تبیان، دستیار زندگی
مسعود پسرعموی من است و ما با هم همسایه هستیم. عموحمید و پدر نمازشان را در مسجد می-خوانند و ما را هم همراه خود می برند...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نماز در مسجد

مسعود پسرعموی من است و ما با هم همسایه هستیم. عموحمید و پدر نمازشان را در مسجد می-خوانند و ما را هم همراه خود می برند.

نماز در مسجد

هنگام نماز من یا مسعود اذان می دهیم و مکبر می شویم.

روز اول ماه محرم، وقتی که نماز تمام شده بود و آماده  رفتن بودیم مرد نابینایی عصازنان وارد مسجد شد.

وقتی متوجه شد نماز تمام شده به روحانی مسجد گفت من به نماز اول وقت خیلی اهمیت می دهم و دوست دارم نمازم را به جماعت بخوانم و ثواب نماز اول وقت را ببرم. 

اما راهم دور است و نمی توانم خودم را زودتر به مسجد برسانم. از طرف دیگر زیاد هم پولدار نیستم تا هر روز سوار ماشین بشوم. سپس عصایش را گوشه ای گذاشت و مشغول خواندن نمازش شد. 

روحانی مسجد از مرد نایبنا نشانی منزلش را پرسید.

وقتی مرد نابینا نشانی خانه اش را داد پدر به پیش نماز گفت خانه ما هم همان نزدیکی است و ما هر روز می توانیم او را با خودمان به مسجد بیاوریم.


مرد نابینا خوش حال شد و از پدرم تشکر کرد.

مسعود و من هم خوش حال شدیم چون به یک نفر کمک می کردیم.

از آن روز ما با ماشینمان دنبال مرد نابینا می رفتیم، او را سوار می کردیم و با خود به مسجد می آوردیم. خانه او چند خیابان دورتر بود و من و مسعود آن جا را خوب بلد بودیم.


یک روز برای پدر و عمو کاری پیش آمد و  خبر دادند که به شهر نزدیکی می روند و شب، دیروقت برمی گردند. 

کم کم غروب می شد و ما خودمان را آماده می کردیم به مسجد برویم. ناگهان من یاد مرد نابینا افتادم.
به مسعود گفتم: «حالا او منتظراست.»

مسعود هم گفت: «وقتی ببیند دنبالش نرفتیم فکر می کند بدقولی کرده ایم. نمازش را هم نمی تواند به جماعت بخواند.»
با ناراحتی گفتم: «حالا ما باید چه کار کنیم؟»
مسعود گفت: «زودتر خودمان را به مسجد برسانیم و موضوع را به پیش نماز مسجد بگوییم. حتما او راهی پیدا می کند.»


من دلم به حال مرد نابینا می سوخت و دوست داشتم او هم سر وقت به نماز برسد. به مسعود گفتم: «خودمان برویم دنبالش و او را به مسجد ببریم.»
تصمیم گرفتیم به مادر بگوییم اگر او قبول کرد آن وقت دنبال مرد نابینا برویم.


مادر وقتی شنید گفت: «خدا پشت و پناهتان! شما دیگر مرد شده اید

.از پیاده رو بروید و مواظب خودتان و خیابان ها باشید.»

من و مسعود شروع کردیم به دویدن و خیلی زود خودمان را به خانه ی مرد نابینا رساندیم.


او مثل همیشه بیرون آمده بود و منتظر ما بود. وقتی شنید برای پدر و عمو کاری پیش آمده و ما دنبالش آمده ایم خوش حال شد و از من و مسعود تشکر کرد.

مرد نابینا گفت: «چه پسرهای باخدا و نمازخوانی! حالا یک تاکسی می گیریم و خودمان را به مسجد می رسانیم و نمازمان را اول وقت می خوانیم.»


درست به موقع رسیدیم.

مرد نابینا کار آن روز ما را با آب وتاب برای روحانی مسجد تعریف کرد. پیش نماز  ما را تحسین کرد و پرسید: «امروز کدام یک از شما اذان می گوید؟»

مسعود به من اشاره کرد.


من هم دستم را دم گوشم گذاشتم و شروع کردم به خواندن اذان. بعد از نماز هم شروع کردیم به سینه زدن و عزاداری امام حسین.

نماز در مسجد

koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده: رفیع افتخار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.