دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه! همه‌مان پانزده، شانزده ساله بودیم و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنج‌نفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوزوکلک توانسته بودم خودم را به عقبه منطقه عملیاتی برسانم، اما وقتی شب حمله فرارس
بچه‌های خوشمزه !
بچه‌های خوشمزه !
بچه‌های خوشمزه !
زخمی‌ها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد می‌خواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در
نماز شب با طعم طالبی
نماز شب با طعم طالبی
نماز شب با طعم طالبی
شبی، با حمید شریفی، تصمیم گرفتیم واقعا نماز شب بخونیم . به دلیل وجود پشه های حرفه ای و آموزش دیده، هرگز امكان خوابیدن در داخل فضای بسته نبود، به همین دلیل، شب ها بر بالای پشت بام محل اجتماعات ،می خوابیدیم . نیمه ی شب ، یكدیگر را بیدار كردیم
آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم!
آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم!
آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم!
اول از همه این را بدانید که این عملیات ، عملیات شهادت خواهد بود .هرکسی آرزوی شهادت داشته باشد ، در این عملیات خواهد رفت . ما افراد زیادی را ازدست خواهیم داد هم از فرمانده ها هم از برادر های دیگر . خود من هم جزء اولین نفرها خواهم بود . قبلاً به مهدی گفته ا
جیرجیرک، بلبلی بزن!
جیرجیرک، بلبلی بزن!
جیرجیرک، بلبلی بزن!
«جيرجيرك پنج تا بزن ... جيرجيرك بلبلي بزن ... جيرجيرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش مي كردم و هي صدا در مي آوردم. يه 15 دقيقه اي بساط همين بود. ديگه خسته شدم و از تو گودي بيرون اومدم و داد زدم: «بسه ديگه پدر منو در آوردين. هي پنج تا بزن، سه تا بزن ، ب
مرخصی من و خنده سربازها
مرخصی من و خنده سربازها
مرخصی من و خنده سربازها
هنگامی که به عنوان سرباز در جبهه تنگه ابوغریب حضور داشتم، روزی بواسطه پرکردن اوقافت فراغتم اقدام به حل نمودن جدول کردم. در حین انجام این عمل، بواسطه اشتباهی که در نگارش و پر کردن جدول رخ داد، نیاز به پاک‌کن پیدا نمودم
شوخی فرمانده قبل از عملیات
شوخی فرمانده قبل از عملیات
شوخی فرمانده قبل از عملیات
در بحبوحه عملیات و الفجر هشت به ساحل اروند آمدیم چون بعضی از بچه‌ها اعزام اول بودند ممکن بود دچار ضعف روحیه شده باشند، وقتی به اسکله رسیدیم شهید اربابی کنار اسکله ایستاده بود و آن‌ها را کمک می کرد سوار قایق شوند مثل کرایه کش‌های شهری داد می زد: «فاو پنج ت
کتلت از نوع جبهه ای!
کتلت از نوع جبهه ای!
کتلت از نوع جبهه ای!
در میان رزمندگان طی 8 سال دفاع مقدس کم نبودند افرادی که در عین سختی در برابر دشمن با برادران ایمانی خود با رحم و عطوفت برخورد داشتند و مصداق این آیه ی شریفه شدند که اشداء علی الکفار رحماء بینهم . و در واقع نشاط و شادابی را به واسطه ایمانشان در دل داشتند
دختر انگلیسی زبان در جبهه!
دختر انگلیسی زبان در جبهه!
دختر انگلیسی زبان در جبهه!
زخمی ها رو از سالن به سوی هواپیما می آوردم ، یهو شنیدم یکی از پاسداران که ظاهرآ مسئول بقیه بود ، خطاب به یکی از اعضای گروه تخلیه گفت : چیسی را یادتون نره ... . با شنیدن نام چیسی پیش خودم گفتم حتمآ یکی از خانم های گزارشگر ، ترکش خورده
آن شب که شیطنت کردیم !
آن شب که شیطنت کردیم !
آن شب که شیطنت کردیم !
از خواب پریدم. صدای شلیک و داد و هوار می آمد. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فکری شدم که دشمن به پادگان حمله کرده و می خواهد ما را قتل عام کند. نجف پور با آن هیکل گنده اش دوید و پایم را لگد کرد. خواب آلود و دستپاچه از جا پریدم و دویدم